✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
#قسمت_هجدهم
مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود …
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن … چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم … کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی … همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند … .
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت … لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟
معنی؟ ...
_من معنی قرآن رو بلد نیستم ...
با تعجب پرسید ...
_یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ ...
تعجبم بیشتر شد ...
_ آیه چیه؟ ...
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت ... اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه ...
از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن...
خیلی حالم گرفته شده بود ... به خودم گفتم تمام شد استنلی ... دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری ...
از جایگاه بلند شدم ...
هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت ...
_استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ ... .
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت:
_می خندید؟ .... شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید ... حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید ... چند نفرتون می تونید؟ ... .
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند ...
یهو سعید از اون طرف سالن داد زد
_ من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم ... حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ ..
و همه بلند خندیدن ...
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من ...
_نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ ... .
و تمام سالن برام دست می زدند ..
به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم ...
⬅️ ادامه دارد...
📚 نویسنده شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
#به_وقت_رمان
@TARANOM_EHSAS
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هـــجـدهــم
✍️هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن لنگ می زدم چند قدم که می رفتم می ایستادم نفس تازه می کردم و راه می افتادم
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه
از حرف من، همه خنده شون گرفت حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرداز فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود
پ.ن: ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست التماس دعای مخصوص بعد از دو سال برگشتم کشورم خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بودپدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن نور چشمی شده بودم دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد خون خونم رو می خورد کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ...
⏪ ادامہ_دارد...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#به_وقت_رمان
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