eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
474 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
10هزار ویدیو
78 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
✨پیامبر اکرم (ص) :✨ 💠 کارها در نزد خدا نماز به وقت است، آنگاه نیکی به پدر و مادر، آنگاه جنگ در راه خداست.🌷 📚 نهج الفصاحه ص۱۶۷ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔗از عکسهای
1.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 خبر برای زائران امام رضا(ع) 🎙استاد فاطمی‌نیا علیه‌السلام ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۶۳ و ۶۴ فیلم را پخش کرد.... مردش رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد و خاک بود... لب‌هایش خشک و ترک خورده بود. "برایت بمیرم مرد، چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟" لبهایش را به سختی تکان داد: _سلام بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر باهم باشیم، انگار لحظه‌های آخره! به آرزوم رسیدم و مثل بابام شدم... دعا کن که به مقام شهادت برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی! ببخش که بار زندگی رو روی شونه‌های تو گذاشتم... سرفه کرد. چندبار پشت سر هم: _... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بی‌هم‌نفس شدنته! آیه... زندگی کن... به خاطر من... به خاطر دخترمون... زندگی کن! حلالم کن اگه بهت بد کردم... به سرفه افتاد. یا زهرا یا زهرا (س) ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش به خاموشی گرایید. آیه اشکهایش را پاک کرد. دوباره فیلم را نگاه کرد. فیلم را که در گوشی‌اش ریخت، تشکر کرد. ارمیا متاثر شده بود... برای خودش متأسف بود که سال‌ها با او همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی! این مرد زندگی بود. این مرد قلبش به بود نیمه‌های شب بود و ارمیا هنوز در خیابان قدم میزد. " آه سید... سید... سید! چه کردی با این جماعت! کجایی سید؟ خوب شد رفتی و ندیدی زنت روی خاک قبرت افتاد! خوب شد نبودی و ندیدی آیه‌ات شکست! خوب شد نبودی ببینی زنت زانوی غم بغل گرفت! آه سید... رنگ پریده‌ی آیه‌ات را ندیدی؟ آن لحظه که لحظه‌ی جان کندنت را برایش به تصویر کشیدی یادت به قول قرار آخرت بود و یادت نبود آیه‌ات میشکند؟ یادت بود به قرارهایت اما یادت نبود آیه‌ات میمیرد؟ آیه‌ات رنگ بر رخ نداشت! آیه‌ات گویی بالای سرت بود که عاشقانه نگاه در چشمانت می‌انداخت و صورتت را می کاوید! سید... سید... سید! چه کردی با آیه‌ات! چه کردی با دخترکت! چه کردی با من! من که چند روز است زندگی‌ات را دیده‌ام، همسرت را دیده‌ام، تو را دیده‌ام، از فریادهای خاموش همسرت جان دادم! تو که همه چیز داشتی! چرا رفتی؟ چرا درکت نمیکنم؟ چرا تو و زنت را نمیفهمم؟ چرا حرف‌هایش را نمیفهمم؟ اصلا تو چه دیدی که بی‌تاب مرگ شدی؟ چه دیدی که از آیه‌ات گذشتی؟ چه گفتی که از تو گذشت! آیه‌ات چه میداند که من عاجز شده‌ام از درک آن؟ چه دیدی که دنیایی را رها کردی که من با همه‌ی نداشته‌هایم دو دستی به آن چسبیدهام!" "این چه داستانیه؟ این چه داستانیه که منو توش انداختید؟ چرا من باید تو ماشین پدرزن تو بشینم!؟" کار و زندگی‌اش به هم خورده بود. روزهایش را گم کرده بود. گاهی تا اذان صبح بیدار بود و به سجاده مسیح نگاه میکرد. گاهی قرآن روی طاقچه‌ی یوسف را نگاه میکرد. نمیدانست چه میخواهد ، اما چیزی او را به سمت خود میکشید. خودش را روی نقطه‌ی صفر میدید و سیدمهدی را روی نقطه‌ی صد! سیدمهدی شده بود درد و درمانش! شده بود گمشده‌ی این سالهایش... شده بود برادر! " تو که سالها کنارم بودی و نگاهم نکردی! شاید هم این من بودم که از تو رو برگرداندم! و تو از روزی که رفتی مرا به سمت خود کشیدی! درست از روزی که رفتی، دنیایم را عوض کردی! منی که از جنس تو و آیه‌ات فراری بودم، منی که از جنس تو نبودم، از دنیای تو نبودم! سید... سید... سید! تو