eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
512 دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.7هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۲۱ و ۲۲ _...من بهخاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! روز ارمیا رو از زینب دور کردی به خاطر خودخواهی‌ات، چهل روز آب شدن دخترتو دیدی و هنوز هم با دل ارمیا رو میشکنی! حالا که اومده زندگی کن آیه...زندگی کن! _دو روز دیگه میره! رها ابرو در هم کشیده گفت: _کجا میره؟ _گفت نمیدونست تو این خونه پذیرفته شده، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفته! رها: _چیکار کردی باهاش که نرسیده پای رفتنشو فراهم کرده؟ چیکار کردی آیه؟ _با مراجعات هم اینطوری حرف میزنی؟ باید تو مدرکت تجدید نظر کرد! رها: _تو مراجع نیستی، تو خواهرمی و من اصلا بیطرف نیستم؛ من طرف تو و زندگی توئم، من طرف ارمیا و زندگی اونم! آیه: _مرسی خواهری، اما احیانا خواهر منی یا ارمیا؟ رها: _فرقی نداره، ارمیا هم جای برادرم؛ وقتی تو احمق میشی من باید خواهرشوهرت بشم! صدای خانم موسوی، منشی مرکز بلند شد: _دکتر رحمانی، مراجتون اومدن. زن جوان دستی در موهایش کشید تا آشفتگی آنها را بهبود ببخشد: _ببخشید دکتر! نتونستم زودتر برسم! آیه لبخند زد: _بریم داخل، بهتره زودتر شروع کنیم. رها به رفتن آیه نگاه کرد: _آیه؟! آیه به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد. رها: _یه روز رو تخت بیمارستان به من گفتی مواظب باش، شاید این امتحان تو باشه! حالا من بهت میگم "آیه مواظب باش! ممکنه این باشه!" حالا برو به کارت برس که چیزی به اومدن نمونده! از قصد گفت شوهرت... گفت تا آیه باور کند... که آیه زن شود برای آن مرد که می‌آید. ارمیا جای پارکی مقابل مرکز پیدا کرد و با زینب پیاده شدند. چند شاخه گل رز در دستانش گرفته بود. پر از اضطرابی شیرین بود، برای دیدن همسرش میرفت. اولین قرار بعد از عقدشان... لبخند روی لبهایش بود. دست زینب را در دست داشت و دلش جایی میان آن ساختمان میچرخید. مقابل میز منشی ایستاد: _ببخشید با دکتر رحمانی کار دارم، اتاقشون کجاست؟ منشی توجهش را به ارمیا داد که دستان زینب را در دست داشت: _الان که مراجع دارن و بعدش هم ساعت کاریشون تموم میشه؛ اگه مایلید برای این هفته براتون وقت بذارم. ارمیا: _من همسرشون هستم. منشی بلند شد: _شرمنده شما رو نمیشناختم. چند دقیقه‌ای صبر کنید کارشون تموم میشه؛ اتاقشون همون اتاق سمت چپه. همان لحظه از اتاق کناری‌اش، رها خارج شد. زینب نامش را صدا زد و به سمتش دوید. آقای جوانی که قبل از رها از اتاق خارج شده بود با تعجب به زینب نگاه کرد و لبخند زد: _خانم دکتر دخترتونه؟ رها: _نه؛ دختر همکارمه، شما دیگه سوالی ندارید؟ مرد جوان: _نه ممنون! با لطفی که شما به من کردید، جای هیچ سوالی نمونده، پایان‌نامه که تموم شد یه نسخه براتون میارم. رها: _خیلی خوشحال میشم که از نتایج تحقیقتون مطلع بشم، موفق باشید. مرد جوان پس از خداحافظی با منشی از ساختمان خارج شد. ارمیا به رها سلام کرد: _سلام رها خانم رها: _سلام؛ کار آیه تموم نشده! مراجعش دیر اومد، آیه هم تحت هر شرایطی چهل و پنج دقیقه رو باید رعایت کنه؛ بیشتر بشه اما کمتر نشه، فعاله، پولش حلاله! ارمیا: _از آیه جز این برنمیاد! رها: _بفرمایید بشینید، براتون چایی بریزم؟ امروز آیه بهارنارنج دم کرده! ارمیا لبخندی زد و دستان آیه را در حال دم کردن چای تصور کرد: _زحمتتون میشه! رها به سمت آشپزخانه‌ای که در میانه‌ی سالن بود و تنها با کابینت و سینک و سماور شکل آشپزخانه شده بود رفت و استکانی چای ریخت ، و با ظرف کوچک خرمایی که از یخچال برداشته بود به سمت ارمیا رفت: _استکان خود آیه‌ست. هرکس برای خودش استکان داره و اضافی نداریم! ارمیا استکان را در دست گرفت و گفت: _ناراحت نمیشه؟ رها رسید: _از شوهرش؟ ارمیا زینب را روی پایش نشاند: _از اینکه کسی توی استکان مخصوصش چای بخوره! رها: _نه از شوهرش؛ بعدشم خدا شستن رو برای چی گذاشته؟! ارمیا چای را به رسم آیه و سیدمهدی‌اش نفس کشید... عطر زندگی میداد. عطر آیه میداد! چیزی شبیه عطر عشق! همیشه که عشق عطر ادکلن‌های فرانسوی نیست؛ گاهی عطر بهارنارنج است؛ گاهی عطر قیمه است؛ گاهی عطر سیب سرخ حوا؛ گاهی عطر گندم آدم؛ عشق گاهی عطر کاهگل میدهد؛ گاهی عطر باران... شاید حق با شاعر است : "اگر در دیده‌ی مجون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی" مگر ارمیا جز خوبی در آیه‌ای که لحظه به لحظه دلش را میشکست میدید؟! هنوز چایش به نیمه نرسیده بود ، که در اتاق باز شد و آیه مراجعش را بدرقه کرد. زنی آشفته از اتاق خارج شد ... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۷۵ و ۷۶ سید محمد پلاستیک‌های خرید را روی اپن گذاشت: _اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته،حالا با این رفتاری که تو باهاش داری، همون حس دوست‌داشتنی نبودن رو براش زنده میکنی؛ خوبه مثلا دکترای روانشناسی داری! آیه کلافه گفت: _چه کار کنم؟ گفتین ازدواج کن، ازدواج کردم. گفتین ارمیا، گفتم باشه؛ حالا دیگه چی ازم میخواین؟ حاج علی اخم کرد: _ما گفتیم؟ ما فقط توصیه کردیم! تو که هنوز شعور ازدواج نداشتی تویی که هنوز دلت با سیدمهدیه، تویی که هنوز نمیدونی ارمیا کیه، زنش شدی؟؟؟ آیه با انگشتان دستش بازی کرد: _منظورم اینه، مگه من چیکار کردم؟ کاری نکردم، اصرار داشت باهاش ازدواج کنم، ازدواج کردم. سید محمد: _تو معنی ازدواج رو میفهمی؟ خودت رو زدی به خنگی! اون گذشته رو ول کن، ول کن روزهای بودن مهدی رو؛ باید باور کنی مهدی رفته! باور کنی دنیا ادامه داره، باور کنی که دنیا دلش به حال تو نمیسوزه... آیه زندگی کن آیه: _بدون مهدی بلد نیستم زندگی کنم. سید محمد: _یاد بگیر! تمام این سه سال رو با خاطراتش زندگی کردی، الان دیگه ارمیا توی زندگیته چرا نمیفهمی؟ ما از تو انتظارات بیشتری داشتیم. آیه: _انتظارات زیادی دارید، من بدون مهدی هیچم. حاج علی: _ما هم فهمیدیم، برای خودم متاسفم که توی تربیت تو موفق نبودم؛ ناامیدم کردی! آیه: اون من سیدمهدی بود، من بدون سیدمهدی نمیدونم چطور زندگی کنم. سید محمد: _چرا آیه؟ چرا اینجوری فکر میکنی؟ آیه: _فکر نیست... باور کنید، من تموم شدم؛ دیگه نمیتونم! سایه: _تقصیر ارمیا چیه؟ آیه: _زیاده‌خواهی کرده. رها داد زد: _بفهم چی میگی آیه! حاج علی: _حق داری! زیاده‌خواهی کرد و به هیچی نرسید. زینب سادات را به اتاق برد. زهرا خانوم در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود، دست از کار کشیده و قاشق به دست بحث بالا گرفته نگاه میکرد. آیه: _خسته‌ام... من نمیدونم چیکار کنم. سید محمد: _ارمیا رو ببین، بشناس..مهدی برادر من بود، از یه خون بودیم.... برادرم بود، پدرم بود؛ تو درد کشیدی، منم درد کشیدم؛ تو بی‌پشت شدی، منم پشت و پناهمو از دست دادم. ارمیا به آیه‌ی اون روزها نیاز داره؛ چرا به خودت نمیای؟ من به عنوان برادر مهدی میگم... آیه برادر منو فراموش کن! فراموش کن... زندگی کن! آیه از روی مبل بلند شد و چای سرد شده در سینی ماند، و از دهن افتاد. در اتاق که پشت سر آیه بسته شد، سید محمد پوفی کرد: _آیه شکسته... دیگه طاقت نداره! ************************ رها در اتاق را به ضرب باز کرد: _بس کن آیه! اون بدبخت چه گناهی کرده که تو هیچوقت ندیدیش؟ با میخوای به کجا برسی؟ تا کی باید بره؟ تا کی نباشه؟ تا کی دندون رو جیگر بذاره؟ خسته نشدی از ؟ خسته نشدی از ندیدن آرزوهای ؟ نمیبینی زینب چقدر دوستش داره؟ اصلا تو جز کسی رو میبینی؟ آیه: _خسته شدم از بس همه‌تون ارمیا ارمیا کردید؛ چی داره که همه طرفدارش شدید؟ رها: _سیدمهدی چی داشت که تو اینجوری دیوونه‌شی؟ آیه از روی تخت بلند شد و مقابل رها ایستاد و به ضرب تخت سینه‌ی رها کوبید: _بفهم داری درباره‌ی کی حرف میزنی! رها دست آیه را پس زد: _میفهمم! کسی که الان فقط و فقط پدر بچه‌ته... میفهمی؟ سیدمهدی مرد! خدا بیامرزدش! اصلا ارمیا رو دیدی؟ میدونی وقتی بهش بله دادی، اون شب تولد زینب، رفته بود رستوران اجاره کرده بود و لباس عروس و آرایشگاه،؟ یادته با سنگدلی گفتی فقط میای محضر و بعد خونه؟ اصلا پرسیدی اون‌همه هزینه‌ای که کرده بود چی شد؟ فهمیدی یکی از بچه‌های پرورشگاهشون نامزد کرده بود و پول عروسی گرفتن نداشت، جای تو عروس شد؟ فهمیدی چرا عقدت چند روز عقب افتاد؟ فهمیدی چرا اونشب هیچکس خونه نبود؟ همه‌ی ما رفتیم عروسی اون جوون. همه جز تویی که کسی رو جز نمیبینی. ارمیا همه‌ی آرزوهاشو داد به که کلی آرزو تو دلش بود. از ما خواست که به‌عنوان خانواده‌ی داماد تو جشنشون باشیم و همه‌ی ما با جون و دل رفتیم، چون ما میدونیم که تنهایی یعنی چی، میدونیم پشت و پناه نداشتن یعنی چی. تویی که همیشه حاج علی بابات بود و سیدمهدی پشت و پناهت، چی از میدونی؟ حسرت نگاه ارمیا دل همه‌ی ما رو سوزوند و تو حتی نفهمیدی! تو با اونهمه ادعات! تو با اونهمه آیه بودنت برای همه‌ی ما... آیه تو میدونی ارمیا و دوستاش هنوز بعد از سالها که از پرورشگاه اومدن بیرون، میرن و اون بچه‌های بی‌حامی رو حمایت میکنن؟ تو از چی میدونی؟ سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرف‌های رها گفت: _یه حلقه‌ی قشنگ برات خریده بود... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa