eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
511 دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
« پویش قدرت خانمهای چادری » مقام معظم رهبری مد ظله: «گاهى من در همین راه "کُلکچال خانم‌هایى را مى‌بینم که با چادر مشکى مى‌آیند. خوب؛ این همّت است دیگر. من این‌طور زن‌ها را بسیار تحسین مى‌کنم.» مصاحبه در کوهپیمایی، 2/6/1375 🔸خانمهای چادری حضور خود را در کوچه و خیابان و مراکز خرید پر رنگ کنند و به صورت دو یا سه نفره و یا با همسر و یا برادر خود یک ساعت در سطح شهر حضور داشته و پیاده روی کنند تا دیده شود و جو غالب حضور زنهای بدحجاب یا بی حجاب شکسته گردد. 🔸می گویند یکی از علمای بزرگ از مسیرهای مختلف به جلسه درس می آمد، وقتی علتش را پرسیدند :فرموده بود چون در این شهر روحانی کم است لذا از مسیرهای مختلف می آیم تا روحانیت که نماد مذهب است را مردم فراموش نکنند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌹 دختر خانمی روی تابوت یکی از شهدای غواص نوشته بود: پدرم را قانع کن بپوشم...
مخفف میدونی چیه؟🤔 چهره آسمانی دختر رسول الله(ص)🌸 خواهرم... آره با توام! جنگ هنوز ادامه داره... فقط این بار تویی که خط مقدم جبهه ای... نمیخواد خون بدی! نمیخواد جون بدی! فقط چادرت رو سفت بگیر  @khademshohada_komijan ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥پاسخ به امر به معروف دختران انقلاب در قطعه۲۸گلزار شهدای تهران: 🔹دخترانی که می کنند بیارید گلزار شهدا تا این شهدا رو ببینند 🔹کاش مادرم از بچه گی به سر کردن عادتم میداد 🔹حاضرم جونم برای بدم 🇮🇷کانال دختران انقلاب
استقبال توریستهای مسیحی برزیلی از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• کپی کن = گسترش آگاهی 👇👇 👉 @Roshangarii 🚩
یک سوال و یک جواب 🔹با هایی که در ایام به می آیند چه کنیم؟ مانع ورود آنها بشیم و یا بنویسیم بدون وارد مجلس نشوید! ✍🏻قطعا ممانعت از ورود این بانوان کار درستی نیست اما الزاما هم نباید نوشت بدون وارد نشوید بلکه با جملات مشابه مطلب را به مخاطب می شود فهماند. مثلا خواهرم! به حرمت مجلس عزای امام حسین علیه السلام زینبی وارد شوید. 👈🏻علاوه بر این، افراد آموزش دیده که می توانند با زبان خوش از این فضا برای استفاده کنند باید در مجلس حضور داشته باشند. 👈🏻مراقب باشید تذکر در ورودی مجلس نباشد چراکه ممکن است برخی منصرف شوند بلکه برای بانوان حاضر در مجلس باشد. مثلا گفته شود حضور شما در این مجلس نشانه عشق شما به علیه السلام و همینطور لطف ایشان به شما هست پس چه خوبه برای نشون دادن عشق تون به امام حسین علیه السلام مثل خواهرشون باشید. 👈🏻البته فراخور امکانات می توان خیمه ای با عنوان برپا کرد و به بانوان هدیه های حجاب داد و اطلاع رسانی کرد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۷۱ و ۷۲ رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در: _من میرم، اما منتظر تماس پدرم باشید! صدرا: _هستم! رویا رفت و آیه دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم به سمت در برمیداشت که صدایی مانعش شد: +من شرمنده‌ی شما و حاج آقا