لبخند خدا را داشتی سید! تو نگاه خدا را داشتی! مثل آیه‌ات! آیه‌ای که شیبه لبخند خداست!" به خانه که رسید، مسیح و یوسف در خواب بودند. در جایش دراز کشید. اذان صبح را میگفتند که از خواب پرید. لبخند زد... سیدمهدی با او حرف زده بود. خدا معجزه کرده بود. ارمیا متولد شد... *********** امروز فخرالسادات با قهر از خانه‌ی آیه رفت. سیدمحمد بعد از عذرخواهی بابت حرف‌های مادرش، همراه او به قم بازگشت. حاج علی بعد از تماسی که داشت، مجبور شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به قم بازگردد. آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد. از امروز او بود و کودکش؛ مسئول این زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید شروع کند. غم را در دلش نگاه دارد و یا علی بگوید... روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را برداشت... 🕊سیدمهدی: _آیه بانو! بیا فیلمت شروع شدا، نگی نگفتم! کلافه از روی مبل بلند شد، به سمت یخچال رفت... 🕊_ِ یخچالو باز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو جان! اول فکر کن اون تو چی میخوای، بعد درشو باز کن جانَکم! بی‌آنکه در یخچال را باز کند، به سمت اتاق خوابش رفت: 🕊_بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه وقت خودش را روی تخت پرت کرد... 🕊_خودتو اونجوری روی تخت ننداز، مواظب باش بانو! هم خودت درد میکشی هم اون بچه‌ی زبون بسته! آرام روی تخت..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۸۹ و ۹۰ آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون بچه‌ای که به تو سپرد معلوم بود که یک دله شده، تو هم که میدونم هنوز بهش شک داری! رها: _من نمیشناسمش! آیه: _ ، اما بدون اون شوهرته؛ تو قلب مهربونی داری، شوهرتو برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا زندگی کنی! اون مرد خوبیه... به تو نیاز داره تا آدم دنیا بشه! کن رها! تو مهربونترینی! رها: _کاش بودی آیه! آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس شدی و من باید از اون خونه برم! رها: _نه؛ معصومه داره جهازشو میبره! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی! آیه: _پس تمومه دیگه، تصمیماتون رو گرفتین؟ رها: _نه آیه، گفتن که اگه نخوام میتونم طلاق بگیرم و با مادرم تو همون واحد زندگی کنم! آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی طلاق منفورترین حلال خداست! رها: _ما خیلی با هم فرق داریم! آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید هم باشن! رها:_ چی؟ آیه: _اون داره شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با بابام حرف زد. فهمیدم که داره تغییر عقیده میده. پسر مردم از دست رفت.. هر دو خندیدند. رها دلش آرام شده بود..خوب است که آیه را دارد! آخر هفته بود که آیه بازگشت، سنگین شده بود. لاغرتر از وقتی که رفت شده بود... رها دل میسوزاند برای شانه‌های خم شده‌ی آیه‌اش! آیه دل میزد برای مادرانه‌های رهایش! آیه: _امشب چی میخوای بپوشی؟ رها: _من نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی معصومه؟ آیه: _تو باید بری! شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب برای اون و مادرش سخت‌تره! رها: _نمیفهمم چرا داره میره! ِ آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با هیچ پسوند اضافه‌ای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟ رها: _لباس ندارم آیه! آیه: _به صدرا گفتی؟ رها: _نه؛ خب روم نشد بگم! آیه لبخند زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت: _چطوره؟ رها: _قشنگه. آیه: _بپوشش! آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد. آیه روسری ساتن مشکی نقره‌ای زیبایی را به سمت رها گرفت... _بیا اینم برات ببندم! رها که آماده شد، از پله‌ها پایین رفت. صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه صدرا که به رهایش افتاد، ضربان قلبش بالا رفت! " چه کردهای خاتون! آن سیه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که پوست گندمگون‌ت را در نقره‌ایِ این قاب به رخ میکشی؟ آه خاتون... کاش میدانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته! من چشمانم از نمازهای صبحت پر است! از قنوتت پر است! من دل در گرو مهرت دارم! من را به صلیب میکشی خاتون؟ تو با این چهره‌ی زیبای جنوبی‌ات در این شهر چه میکنی؟ آمده‌ای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا؟" مهدی که در آغوشش دست و پا زد، نگاه از رهایش گرفت. محبوبه خانم لبخند معناداری زد. رها روی صندلی عقب نشست ، و مهدی را از آغوش صدرا گرفت. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود، جلو کنار صدرا نشست. َرها عاشقانه‌هایش را خرج پسرکش میکرد، و ندید نگاه مرد این روزهایش را که دو دو میزد. آیه از پنجره‌ی خانه‌اش ، به خانواده‌ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد. چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود! چقدر گفته بود رها زن باش... تکیه‌گاه باش! مَردت شب سختی پیش رو دارد! گفته بود: _رها! تو امشب تکیه‌گاه باش! وارد مهمانی که شدند، صدرا به سمت عمویش رفت و او را صدا زد: _عموجان! آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد: _شما اینجا چیکار میکنید؟ محبوبه خانم: _شما دعوت کردید، نباید می‌اومدیم؟ آقای زند: _نه... این چه حرفیه! اصلا فکرشم نمیکردیم بیاید، بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید! چقدر این مرد اضطراب داشت! رها نگاهش را در بین مهمان چرخاند و او هم رنگ از رخش رفت: _محبوبه خانم... محبوبه خانم! محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریده‌ی رها افتاد هراسان شد: _چی شده رها؟!...صدرا! صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت: _چی شدی تو؟ حالت خوبه؟ رها: _بریم... بریم خونه صدرا! "چطور میشود وقتی اینگونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان میرانی دست رد به سینه‌ات بزنم؟" رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت: _بریم! "اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرا اینگونه بی‌پناه مینمایی؟" صدرا: _باشه بریم. همین که خواستند از خانه بیرون بروند..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ _...من هیچ وقت به خواستگاری اون نمیرم! شیدا هم نمیاد! تو عقل نداری؟ ازدواج باید چیزی به تو اضافه کنه احمق! توی این ازدواج چی به دست میاری؟ جز مثل صدرا پشت پا زدن به خانواده‌ات؟ جز عقب‌افتادگی و مسخره شدن؟ احسان هم ایستاد: _تجددتون برای خودتون! من به عقب‌افتادگی علاقه دارم. به زنی که باشه و زنیت بلد باشه. به مردی که داشته باشه. به خونه گرم و . به اینکه خونه من گرم باشه مثل خونه همون صدرایی که مسخره میکنی! میدونی مهدی شب به شب با پدر مادرش میشینه و از کارهای روزانه‌اش میگه؟ میدونی مشکلاتشون رو باهم حل میکنن؟ میدونی با هم غذا میخورن و با هم خونه تمیز میکنن و باهم میخندن؟ میدونی چقدر به هم وابسته هستن؟ میدونی خونه ای که مهمون میاد چه شکلیه؟ میدونی اونها خدایی دارن که هیچوقت نمیذاره کم بیارن؟ هیچوقت پدر نبودی! وگرنه زینب‌ سادات انتخاب برای همسری هست. کفش آهنی پوشیدم برای به دست آوردنش و هرگز نمیذارم جلوم رو بگیرید. . . . . زینب سادات مشغول مرتب کردن پرونده‌ها بود که سرپرستار پرسید: _امروز دکتر زند دیر کرده! نگفته کی میاد؟ زینب سادات متعجب به او نگاه کرد.بعد با دست خودش را نشان داد و پرسید: _به من؟ سرپرستار: _آره دیگه. یک زنگ بهش بزن بپرس. خوشش نمیاد بهش زنگ بزنیم هی. من یک بار زنگ زدم جواب نداد. زینب سادات:_خب چرا من زنگ بزنم. پوزخند سرپرستار برایش عجیب بود اما حرفی که زد، عجیب تر. سرپرستار: _آقای دکتر گفتن که پسرخاله دخترخاله هستین. حالا بهش زنگ بزن. زینب سادات لب گزید و کمی بعد گفت: _شماره ایشونو ندارم. نگاه سرپرستار عجیب شد و بعد از داخل موبایلش شماره را خواند و زینب سادات با تلفن همراهش شماره گرفت و به بوق‌هایش گوش داد. احسان که عصبی از دفتر امیر بیرون زده بود، با اوقات تلخی، تلفن را از جیب کتش بیرون آورد و شماره ناشناس را نگاه کرد. اول خواست جواب ندهد اما بعد تصمیمش عوض شد . و عصبانیتش را سر کسی که نمیدانست کیست، خالی کرد: _بله؟چیه هی زنگ میزنی؟ زینب سادات ترسید.لبش لرزید.صدایش آرام بود وقتی حرف زد: _سلام آقای دکتر. ببخشید مزاحم شدم، کی بیمارستان تشریف میارید؟ اشک زینب سادات پشت پلکش بود. تمنای بارش داشت، اما جلوی همکارانش که نگاهشان میخ او بود، حفظ ظاهر کرد. احسان با شنیدن صدای پشت خط،ایستاد. صدایی که حال خرابش مرهم بود. با شک گفت: _زینب؟....یعنی زینب خانم شمایید؟ زینب سادات: _بله. احسان لبخندی به پهنای صورت زد.پا تند کرد سمت اتومبیلش: _ببخشید بد حرف زدم. دارم میام بیمارستان. به ترافیک نخورم، نیم ساعته میرسم. زینب سادات نفس عمیقی کشید: _باشه. ممنون. خدانگهدار احسان ناراحتی زینب را حس میکرد. نمیخواست ناراحتش کند.پس تماس را ادامه داد: _زینب خانم. زینب سادات: _بله؟ احسان:_ببخشید. زینب سادات سکوت کرد. احسان میدانست دل نازدانه ارمیا به سادگی صاف نمیشود. وای به حالش در خواستگاری امشب. احسان: _دارم میام.خداحافظ تماس قطع شد. هر چند که دل زینب سادات گرفت، اما دل احسان آرام شده بود. آنقدر آرام که با شیدا تماس بگیرد. شیدا: _سلام آقای دکتر! گوشیت راه گم کرده؟ احسان: _سلام. وقت داری برای صحبت با پسرت؟ شیدا با همان لحن بیخیال همیشگی‌اش گفت: _اگه درباره خواستگاری امشب هست که امیر گفت، نه وقت ندارم! امشب هم مهمونی دعوتم. چند روز اومدم ایران خانواده و دوستام رو ببینم و برم. با این ازدواج هم مخالفم! احسان: _من جزء خانوادت هستم؟ شیدا: _مسخره بازی در نیار! باید برم. خداحافظ. احسان به تلفن نگاه کرد. حتی منتظر شنیدن جواب خداحافظی‌اش نبود. این هم از مادری به سبک شیدا! احسان وارد بخش شد. نگاهش پی یافتن زینب سادات رفت، اما او را ندید. تا پایان ویزیت‌هایش هم ندید. آنقدر واضح کلافه شده بود و نگاه میچرخاند که پرستاری که حتی اسمش را بخاطر نداشت، گفت: _دنبال خانم علوی می گردید؟ احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق بود اما بعد سرش را کمی چرخاند و نگاه خیره‌اش را به دیوار داد. تغییر عادت‌ها گاهی و است. پرستار ادامه داد: _بیمار تخت هشت رو برای سونوگرافی برد. نمیدونم چه رازی داره که بچه ها فوری باهاش دوست میشن. و احسان به محبت بی دریغ زینب سادات اندیشید. به کسی که بی‌چشم‌داشت می بخشید و محبت میکرد و اندیشه‌هایش با مثل اویی فرق داشت! " چه زیبا میکنی بانو! تمام شهر را یک سر، به عشق بی‌دریغ و بودن بی‌منّتت بد عادت کرده ای بانو! " احسان رفت و زینب سادات را ندید. صدای خنده های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی هاشان..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
👇ادامه ۷۸👇 زینب سادات سری به تایید تکان داد: _آره! سالها اسطوره ام مادرم بود. اما یک روز از مادرم پرسیدم تو کیه؟ مادرم گفت حضرت زهرا! (سلام‌الله‌علیها) پرسیدم چرا؟ گفت چون الگوی ما باید باشه و بهترین الگو دختر نبی اکرم (صلی‌الله علیه و اله) هستن! از اون روز مادرم حضرت زهرا س هستن. کاش میشد کمی شبیه ایشون بشم! احسان با خود اندیشید: «اسطوره! اسطوره من چه کسی هست؟» بعد لبخند زد و زمزمه کرد: « ...» پایان ۹۹/۴/۴ من الله توفیق سنیه منصوری 🇮🇷رهبر انقلاب: اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانه‌ی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز میکردند،باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید. ۸۰/۱۱/۲ ‌🇮🇷⁩‌🇮🇷⁩‌🇮🇷⁩‌🇮🇷⁩‌🇮🇷⁩‌🇮🇷⁩‌🇮🇷⁩‌🇮🇷⁩ ☘️پایان☘️ ✍️نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa