eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
508 دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.7هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥اگر این سخنان دکتر کوشکی و وقایع روزمره فلسطین را بشنوید، قطعا دیگر نخواهید پرسید چرا حماس دست به زد. ✅ واقعاً ملت دربند و مظلوم چه باید بکند و آیا این مردم راه حلی غیر از و مُردن عزتمندانه دارد؟! آیا تاکنون چیزی در رابطه با جیل الحاجز شنیده‌اید؟ 👊✊ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
دعای مرزداران صحیفه سجادیه را بدرقه رزمندگان جبهه کنیم. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 | @Sepah_Qodds | 🇮🇷
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰ ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت: _منِ امروز رو نبین. اتفاقا من خیلی بودم. اینی که در خدمت شماست، دسترنج دکتر صدر و حاج علی و سیدمهدی شماست. من همه چیزم رو از اونشب برفی دارم. اونشب معجزه‌ی خدا برای من بود؛ خدا منو کوبید و از نو ساخت. +کاش منم میکوبید و از نو میساخت! _شما رو که کوبید، اما نسبت به ساخت دوباره دارید میکنید. +درد داره؟ _خیلی... +منم خیلی درد دارم؛ احساس بدی دارم. _چرا؟ آیه سرش را پایین انداخت و با دستهایش بازی کرد: +حس میکنم به مهدی... به یادش... با خاطراتش به ایثار و از خودگذشتگی‌ش خیانت کردم. _بیشتر به خودت، احساست و آینده‌ی خودت و دخترت داری خیانت میکنی. سید مهدی میدونست و رفت؛ اون از خودش برای آرامش شما گذشت. +دقیقا همینه؛ حالا من با ازدواجم نشون دادم رفتنش ارزشی نداشت. _اشتباه میکنی آیه. تو نشون دادی زندگی هست... امید هست... آینده هست؛ اگه و رفتن فقط برای این بود که برای ما وجود داشته باشه. آیه خانوم، میدونم سیدمهدی تک بود، لنگه نداشت، اما میگم بیا با بدی‌های من بساز، به خدا دارم خوب بودن رو کنارت مشق میکنم. من کنار تو و زینب سادات یه دنیا آرامش دارم؛ من کنار شما خوب میشم و بدون شما گم میشم؛ مگه سیدمهدی نشدی؟چرا منو بی‌بال و پر رها میکنی؟ منم میخوام پرواز رو تجربه کنم! آیه اخم کرد: _فقط همینم مونده بری شهید بشی! ارمیا بلند خندید: _پس زیادم از من بدت نمیاد؟ چشم شهید راه خدمت به شما میشم خانوم! ارمیا جلوی در خانه پارک کرد: _بریم ببینیم دختر بابا چیکار میکنه! _دختر بابا با همه قهره. دلتنگه و گریه میکنه؛ همه‌ی اسباب‌بازیاشو خراب کرده و بابا میخواد. ارمیا ابرو در هم کشید: _چرا بهم زنگ نزدی؟ چرا نگفتی اینقدر اوضاع اینجا به هم ریخته؟ _در اصل منم قهر بودم؛ خب من تصادف کرده بودم، حالم بد بود زنی که شوهرم رو دوست داره میخواست منو بکشه؛ چه انتظاری از من داشتی؟ ارمیا: _اون قسمت شوهرم رو که گفتی رو دوست داشتم؛ خوبه منم یه خاطرخواه دارم که شما از رو حسادت یه کم ما رو ببینی! _بله... خاطرخواه دیوونه. این را گفت و ازماشین پیاده شد و نشنید که ارمیا گفت: " همین که باعث شد منو ببینی بسه!" ************** زینب به ارمیا نگاه کرد و باز مدادشمعی‌اش را روی کاغذ کشید. ارمیا به آیه نگاه کرد: _قهره؟ _نمیدونم. زینب را مخاطب قرار داد: _زینب مامان؛ بابا اومده ها. زینب عکس‌العملی نشان نداد. ارمیا به سمت زینب رفت و دست روی موهای دخترکش کشید: _دختر بابا... قربونت برم. بغل بابایی نمیای؟ دلم برات تنگ شده ها! زینب سرش را روی پای ارمیا گذاشت؛ مداد شمعی از دستش رها شد: _بابا... صدایش بغض داشت. ارمیا دخترکش را از روی پاهایش بلند کرد و در آغوش کشید: _جان بابا؟ خوشگل بابا... صورت اشک‌آلود زینب را بوسید: _گریه نکن بابا؛ اینجوری هق هق نکن قربون چشمات بشم! آیه بهتر دید پدر و دختر دلتنگ را تنها بگذارد؛ به آشپزخانه رفت تا سفره‌ی نهار را آماده و غذاها را گرم کند. ارمیا را که صدا زد، دقایقی صبرکرد. ارمیا درحالیکه زینب سر روی شانه‌اش گذاشته بود از چهارچوب اتاق خارج شد. ارمیا نگاهی به سفره انداخت و با لبخند کنار آن نشست: _خسته بودی، بهتم زحمتم دادم؛ دستت درد نکنه خانوم. زینب را کنار خودش روی زمین نشاند، برایش غذا کشید و بشقاب را مقابل دخترکش گذاشت. نگاه آیه به زینب ساکت شده‌ی این روزها بود؛ نگاهش به مظلومیت نوظهور زینبِ پر جنب و جوشش افتاد، این تغییرات سریع ، این کناره‌گیری‌هایش، ناخن جویدن‌هایش، همه و همه نشان از افسرده شدن زینب داشت؛ دلش برای دخترکش شور میزد، مادر است دیگر... هر چقدر دکتر باشد و دانا، هر چقدر بهترین باشد و بزرگ،دلشوره جزء جدانشدنی وجود مادرانه‌اش است. غذای نصفه نیمه خورده‌ی زینب ، دلش را آتش زد. نگاه ارمیا بین زینب و آیه در نوسان بود. نمیخواست جلوی زینب حرفی بزند، اما پدرانه‌هایش از دیدن این زینب به درد آمده بود؛ این زینب همیشه هایش نبود.زینب لج میکرد و غر میزد و قهر میکرد و گریه زاری راه میانداخت. آیه کلافه شد و سردرد _مهمان همیشه‌ی این روزهایش_ دوباره آمد و دستمالی که به سرش بست و روی مبلهای راحتی دراز کشید. ی دراز کشید. ارمیا سعی در آرام کردن زینب داشت که آخر مجبور شد به سیدمحمد زنگ بزند.. و رهایی که خودش زنگ خانه را زد. زینب را با مهدی کوچکش که از دیشب از خودش جدا نمیکرد سرگرم بازی کرد و مقابل آیه و ارمیا نشست:..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چه چیز دردناکتر از آنکه ببینی فرزندت بخاطر سوتغذیه در حال مرگ تدرجی ست؟! 🔻غمی سنگین تر از هر مرگ بخاطر بمب و خمپاره و موشک! 🚨🚨 هشدار هشدار 🚨🚨 عزیزان به والله قسم اگر درست انتخاب نکنیم در قطره قطره خون هایی که ریخته شده شریکیم و قطعاً ما نیز جزء ظالمین قرار گرفته و روز حساب باید پاسخگو باشیم توجه کنید عده ای در داخل اصلأ اعتقادی به ندارند حتی آن را مانع پیشرفت می دانند ‼️ م.ر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
♨️خواستم از امروز بچه های خبر تجمیعی تنظیم کنم و بگذارم دیدم باید اخبار امروز رو کلا تعطیل کنم. فقط بدونید اوضاع و روزگار رو چنان بر صهیونیستها سیاه کردن که رسانه‌های صهیونیستی اعلام کردن بیمارستان‌های شمال در حالت اورژانس قرار گرفتند و تعطیلات و مرخصی پزشکان و پرستاران هم لغو شد. ثواب تعداد تکثیر صلوات این خبر با خودتون😊 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم @fori_sarasari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است" 🔻 وقتی یک صهیون بخاطر سوزش زیاد به زبان فارسی از مردم می خواهد که به کمک نکنند 🔸فکر کنم اگر یه دیگه انجام بشه، کلا زبان عبری رو فراموش کنن😏 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
19.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕عطر ولایت پذیری در عروسی 🔹عروس وداماد گرگانی تالار عروسی خود را به محل جمع آوری کمک برای جبهه تبدیل کردند. 🔹عروس وداماد از میهمانانشان خواستند که هدیه خود را برای کمک به جبهه مقاومت اهدا کنند. مهمانان هم با افتخار و خوشحالی هدایای خود را تقدیم جبهه مقاومت کردند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
8.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥قتل عام ۹ میلیون نفری! 🚫کشوری بی طرفی که بیشترین خسارت را دید ♨️ مقام معظم رهبری (حفظه الله): مقاومت هزینه دارد اما هزینه‌ی سازش و تسلیم، از هزینه‌ی به مراتب بیشتر است ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞انیمیشنی مستند بر آمار واقعی ⁉️چرا ایران باید برای جبهه مقاومت هزینه کند؟ 🧒👦 بهمراه کودکان ببینید ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️حتی نقش بازی کردن هم سخته، چه برسه به واقعیت 🔥صحنه هایی که اگر مدافعان حرم نبودند دیدن آن عادی شده بود. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از سردار دلها بشنوید ... «اگر کسی ملتی را نسبت به این خطر بی تفاوت کند، نسبت به ریختن خون فردای این ملت شریک است.» ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa