سلام اربابم_۲۰۲۲_۰۳_۲۱_۱۶_۰۸_۵۳_۸۵۲.mp3
7.43M
اَلسَلامُعَلَیٰمَنْجَعَلَاللّٰہُالشِفاءَ
فیتُربَتِہ؛ اَلسَلامُعَلَیٰمَنِالاِجابَةَتَحْتَقُبَتِـھ :)♥
12.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازتویکعمر،شنیدیموندیدیم،تورا...
بهوصالَت،نرسیدیموندیدیم،تورا...
شایدایّامِکهنسالیِماجلوهکنی،
بهجوانیکهدویدیموندیدیم،تورا...
#الهمعجللولیڪالفرج
#امام_زمان
#پیشنهاد_دانلود
#استوری_مناسبتی
32.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+سخت هست، اما شدنـــیه!
جایزهاشم خــیـــلـــی بـــزرگــــه":)
•
•🎙استاد رائفیپور
•
#جمعه #امام_زمان
+ایمان یک زن
وقتــی کامل میشه که…🍃'
⊹
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#حجاب
17.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یعنیمیشہضریحتوبغلبگیرم؟((:🥺💔
یعنیمیشہاربعینبیامبگمحلالکنید !
منمراهیم..؟🙂💔
داعشی ها محاصره اش کردن💔
تا تیر داشت با تیر جنگید؛
تیرش تموم شد...
داعشی ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش(:
همون موقع!
حاج قاسم هم توی منطقه بود.
خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد🙂💔
ولی یک لحظه هم سرشو از ترس پایین نیاورد...×
تشنه بود آب جلوش می ریختن روی زمین...
فهمیدن حاج قاسم توی منطقه اس
برای خراب کردن روحیه حاج قاسم بیسیم رضا اسماعیلی رو گرفتن جلو دهن رضا و چاقو رو گذاشتن زیر گردنش
کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش می گفتن به حضرت زینب فحش بده پشت بیسیم....
اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید...😭
ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد💔
این پسر فقط چند تا کلمه گفت:
اصلا من آمدم جون بدم برای دختر مظلوم علی...😭
اصلا من آمدم فدا بشم برای حضرت زینب...😭❤️
اصلا من آمدم سرم رو بدم...
یا علی یا زهرا...(:
میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد...
بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن برای حاج قاسم...
امنیت ما اتفاقی نیست عزیزان چقدر سرها و خون ها دادیم تا توانستیم به این آرامش برسیم... 💔
شهید رضااسماعیلی 🥀-
شادی روح مطهر شهدا صلوات🍃
#داستان
{🍄🍓} ☜ #شهیدانه
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_دو
نرگس ما رو معرفی کرد
- نرگس - رضوان جون و مارال جون از دوستانم هستن
و با دست به سمت دختر اشاره کرد
نرگس - ملیکا جون یکی از آشناهای دور و...
کمی مکث کرد انگار نمیخواست بیشتر از اين ادامه بده
نگاهی به سمت ملیکا انداخت که داشت با چشماش تشویقش میکرد به ادامه دادن
ابرویی بالا انداخت و باحالتی که نشون می داد دلش نمیخواد بگه گفت:
نرگس - بعدش ببینیم خدا چی میخواد !
ملیکا چندان خوشش نیومد از حرف نرگس
کمی اخم کرد با این حال لبخندی زد و رو به ما گفت
ملیکا - خیلی خوشحال شدم از دیدنتون اگر کار نداشتم میموندم تا از حضورتون فیض ببرم
رضوان با لبخند جواب داد
رضوان - ما هم خوشحال شدیم مزاحمتون نباشیم ؟
" خواهش می کنمی " گفت و دست جلو آوررد برای خداحافظی
حین دست دادن باهاش گفتم
من - همین دیدار کم هم سعادتی بود
که باعث لبخندش شد
" شما لطف دارینی " گفت و با یه خداحافظی سرسری از نرگس رفت
نرگس که در رو بست رضوان بی معطلی گفت
رضوان - تا ببینیم خدا چی میخواد ؟ خبراییه نرگس ؟
نرگس نیم نگاهی به من انداخت و با لحن کاملاً ناراضی جواب داد
نرگس - برای من نه ملیکا یکی از دو تا دختریه که مامان برای امیرمهدی در نظر گرفته !
یه لحظه حس از قلبم رفت و خون از مغزم
انگار کسی انگشتاش رو دور قلبم مشت کرد و شروع کرد به فشار دادن
بی اختیار چنگ انداختم به دست رضوان که کنارم شونه به شونه ایستاده بود
سریع دستم رو گرفت
نگاهش کردم
نگاهش به نرگس بود و نفس هاش به شماره افتاده بود
یعنی حالم رو درک میکرد ؟ یعنی میفهمید چه ولوله ای تو دلم به پا شده ؟
چقدر زود خدا با واقعیت رو به روم کرد !
من هیچ وقت عروس اون خونه نمیشدم خیال خامی بود که فکر کنم معجزه ای رخ میده و همه چیز اونجور که دل من میخواد پیش میره
- لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم
من -مبارک باشه
دلخور نگاهم کرد آهی کشید و به سمت در ورودی خونه راهنماییمون کرد
نرگس - بفرمایید داخل
با وجود بی رمقی به پاهام فرمان حرکت دادم چاره ای جز ایستادن و نگاه کردن به انتخاب و ازدواج امیرمهدی نداشتم
مگه میشد به جنگ با سرنوشتی رفت که به امر و فرمان خدایی بود که هیچ چیزی نمی تونست خللی در امرش ایجاد کنه ؟
به سمت در خونه میرفتیم که نرگس آروم و محزون گفت
نرگس - اگر خیلی به انتخاب شدنش ایمان نداشت به اين راحتی به بهونه ی علاقه به مامانم تو خونه مون رفت و آمد نمیکرد
رضوان متعجب ابرویی بالا انداخت و با لبخندی که بیشتر نشون دهنده ی شدت تعجبش بود گفت
رضوان - مگه خودش خبر داره ؟
نرگس با افسوس سری تکون داد
نرگس - متأسفانه هر دو تا دختر مورد نظر مامان خبر دارن به خصوص ملیکا که پشتش به عموم هم گرمه
هر دو سوالی نگاهش کردیم سرش رو کمی کج کرد
نرگس - خوب ... راستش .. ملیکا برادرزاده ی زن عمومه
کفش هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم
نرگس هم ادامه داد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