شدم، روم سیاه! صدرا ادامه‌ی حرف مادرش را گرفت: _به خدا شرمنده‌ام حاجی! حاج علی: _شرمنده‌ی ما نباش! دختر من برای حق خودش نیومده بود، برای رها خانم بود که اومد! حاج علی که با آیه‌اش رفت، صدرا نگاهش به رها افتاد: _تو هم وکیل خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم آیه خانم که میاد وسط مثل یه ماده شیر میجنگی! محبوبه خانم: _حتما دکتر خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش که وسط بیاد میتونه قیامت کنه، مثل خاله همدمته! رها: _شرمنده که صدام بالا رفت، ببخشید! رها رفت و جوابی به حرف‌های زده شده نداد، تایید و تکذیب نکرد، فقط رفت... " کجا رفتی خاتون؟ دل به صدایی دادم که در پی حقش این و آن‌سو میرفت! دل به طلبکاری‌ت خوش کرده بودم! دل به طالب من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم وسط نیامده از آنم میشوی! کجا رفتی خاتونم؟چه کرده با دلت این آیه؟ چه کرده که بغضش میشود فریادت؟ چه کرده که اشکش میشود غوغایت؟ چه کرده که مادر میشوی برایش؟ چه کرده این آیه‌ی روزهایت خاتون؟ به من هم بیاموز که سخت درگیر این روزمرگی‌هایت گشته‌ام! من درگیر توئم رها..." رها رفت و نگاه صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند! رها که سر بر بالین نهاد، بغضش شد اشک و اشکش شد هق هق برای آیه‌ای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرف‌های تلخ رویای همسرش اشک ریخت. رو به آسمان کرد: " خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " " باشه، منم میگم شکر! " رها به روزهایی که میتوانست بدتر از امروز باشند اندیشید. به مادرش .... که شد زن دوم مردی که یک پسر داشت. به کتک‌هایی که مادرش از خواهرهای شوهرش میخورد! به رنج‌هایی که از بد دهنی مادر شوهرش میکشید. "مادرم! چه روزهای سختی را گذرانده‌ای! این روزهایت به نگرانی سرنوشت شوم من می‌گذرد؟ منی که این روزها، آرام‌تر از تمام روزهای آن خانه‌ی پدری‌ام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک مهمان چشمانت شد!" با صدای اذان چشم گشود. صدا زدن‌های خدا را دوست داشت؛ "حی علی الصلاة" دلش را میبرد. وضو که ساخت و چادر سپیده یادگار آیه‌اش را که سر کرد، مردی آرام در اتاقش را باز کرد... و به نظاره نشست نمازش را.. مردی که نمازهایش به زور، به تعداد انگشتان دستش می‌رسید. چند روزی بود که صبح‌هایش را اینگونه آغاز میکرد. به قنوت که رسید، صدرا دل از کف داده بود برای این عاشقانه‌های خاموش! قبل از رها کسی در این خانه نماز خوانده بود؟ به یاد نمی‌آورد! به یاد نداشت کسی اینگونه عاشق باشد... اینگونه دلبسته باشد! "رها! تو که برایم نقشی از ریا نیستی؟! تو کارهایت از عشق است! مگرنه؟ تو خوب بودن را خوب بلدی، مگر نه؟ تو رهایم نکن رها... تنهایم! تنهاترم نکن رها!" رهای این روزهایش دیگر نقش و نقاب دین داری نبود؛ حقیقت آن بود؛ حقیقت آن بود! رها، از نقش و رنگهای دروغین رها بود! قبل از اتمام سلام نمازش رفت... رفت و رها ندانست، مردی، روزهایش با نگاه به او، آغاز میکند! ساعت هفت و نیم صبح که شد، رها لباس پوشیده، آماده‌ی رفتن بود. قرار بود که با آیه بروند. قصد خروج که کردند، صدرا صدایش زد: _صبر کن رها، میرسونمت! +ممنون، با آیه میرم! _مگه امروز میان سرکار؟ +آره از امروز میاد. با هم میریم و میایم! _همون ساعت 2 دیگه؟ رها سری به تایید تکان داد. _کلا مرکز بعدازظهرا کار نمیکنه؟ +نه بعدازظهرا گروه دیگه کار میکنن! دکتر صدر معتقده زنها باید برای ناهار خونه باشن و کانون رو حفظ کنن؛ میگه زیاد باعث میشه نتونن خانواده رو کنار هم نگه دارن برای همینه که ما صبحا تا ساعت دو هستیم و شعار ناهار با خانواده رو داریم تحقیقات نشون داده غذا خوردن با خانواده سر یک سفره، باعث میشه بچه‌ها کمتر از خونه فراری بشن و رو به جنس مخالف بیارن. ما هم که ساعتی حق ویزیت میگیریم؛ پنج یا شش تا مراجع در روز داریم؛ البته بیشتر بشه هم روی روحیهی خودمون تاثیر منفی داره... کلا دکتر صدر اعتقادات خاص خودش رو داره، پول درآوردن بعد از حفظ سلامت. +پس مرد خوبیه _بیشتر برای ما پدره دلش حسرت‌زده‌ی پدر بود! آنقدر حرفش حسرت داشت که دل صدرا برایش سوخت "چه در دل داری خاتون؟ تو که پدر داری! من حسرت‌زده‌ی دیدار پدرم باید بمانم!" آیه: _بشین پشت فرمون خانم، من که نمیتونم با این وضع رانندگی کنم! رها: _آخه با این وضع.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
ادامه ۹۸👇👇 ارمیا: _میریم خونه. آیه: _دلم چند روز فرار میخواد. ارمیا: _با فرار تموم نمیشه... آیه. دیدی مامان فخرالسادات چطور ؟ دیدی شهید داده و هنوز داره میزنه؟ اسطوره نباش آیه! باش؛ گاهی خم شو، اما نشکن! گاهی بشین اما پاشو! گاهی برو، اما برگرد؛ گاهی بشکن اما جوونه بزن و از نو متولد شو! آیه: _بیا بریم یک جای دیگه. دور از این آدم‌ها! ارمیا: _میریم. جایی که یادت بیاد تو کی هستی... تو کی بودی! آیه: _همه‌ی آیه مهدی بود... من بدون مهدی هیچی نیستم. ارمیا: _اشتباه نکن آیه! تو بودی. همه چیز تو بودی! چرا فکر میکنی یعد از سیدمهدی چیزی نداری؟ مال تو بود! مال خودت بود! مال خودت بود! مال خودت بود. سیدمهدی رو بهت نشون داد و تو رفتی. تو من و ما رو تو راه آوردی. آیه ایمانه... آیه اعتقاده! تو رو برای خدمت به مردم ادامه بده. آیه: _نمیدونم. ارمیا: _ ادامه بدیم؟ هم‌قدم بشیم؟ آیه: _یا علی... *********** پایان ۱۳۹۸/۲/۵ ✓خانه‌ام ویران شده است و این فدای ✓همسرم بی‌همسر است، این هم فدای ✓دخترم بابا ندیده این فدای ✓کشورم آزاد و آباد است، این هدیه برای 💚🤍❤️پایان💚🤍❤️ ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
♦️شاهد یه قاب برعنداز سوز هستین😍 🔹شیر زنانی که شهید پرورن و همین باعث نشانه گرفتن زن و جایگاهش توسط دشمن شده 🔹حالا فهمیدین چرا زن رو هدف قرار دادن؟ و چادر و حجاب و نشانه گرفتن دشمن رمزش و فهمیده مادر خانواده پایبند به حجاب و حیا نباشه کارتمومه😴 @hEmamZaman
📌 چند توصیۀ مهم به بانوانی که قصد شرکت‌ در مراسم پیاده‌روی به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه دارند. از آنجا که این سفر، زیارتی است و آداب خاص خود را دارد، لذا تذکّر و رعایت نکات زیر توسط بانوان مؤمنه، لازم و ضروری به نظر می‌رسد: 1⃣ زیارت اربعین سیدالشهداء علیه‌السلام مستحب است، اما غیرت داشتن و حفظ نوامیس بر هر مرد مسلمانی واجب! با توجه به ازدحام زیاد و برخوردهای فراوانی که طبیعتاً در این سفر برای بانوان زائر پیش می‌آید، حتی‌الامکان همراه با مردی از محارم خود شرکت کنید و حریم و فاصله با نامحرمان را رعایت نمائید. 2⃣ صحبت‌های غیرضروری، خوش و بِش و شوخی کردن با خدمتگزاران موکب‌ها و دیگر مردان نامحرم زائر و همسفر و اختلاط با آنان جایز نیست و بعضاً حرام! 3⃣ از آرایش کردن، هرچند کمرنگ و برداشتن ابروها به ویژه در سرویس‌ها و مقابل زنان عراقی، جداً اجتناب کنید! آنها در ایام محرم و صفر، خود را عزادار علیه‌السلام می‌دانند و بر خلاف عرف اخیر زنان ایرانی، از این حرکات و هتک حرمت‌ها بیزارند! خیلی زشت است که میزبان عراقی نسبت به چنین کارهای سخیفی به میهمان ایرانی تذکّر دهد یا اعتراض کند! 4⃣ لاک زدن به ناخن‌ها، زینت زنان محسوب می‌شود و پوشاندن زینت از نگاه نامحرمان، واجب است و ترک آن حرام! حتی اگر عذر شرعی دارید، از انجام این کار پرهیز کنید؛ چرا که علاوه بر اینکه ذهنیّت بدی از زنان شیعه ایرانی در خاطر شیعیان سایر کشورها می‌گذارد، علامت بی‌حیایی برای نشان دادن ایام ماهیانه یا بی‌نمازی شماست! 5⃣ حجابِ داشته باشید و از پوشیدن هر نوع مانتو (مشکی یا رنگی، آزاد یا چسب، بلند یا کوتاه، جلوبسته یا جلوباز) جداً اجتناب کنید؛ حتی اگر چادری نیستید، مشابه تشرّف به حرم‌های اهل‌بیت که چادر سرتان می‌کنید، از ابتدای خروج از منزل به قصد این سفر، از حجاب چادر استفاده نمائید. 6⃣ بیرون گذاشتن لبۀ روسری یا مقنعه رنگی از چادر، زینت محسوب می‌شود و موجب جلب توجه نامحرمان به چهرۀ شماست! همچنین مراقب باشید موهایتان به هیچ وجه پیدا نباشد و زیر گلویتان را با گیره بپوشانید. 7⃣ اگر بتوانید در طول این سفر علاوه بر چادر، از پوشیه یا نقاب و دستکش مشکی هم استفاده کنید، علاوه بر اجر زیارت اربعین، ثواب تبلیغ حجاب حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها و عنایت ویژۀ علیه‌السلام هم نصیب‌تان می‌شود؛ البته سنگینی حرکات و سکنات شما نیز باید هماهنگ با این نوع حجاب باشد! 8⃣ اگر دختربچه‌های خود را همراه می‌برید، در انتخاب لباس و پوشش آنان نیز دقت کنید؛ پوشاندن تاب و شلوارک و لباس‌های چسب و کوتاه و نیمه‌عریان به کودکان، مناسب این سفر نیست! با استفاده از چادر یا مقنعه، تمرین عملی و عفاف برای دخترانتان پیاده کنید. 9⃣ اگر فرزند کوچک پوشکی دارید، مراقب باشید که پس از تعویض فرزندتان، پوشک آلوده را در هر مکانی رها نکنید! همراه خود تعدادی پلاستیک ببرید و پوشک را در آن گذاشته و در سطل زباله بیندازید. 0⃣1⃣ زنان دیگر کشورها بسیار متین و مطابق شأن این سفر زیارتی به کشور عراق می‌آیند؛ شایسته است بانوان ایرانی نیز که نمایندۀ شیعیان ایران هستند، بیشتر مراقب حجاب، رفتار و گفتار خود باشند. لطفاً با نیّت عمل به واجب فراموش شدۀ ، این مطلب را در کانال‌ها، گروه‌ها و مخاطبان خود منتشر کنید. اجرشماباخداوندمتعال ﷽ صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین عليه السّلام، السلام علیکم یا اهل بیت النبوة،جمیعاورحمة اللّه وبرکاته ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱ و ۱۲ -راستشو بخوای آره..البته آدمی مثل پارسا شاید حقش باشه ولی خب... سپیده حرفش را ادامه نداد.راحله وا رفت. حالا چکار کند؟ یادش آمد چقدر پدرش راجع به حق استاد شاگردی سفارش کرده بود. روز اول دانشگاه خود پدر، راحله را رسانده بود و گفته بود: -دخترم،یادت باشه یکی از بزرگترین حق‌ها، حق استاد به گردن شاگرده. استاد هرچقدر هم بداخلاق یا حتی بی‌ادب باشه بازم استاده! نکنه یه وقت بی‌احترامی کنی یا حرفی بزند که برنجه! البته الان اوضاع عوض شده دیگه بچه‌ها اونجور که باید به استاد هاشون احترام نمیذارن! اما من انتظار دارم دخترش یادش نره و استادش رو مثل پدرش احترام بذاره! اگه احترام استادت رو نگه نداری و در حقش کوتاهی کنی من هرگز ازت راضی نمیشم! با یادآوری این حرفها،حالا دیگر دردش چند برابر شده بود. کوتاهی در حق استاد از یک طرف، و نگرانی از رنجش پدر از سوی دیگر به اعصابش فشار می‌آورد. یک آن به ذهنش رسید که برود معذرتخواهی! فکرش را به سپیده گفت و او گفت: -معذرت خواهی؟از پارسا؟راحله مطمئنی؟؟ اونوقت خیلی خوش به حالش میشه‌ها! راحله با استیصال گفت: -خب چکار کنم؟؟از یه طرف دلم نمیخواد خودمو کوچیک کنم، از یه طرف هم...به نظرت چکار کنم؟ - نمیدونم! حالا اصلا مطمئنی که این کار لازمه؟ - خب اگه یه کاری اشتباه باشه باید معذرت خواست دیگه! -حالا فعلا پاشو بریم کلاس تا بعد ببینیم چکار کنیم!...سوال هایی رو که صفایی داده بوود حل کردی؟ - نه وقت نکردم، دیشب مهمون داشتیم! خونه شلوغ بود! - پس حالا جواب صفایی رو چی میدی؟ میدونی که چقدر حساسه! -اره،توروخدا یادم نیار! امروز به اندازه کافی قشنگ بوده. خوشبختانه آن روز صفایی عجله داشت. برای همین فقط توانست درس را بدهد و برود.دم اتاقک کوچک فروش ژتون ایستادند. بالاخره ژتون را گرفتند و راهی سلف شدند. وقتی غذایشان را گرفتند سپیده پرسید: -کلاس عصر رو میای؟ -اره،چرا نیام؟ - گفتم شاید میخوای بری معذرتخواهی! راحله که قاشق را به دهانش نزدیک کرده بود لحظه ای به سپیده خیره ماند، بعد قاشقش را پایین آورد و رفت توی فکر. -ولش کن،مهم نیست راحله نگاهش کرد.بالاخره سپیده غذایش را تمام کرد. راحله هم چند لقمه ای خورد. از خیابان گذشتند.اتوبوس آمد.در طول مسیر تا رسیدن به تپه خوابگاه، راحله ساکت بود. سر کلاس که رسیدند، استاد سر وقت آمد. بالاخره کلاس تمام شد و سپیده هرچه سریعتر خودش را به خوابگاه رساند. وقتی از سپیده جدا شد، توانست کمی ذهنش را جمع‌وجور کند.پیاده‌روی کمکش میکرد تا راه‌حلی برای خرابکاری‌اش پیدا کند. زیر پل‌هوایی ایستاد تا تاکسی بگیرد.. احساس میکرد اگر تن به این معذرتخواهی بدهد غرورش را زیر پا گذاشته باید با یکی مشورت میکرد. اما چه کسی‌؟احساس کرد این باربرخلاف‌ همیشه پدرش بهتر میتواند کمکش کند. هرچه باشد طرف حسابش یک مرد بود حالا فقط باید تا آمدن پدر صبر میکرد... راحله نگاهی زیرچشمی به پدرش‌انداخت. پدر هیچوقت اهل سرزنش کردن نبود و گفت: -خودت چی فکر میکنی؟ -نمیدونم! گفتم شاید شما کمکی بکنین -پس هرچی بگم قبوله؟ راحله سرش را بلند کرد. این اخطار به معنای این بود که پدر میخواست همان چیزی را بگوید که راحله از آن میترسید. پدر خیلی کوتاه گفت: -باید بری معذرت بخوای راحله مثل لاستیکی که پنچر میشود در خودش فرو رفت.با این دستور کوتاه و قاطع، اندک امیدش بر باد رفت. - حدس میزدم باید اینکارو بکنم اما تنها چیزی که مانع میشد بخاطر اون قضیه قبلی بود. توهینی که اون روز سر کلاس به آدم مذهبی‌ها کرد باعث شد مردد بشم. اگر این کار رو بکنم اون حرفش رو تایید نکردم؟ _قبل از اینکه این‌کارو بکنی باید فکر اینجاش رو میکردی.یه بچه مذهبی قبل اینکه کاری بکنه میکنه ک بعدش نخواد معذرتخواهی کنه... مذهبی بودن که فقط ب و و نماز نیست. مهمترین نمود یه بچه مذهبی توی راحله از شرم سرخ شد.حق با پدرش بود.او بی‌توجه به عواقب کارش حرکتی سبکسرانه کرده بود و حالا باید بهای آن را میپرداخت.پدر که میدانست راحله به اندازه کافی از عملش شرمنده شده است ادامه داد: -با این وجود این معذرتخواهی ربطی به اون قضیه نداره! مطمئنم که اون هم تفاوت این دو تا مساله رو میفهمه! راحله زیرلب گفت: -امیدوارم آن شب راحله نتوانست خواب راحتی داشته باشد.روز بعد سپیده متوجه نگرانی راحله شد.وقتی نسخه‌ای را که پدر پیچیده بود شنید با تعجب گفت: -واقعا؟؟مگه به بابات نگفتی چجور ادمیه -چرا! گفت ربطی نداره! اینکه از نظر اعتقادی با من جور نیست دلیل نمیشه حق استادی رو ندید بگیرم.بعدم من باید به وظیفه خودم عمل کنم..مجبورم برم معذرتخواهی -مجبوری؟ یعنی بابات مجبورت کرد؟ -نه! اما من... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۸۳ و ۸۴ -بهم میگه درست میشه. این پسر ارزشش رو داره که ریسک کنیم.راحله رو خیلی دوست داره و اگر راحله بتونه گوهر این پسر رو دربیاره اونوقت میبینی که چه شاهکاری خلق میشه!من به راحله و قدرتش ایمان دارم.همینطور به قدرت عشق پنجشنبه عصر، ۳ساعت تمام، معصومه و راحله خودشان را در اتاق حبس کردند تا تصمیم بگیرند راحله چه بپوشد. معصومه گفت: -میخوای یه لباس بپوشی که بتونی رو زمین بذاری برای دفعه اول شاید اینجوری بهتر باشه راحله درحالیکه در آینه به خودش خیره شده بود. گفت: -نه! بهتره هردومون همونجوری باشیم که هستیم -حالا بیا اینو امتحان کن راحله که از این تعویض لباس خسته شده بود و از طرفی به سختگیری خواهرش نبود،خنده ای کرد و گفت: -خوبه همین. حالا لازم نیست همشو امتحان کنیم. -بگیر بپوش بچه جان. هرچی باشه من چند ماه بیشتر از تو شوهر داشتم، تجربه بیشتری دارم، حرف گوش کن بعد از کلی وسواس بالاخره راحله آماده شد. سارافون بلند و ترک سبز تیره، با کتی از جنس گیپور و آستین های گیپور استر دار. پوشیده و آراسته. روسری گلداری که سیاوش برایش خریده ی بود را به یکی از مدلهایی که دوست داشت گره زد. طوری که هم پوشیده باشد هم مرتب و هم زیادی جلب توجه نکند. معصومه گفت: -خب صورتت چی؟ نمیخوای کاری کنی؟ راحله گوشه تخت نشست و در فکر فرو رفت. بعد رو به معصومه ساعت را پرسید.هنوز ۲ساعت مانده بود تا سیاوش برسد. باید حرف میزد.بهترین کار همین بود. یکساعت بعد سیاوش آمد.قدمهای راحله آرام و شمرده بود که نشان میداد که ذهنش درگیر است.به نیمکت که رسید سر بلند کرد. -سلام. خوبین؟ -سلام خانم، بفرما سیاوش کمی آن طرف رفت تا راحله بنشیند. دنبال کلمات میگشت.راحله چشمهایش را به پایین دوخته بود.باید سنجیده سخن میگفت. سیاوش کمی اخم کرد. یعنی چه شده؟ با همان اخم نگرانی اش گفت: -خب بانو! نمیخوای بگی چی شده که مارو یه ساعت زودتر احضار فردمودین؟! راحله سربلند کرد و نگاه پر از مهر سیاوش را دید.ناخوداگاه لبخند زد: - یه مطلبی هست که من باید بگم -من سراپا گوشم، بفرمایین نگاهش را دوخت به درخت کنار سیاوش. نمیدانست سیاوش چه واکنشی خواهد داشت برای همین ترجیح میداد چشم در چشم نباشند. -من و شما قبول کردیم باهم یه مدت نامزد باشیم تا ببینیم با وجود اختلافهایی که داریم میتونیم با هم کنار بیایم یا نه.بنظرم بهتره این مدت با واقعیت‌ها رو برو بشیم،بدون رودربایستی! اینجوری بهتر میشه تصمیم گرفت.اما در عین حال فکر میکنم بهتره از کارهای هم یا نظراتمون هم اطلاع داشته باشیم تا یه وقت همدیگه رو شوکه نکنیم.یعنی همدیگه رو در موقعیتی که دوست نداریم قرار ندیم. ما امروز قراره بریم مهمونی، و من میدونم که فامیل شما چه طرز فکری دارن.طرز فکری که با اعتقادات من شاید خیلی متناسب نباشه. البته طرز فکر اونا رو زندگی من اثر نمیذاره اما اینکه شما چطوری فکر میکنین برام مهمه.من در مورد پوششم اعتقادات خودمو دارم و شما هم میدونین. میخواستم ببینم اگه من توی مهمونی با اعتقادات خودم لباس بپوشم مشکلی ندارید؟ سیاوش که فکر میکرد اتفاقی افتاده وقتی حرف راحله به اینجا رسید، نفس راحتی کشید و زد زیر خنده طوریکه راحله متعجب نگاهش کرد: - حرف خنده داری زدم؟! سیاوش برای اینکه سو تفاهم نشود گفت: -نه، اصلا. آخه یجوری حرف زدین من فکر کردم چی شده!..میخواین بپوشین تو مهمونی؟ راحله ماتش برد! و وقتی سیاوش ادامه داد بیشتر شوکه شد: -فقط اگه اشکالی نداره اون چادر نارنجی‌ت رو بپوش و حالا راحله بود که هرکار میکرد نمیتوانست لبخندش را جمع کند. به سیاوش خیره ماند و سیاوش با مهربانی و کمی خجالت گفت: -آخه خیلی بهت میاد! لبخندش عمیق تر شد اما درعین حال متعجب پرسید: -چادر نارنجی؟من چادر نارنجی ندارم! -چرا دیگه! همون که شب اول خواستگاری پوشیدین. همون که گلهای صورتی داره. راحله بلند خندید: -جناب اون گلبهی هست نه نارنجی! -مگه فرقی دارن؟ راحله پیش خودش فکر کرد واقعا مگر فرقی دارد؟ مهم این بود که سیاوش دوست داشت. -نه، فرقی نداره عزیزم راحله درحالیکه بلند میشد گفت: -پس من برم آماده بشم و بیام و قبل از اینکه برود سیاوش صدایش زد: -راحله؟ -جانم -من تورو همینجوری که هستی انتخاب کردم، شاید خودم نتونم مثل تو بشم اما توقع ندارم تو باورهات رو بخاطر من کنار بذاری. هنوز اینقدر خودخواه نشدم! راحله نگاهی سرشار از قدرشناسی کرد. دوباره میخواست برود که باز سیاوش صدایش زد: -راستی میگم..سبز خیلی بهت میاد و راحله تازه فهمید چادر سرش نیست.تازه فهمید معنی آن نگاه اول سیاوش را! گونه‌هایش گل انداخت.که سیاوش به دادش رسید: -برو دیگه!دیرمیشه ها! و راحله دوید به طرف ساختمان حالا میفهمید... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa