بسم رب شهید 🌱
#خاطره ای از شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا به روایت شهید مصطفی صدر زاده :
تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرسوند. ما هر وقت می خاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم. چراغ موتورش روشن می رفت. چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند. خندید، من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم ما رو میزنند. دوباره خندید و گفت : مگر خاطرات شهید کاوه را نخوندی. که گفته شب روی خاکریز راه می رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخوری. در جواب می گفت اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. و شهید مصطفی میگفت : حسن میخندید و می گفت : نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایی براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید.
┄┅┅┅┅❁♡❁┅┅┅┅┄
شهید #حسن_قاسمی_دانا🥀
تاریخ و محل ولادت : ٢/شهریور/١٣۶٣-مشهد
تاریخ و محل شهادت : ١٩/اردیبهشت/١٣٩٣-حلب سوریه
محل مزار : باغ دوم خواجه ربیع مشهد
━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━
«#دوستی_با_شهدا»
📲join ➣ @lover_shohada ❤️
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
👈 بـرای خـدا ڪار ڪنید
🍁یاد #شهید_رجبی بخیر ڪه پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت ڪسی دیگر پرداخت میڪند.
🍁یاد #شهید_بابایی بخیر ڪه یڪی از دوستانش تعریف میڪرد ڪه : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده ڪه معلوله ... شناختمش و رفتم جلو ڪه ببینم چه خبره ڪه فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!
🍁یاد #شهیدحسین_خرازی بخیر ڪه قمقمه آبش را در حالی ڪکه خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت ڪه کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
🍁یاد #شهیدمهدی_باڪری بخیر ڪه انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر ڪار میڪنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باڪریه ڪه صورتشو پوشونده ڪسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!
🍁آره #یاد_خیلی_شهدا به خیر ڪه خیلی چیزها به ما یاد دادند ڪه بدون چشم داشت و تلافی ڪمڪ ڪنیم و بفهمیم دیگران رو، اگر کاری میکنیم فقط واسه #رضـای_خـدا باشه و 👌هـر چیزی رو به دید خودمون تفسیـر نڪنیم !!
#خاطره
#اخلاص
#مردان_بی_ادعا
...
#خاطره 📚
سردار #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
جانشین فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله
حسین از عرفای جبهه بود و زیبا ترین نماز شب را می خواند ، ولی كسی او را نمی دید، رفیق خدا بود و مشكلات را با الهام هایی كه به او می شد، حل می كرد به مرحله یقین رسیده بود و پرده های حجاب را كنار زده بود. بچه ها در حال دعا خواندن بودند، پرسیدم: حسین آقا این ها وضعشان چطور است؟ گفت: این ها که اینجا نشسته اند، آدم شده اند. آن ها که آن طرف هستند در راه آدم شدن هستند،خیلی منقلب شدم و از سنگر اطلاعات بیرون آمدم ، بله حسین این گونه انسانی بود و خیلی بالاتر از این حرف ها، که عقل ما نمی رسد.
:به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند، نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود ۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند.
در این هنگام حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی !وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ، من فقط به ماشین گفتم برو بیرون.
شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت.
#یادش_با_صلوات
━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━
«#دوستی_با_شهدا»
📲join ➣ @lover_shohada ❤️
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
#خاطره 📚
یه شب نیمه هاى شب بود وبچه ها خوابیده بودن. ازصداى ناله یکى ازبچه ها بقیه بیدارشدن.یکى رفت روسرش بیدارش کرد گفت چیه سیدخواب بد دیدى؟ زد زیرگریه هرچى گفتن چی شده فقط گریه میکرد. تااینکه گفت خواب بى بى زینب دیدم. همه گفتن خوش بحالت اینکه گریه نداره. حالا بى بى چى گفت بهت؟ باگریه گفت بى بى فرمودن مااهل بیت به شما بچه هاى شیعه افتخار میکنیم . یهو دیدم دست راست بى بى خونى ودست چپ مبارکش سیاه وکبود. گفتم بى بى جان مگه مابچه شیعه هاى حیدرى مرده باشیم که دستاى مبارکتون اینجورباش. چی شده بى بى جان. ایشون فرمودن پسرم وقتى دشمن گلوله اى به سمت شماشلیک میکنه بادست راستم جلواون گلوله رومیگیرم تابه شمانخوره واسه همین خونى شده وزمانى که شماگلوله اى به سمت دشمنان شلیک میکنین بادست چپ هدایتش میکنم تابه هدف بخوره واسه همین دست چپم کبودشده...
سه روزبعد سیدمصطفى حسینى که خواب #حضرت_زینب رو دیده بودشهیدشد.
شهید #مدافع_حرم شهید_سیدمصطفی_حسینی تیپ فاطمیون
#یادش_با_صلوات
━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━
«#دوستی_با_شهدا»
📲join ➣ @lover_shohada ❤️
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
#خاطره✨
|ولایتپذیری|
ویژگی دیگر ِآرمان ، ولایت پذیری بود .
آرمان ذوب ِدر ولایت ِفقیه بود .
و در این موضوع ، با هیچ کس تعارف نداشت .
آنچه را حضرتِآقا میفرمودند ، در خفا وآشکار اطاعت میکرد .
حضرت ِآقا در ایام ِکرونا به استفاده از ماسک و رعایت ِنکات ِبهداشتی سفارش کرده بودند.
در آن مدت ، هرگز آرمان ، ماسکش را از روی صورت بر نمی داشت .
حتی زمانی که با دوستانش عکس میانداختیم و آن ها از آرمان میخواستند لحظهای ماسک را بردارد ، آرمان میگفت :《حضرت ِآقا گفتهن ماسک بزنین ، نفرمودهن موقع ِعکس گرفتن اون رو بردارین .
استفاده از ماسک رو برا همه و در همه جا سفارش کردهن .
پس ، از من نخواین ماسکم رو بردارم .》
_بهروایتازسیدعلیرهنماآذر
━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━
«#دوستی_با_شهدا»
📲join ➣ @lover_shohada ❤️
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
#خاطره✨
|جایآرمانخیلیخوبه|
روزهای اول شهادت آرمان خیلی بیقراری میکردم ؛
خواهرم اومدن منزلمون و بهم گفتن یه خوابی دیدم :
امام حسین "ع" اومدن و بهم گفتن به مادرِ آرمان بگید خیلی بیتابی نکنه جای آرمان اینجا خیلی خوبه ، موقعِ شهادتش تو آغوش من بود :)
_بهروایتازمادرِبزرگوارِشهید
...
#خاطره✨
|دغدغهمند|
او دغدغه مند بود و غصهی مردم را میخورد .
نه اینکه فقط در اغتشاشات ، مدافع ِ مردم باشد ، هر زمان که آرامش ِمردم به هم می خورد ، او حاضر میشد و به هم وطنانش کمک میکرد.
از جمله در ماجرای ِسیل یا بیماری ِ کرونا ، آرمان برای کمک به مردم و مدافعان ِسلامت ، سر از پا نمیشناخت .
_بهروایتازپدرِبزرگوارِشهید
━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━
«#دوستی_با_شهدا»
📲join ➣ @lover_shohada ❤️
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
#خاطره✨
|ازبچگینترسبود|
آرمان از بچگی خیلی نترس بود. یک روز با هم رفتیم استخر(حدوداً سه چهار سالش بود). آمد سمت لبه استخر، گفتم: آرمان جلو نرو، میافتی ها!
با همان زبان بچگانهاش گفت: میله رو گرفتم نیفتم... همین که آمد بشیند ، سر خورد و افتاد در آب .
