🔰 توی آینه جیبی خواهرم، پلکهایش را بالاپایین میکرد و مردمک میچرخاند تا ببیندش. برگه وسط دفترمان را میکند. چند لا سمبوسهای میپیچید. نوکتیز درمیآورد. خودش با نوک تیز کاغذ، پلیسه آهن را درمیآورد.
وقتهایی میشد که نصف شب از خواب میپرید. پا زمین میزد. میگفت انگار یک مشت سوزن ریختن توی کاسه چشمش. این مواقع کاری از دست خودش برنمیآمد. پلیسه فرو رفته بود توی سفیدی چشم. با موتور یاماها ۱۰۰ قرمز باکاستیلِ خرجیندار میرفت اورژانس فرخی. پرستار با دستگاه درمیآورد و پماد میزد.
هفتهای دوسه بار هم چشمش برق میزد. تابستانها مامان آب خیار میچکاند و زمستانها آب سیبزمینی. اگر خوددرمانی جواب نمیداد دوباره سوار بر موتور میرفت اورژانس. چندباری پرستار اسم قطره را روی برگه نوشته بود برایش. نمونههای داروخانه جواب نمیداد. میگفت این قطره سگمصب خودشون یه چیز دیگهایه!
بیست سیسالی که میرفت اورژانس، یکبار یکی از پرستارها قایمکی قطره را داده بود به #بابا و مدتی دعای پدرآمرزی خریده بود.
اینها خردهریزهها بود. یکبار دستش لای نوار نقاله گیر کرد و شکست. هنوز که هنوز است دست راستش کامل صاف نمیشود.
سر بزرگش هم سوختگی سر و صورت و دستانش بود با آتشگرفتن تابلوبرق سهفاز کوره آجر. یکسال فقط بندِ گوشت اضافهای بود که پشت دستش قلمبه شد آمد بالا. گوشت را بریدند و با پوست شانهاش پیوند زدند.
اینها نمی از یم کارگری باباست که بعد از بازنشستگی، هنوزم برای امرار معاش مجبور است فنیکارِ کورههای آجر باشد.
پ.ن: آقایان مسئول، با تبریک و شوآف #روز_کارگر مبارک نمیشود!
🆔 @m_ali_jafari