من پریدم و آرمان را از آب بیرون آوردم . وقتی حالش جا آمد ، انگار نه انگار که ترسیده باشد ، میخندید و میگفت: بابای چقدر آب خوردم!
_بهروایتازپدرِبزرگوارِشهید
━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━
«#دوستی_با_شهدا»
📲join ➣ @lover_shohada ❤️
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره
گفت:خالهدعاکنمنشهیدبشم...🕊
گفتم: دلتخوشههاجنگ کجابودخاله...
_روایتیازخالهی #شهیدآرمانعلیوردی
━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━
«#دوستی_با_شهدا»
📲join ➣ @lover_shohada ❤️
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
#خاطــره
بابڪ اگر میدید ڪسی توان مالے رفتن
بہ ڪلاس زبان نداره براشون ڪلاس
انگلیسی و عربی میگذاشت.🦋
بیشتر سعے میڪرد بہ بچہ ها کمک کنہ،
تحقیق میڪرد افراد نیازمند روپیدا ڪنه
وازنظر درسی وآموزشی بہ اون هاکمک کنہ
معلم خیلی خوبی برای بچہ های محل و
کسانی کہ دوستانش معرفی می کردن بود
،وقتی به ڪسی قول میداد کہ تایم برای
آموزش داشتہ باشہ، تمام سعی اش رو
میڪرد ڪہ بد قول نشہ اگر فڪر میڪرد
نمیتونہ تایم داشتہ باشہ اصلا قول نمیداد
چون دوست نداشت بد قول بشہ.
براش مهم نبود ڪہ چقدر زمان میگذره.
میزان یاد دهی براش اهمیت داشت🥰
...
#خاطره
قطرههای درشت باران کوبیده میشود روی شیشه، و در مقابلِ نگاه ماتش سُر میخورد لای شیار کنارههای برفپاککن. پدر، آرنجش را حائل درِ ماشین کرده و سرش را کف دستش خوابانده است. نگاهش به روبهروست؛ اما جایی را نمیبیند. از خانه بیرون آمد تا برود استخر؛ اما کنار بوستان ملت پارک کرد و جای خالیِ بابک در کنار دستش خیره ماند. اکثر وقتها، بابک همراهیاش میکرد. یکی دوساعتی در آب میماندند. بابک، بیشتر شیرجه میزد، و پدر، لبهی استخر به تماشایش مینشست. وقت برگشتن، از هر دری صحبت میکردند؛ از امور و مسائل سیاسی گرفته تا گرفتاریهای مردم که به علت بیکفایتی بعضی از نهادها، گریبان مردم را گرفته بود. دغدغه همیشگیِ بابک، قشر ضعیفِ مملکت بود که نه زور داشتند، نه پول. پدر، وقت حرف زدن، چشمش به جاده بود؛ اما نگاه مشتاق پسر را بر نیمرخ خود حس میکرد که چطور نظرها و تحلیلهایش را گوش میکند. و حالا برای چه استخر برود؟ تنهایی چطور برگردد؟ اصلاً چرا جایی برود درحالیکه تمام حواسش توی خاک سوریه پرسه میزند؟»
#هدیہبہࢪوحپاڪشھداصلـوات
..
#خاطره
تو سوریه با بابک آشنا شدم.اوایل فقط باهم سلام علیک داشتیم ولی به مرور باهم رفيق شديم.
بابک یک انگشتر عقیق داشت.خیلی خوشگل بود.به روز نشسته بودم کنارش گفتم بابک انگشترت خیلی خوشگله...
بابک همون لحظه انگشتر را در آورد و گرفت سمت من و گفت داداش این برای شماست...
من گفتم بابک نه نمیخوام این انگشتر برای توئه!
گفت داداش این انگشتر دیگه به درد من نمیخوره،من دیگه نیازی به این انگشتر ندارم.
بله بزرگواران شهدا از دلبستگی و وابستگیهای دنیایی خودشونو رها کردند.
#رفیقآسموننشینِمَندستموبگیر
...