ین چند ماهه جز خوبی و نجابت
ِ چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!» هر چه عبدالله بر زبان
میآورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن
دوباره این نغمه گوشنواز، برایم لذت بخش بود و سا کت سر به زیر انداخته بودم
تا باز هم برایم بگوید: «الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف
میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!» از شنیدن کلام
آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که
ِ با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینم. کنار هم نشستیم و او
با لحنی برادرانه ادامه داد: «اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی
ِ اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری!» و در برابر
نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: «الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما
مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو
تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! منم میدونم که رمز عزت امت اسلامی،
اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون
مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس
مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد
کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت
دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!» همچنانکه
با نوک پایم ماسه های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای
عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوت
ِ غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت: «الهه جان! من اینا رو نگفتم که دل تو رو
از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_نهم
#فصل_اول
اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما
وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از
مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات
مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده،
نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ
وقت اجازه ندی تفاوت ِ های مذهبی، اختلاف زندگی تون بشه!» نگاهم را از زمین
ماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: «عبدالله ! اما حرف
دل من یه چیز دیگهاس!» از جواب غیر منتظرهام جا خورد و من در مقابل نگاه
کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم: «عبدالله! من
همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم
ِ این تفاوت مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه
این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر رو ناراحت کردم. چون خوب
میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض
ِ اون چیزی که دل خدا و پیغمبر رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما
من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!»
سپس در برابر چشمان حیرت زدهاش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و
مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم:
«عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمک
میکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!» با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک
و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: «الهه! تو میخوای چی کار
کنی؟» لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم : «من فقط
دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر هدایت شه و مذهب
اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الانم هم
یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه!» و پاسخم برایش اگرچه غافلگیر کننده اما انقدر
پرُ صلابت بود که دیگر هیچ نگفت.
* * *
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد
#فصل_اول
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از
شاخههای سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آماده
میهمانی امشب می ِ شدم. شب طولانی و به نسبت سرد26 بهمن ماه سال 91 که
ِ مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهای
محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و
توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد
ُ اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پر چین و چروک و افتاب
پیراهن عربی
سوخته اش نشانده و به چ
#خاطرات_شهید
●سردار صبح به خط جزیره مجنون وارد شده بود. هنوز از حضورش ساعتی نمی گذشت که بمباران شیمیایی دشمن شروع شد. پدرانه دور نیرو ها می گشت و آنها را ترغیب به استفاده از ماسک می کرد و از طرف دیگر با روشن کردن آتش در پی از بین بردن اثرات مواد شیمایی بود. اما وقتی خواست با فرماندهی تماس بگیرد، ماسکش را بر داشت و در کمتر از چند دقیقه روی زمین افتاد، دشمن گاز سیانور، خطرناکترین ماده شیمیایی را روی سر بچه ها ریخته بود.
●سریع با وانت او را عقب فرستادیم، اما ماشین واژگون شد و پیکر سردار، همچون خورشیدی در جزیره مجنون برای همیشه بی غروب باقی ماند.
📎پ ن : سمت: فرمانده گردان تخریب، لشکر 19 فجر
#ﺷﻬﻴﺪﺟﺎﻭﻳﺪاﻻﺛﺮسردارخورشیدی
●شهدای غریب فارس
●محل شهادت: ۱۳۶۷/۴/۶جزیره مجنون
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
من شنیدم . . .
سر عشاق بہ دامان شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
هزاران جان شیرین هم اگر بود
پرستـو بودم و وقت سفـر بود
سـرم را دادهام ... الحمـدلله
که مرگ بیشهادت دردسر بود
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهـید_بی_سر
#نوید_صفری
◽️تاریخ ولادت :۱۳۶۵/۰۴/۱۶
◽️محل ولادت : تهران
◽️تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۸/۱۸
◽️محل شهادت: دیرالزور_سوریه
◽️رجعت پیکر: ۱۳۹۶/۰۹/۰۵
#دست_نوشتهای_از_شهید
دوست دارم در منتهای بیکسی باشم. در منتهای گمنامی دوست دارم بدنم زیر آفتاب سه شبانهروز بماند. دوست دارم بدنم از زخمهای جای پای دشمنان خدا و دین پر باشد و دوست دارم سرم را از پشت سر ببرند، همه این ها را دوست دارم زیرا نمیخواهم فردای قیامت که حضرت زهرا(س) برای شفاعت امت پدرش ظهور میکنند من با این جسم کم ارزش خود سالم حاضر باشم.
دوست دارم وقتی نامه عمل من باز شد و سراسر گناه بود حضرت اشارهای و نگاهی به بدن من کنند و بگویند به حسینم او را بخشیدم. انشاءالله خدا ما را فردای قیامت شرمنده حضرت امابیها(س) قرار ندهد. به ما رحم کن ای ارحم الراحمین! و ای ستارالعیوب! و ای غفار الذنوب!»
#سالروز_ولادت...🌸🎉🌸🎉🌸🎉🌸
🍃🍃🍃سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
|🌿✨…|
🕊اگر واقعا دنبال شهادت هستی✋🏻
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
وای از آن روزی کہ.. ❌
+شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#شهیدانه
✦✧✦✧✦✧
🔴#هوس
✦✧
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
جان بہ هرحال قرار است
ڪہ قـربان بشود ...
پس چہ خوب است
ڪہ قربانـی جانــان بشود ... |ــــ🪁🌼
#شهیدابراهیم•♥️•
#رفیقشفیق🌱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#هٰادےِدڵ...🕊
∞
وَ إنّي أحَبَّکَ أَکْثَرُ اِتِّسٰاعَاً مِنَ السَّمٰاءِ
و وسیعتر از آسمان دوستت دارم....☁️💚
.سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #سلام_فرمانده در ضاحیهی جنوبی (بیخ گوش صهیونیستها)
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#زیارتازراھدور...🕊
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
فرقِ مادر شهید با تمامِ مادران دیگر زمین
خلاصه میشود به این:
مادرِ شهید، پیش از آنکه مادرِ شهید بشود،
#شهید میشود🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شرحدڵ✨
هرگاه شب جمعه شھدا را یاد ڪنید
شھدا شمارا نزد سید الشهدا یاد میکنند...
.
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم
◽️ فدای اون دست پر از زخمت💔
🕜ساعت به وقت حاج قاسم
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
شهدا با ذکر #صلواتی یاد کنیم
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
سلام بر کسانی که
مهرشان در دلمان ریشهِ کرده...
_شادی روح شهدا صلوات🌹
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
🖇💌
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
لَیِّن قَلبی لِوَلِیِّ اَمرِک
🌱🤍
مولاي یا صاحب الزمان عج ادرکنی
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
⭕️خدا گناه «آبرو بردن» را سخت میبخشد.
امام باقر علیهالسلام فرمودند:
«کسی که آبروی مردم را نریزد، خداوند از گناهان او صرفنظر خواهد كرد.»
✿→اغلب جهنمیها، جهنمی زبان هستند! فکرنکنید همه از دیوار مردم بالا میروند.
☜ یک مشت مقدس را میآورند جهنم به سبب اينكه آبرو میبردند!
✨ اسلام خواهان حفظ آبروی افراد است.
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
"🍂"
-
آقـاحسینولایتےمیگفت:
شمـا چه ڪار بہ تیپوقیافہ بقیہ دارے؟
ببین باطن طرف چے میگہ :)🖐🏽
تـو لایق قضـاوت نیستـے اونو بسپـار
دسـت بالایے ، بـاطن دیدن ڪار تو نیست . . .
-
#شهید_حسین_ولایتےفر
#شهیدحملہڪورتروریستےاهواز 💔
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
سلام به دوستان امروز هم به مدد شهدا کارمون رو شروع میکنیم🤲🏻
🌸قرار اول هرصبح🌸
گفت: عاشقی راچگونه یاد گرفته ای؟
گفتم: از آن شهید_گمنامی که معشوق را حتی به قیمت از دست دادن هویتش، خریدار بود
🌷شهید ابراهیم هادی پرستوی گمنام کمیل🌷
❤سلام بر پهلوان بی مزار❤️
🌷شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج 5صلـــوات🌷
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ...✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤چطور به امام زمانمون سلام کنیم؟
#امام_زمان
#سلام_فرمانده
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
دعای عهد_3 (1).mp3
8.21M
❇️ قرائت دعای "عهــــد"
📝 خواب دیدم آمدهاید یا ایها العزیز...
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار منتظران ثابت قدم ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
🌹«روز هفدهم»
🗓شروع چله: ۱۴۰۱/۰۴/۰۱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🖥 هماکنون مراسم دعای ندبه هیئت «مع امام منصور»
🎤 با مناجاتخوانی: حاج محمدرضا بذری
🎙 و سخنرانی: استاد #رائفی_پور
❇️ پخش زنده از صفحه اینستاگرام موکب مع امام منصور، اهل بیت مدیا و صفحه آپارات مصاف
🌐 instagram.com/masafmokeb
🌐 instagram.com/ahlebeytmedia
🌐 aparat.com/masaf.ir/live
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_هفتاد_ویکم*
#فصل_اول
کناری گذاشت. چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان
و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی،
احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستم
در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنیام را نه در خواب که در بیداری
ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که
حتی در پشت پردهی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش
احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم!
امنیتی که انگیزه همراهیاش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تمام
این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر
طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم
زمزمه کرد: «إنشاءالله سفید بخت بشی دخترم!» و صدای صلوات فضای اتاق
ُ را پر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ ِ های شقایق در دل باد،
پرپر میزد. بیآنکه
به لرزه افتاده و دلم بیتاب وصالی شیرین، در قفسه سینهام
بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر
آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه
درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه شیری رنگ را با هر دو دست
مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: «الهه خانم! این پارچهی چادری
اُورد. قابلت رو نداره
خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید خریده عزیزم! تبرکه!»
و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریر
ِ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوت صلوات مثل ترنم به هم
ِ خوردن بال فرشتگان،اسمان اتاق را پر کرد.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد_ودوم
#فصل_دوم
با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی
خواب سحرگاه دستبردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: «الهه
جان! بیدار شو! وقت نمازه.» نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق
نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92 ،
به چشمان خمار و خوابآلودم، دست میکشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم،
صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو
به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت، هر روز من
او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کنده
بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانهای که
بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته
و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا
ُ پر زرق و برق من، جلوهای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و
با جهیزیه زیبا و
رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات
کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم
تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که
مجیددر چهار چوب در ِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: «چی
کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونهها ندارم!» در برابر لحن شیرینش
لبخندی زدم و گفتم: «حالاشیر میخوری یا چایی؟» صندلی فرفورژه قرمز رنگ را
عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: ¢همون چایی خوبه! دستت
درد نکنه!» فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: «بفرمایید!» که لبخندی زد و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتادوسوم
#فصل_دوم
با گفتن «ممنونم الهه جان!» فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم: «امشب دیر
میای؟» سری جنباند و پاسخ داد: «نه عزیزم!إنشاءالله تا غروب میام.» و من با عجله سوال بعدیام را پرسیدم «
ُ خب شام چی میخوری؟» لقمهای را که برایم
پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: «این یه هفته همه غذاها رو
من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!» با لبخندی که به نشانه
قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: «من همه غذاها
رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟» و او با مهربانی پاسخم را داد: «منم همه
چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیر
زبونمه!» از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم:
«اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!» به چشمانم خیره
شد و با لبخندی شیطنتآمیز گفت: «من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزهتر
میشه!» و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پر شد
از خانه که بیر
دلشورهام را داد: «بوش که عالیه! حتما
ً طعمش هم عالیه!» ولی خودم حدس میزدم که اصلا خوراک خوبی
از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی
به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام
وجود از خودنشلذت میبرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمهای خورده
بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کردهام. از سرمیز بلند شدم و با گفتن «صبر
کن ترشی بیارم!» به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش
را به دنیای دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
ون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله چادر سر
کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت
و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوریاش
بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیت الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا
تا غروب که از پالایشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه
سرگرم میکردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پر شده از سرویس های
کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پردههای اتاق را از حریر سفید
با والانه ای ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم
هماهنگ باشد. دلتنگیهای مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک
ِ دست تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجارهای از خانه
پدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان
اجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش
کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه ای تا یکسال در این طبقه
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد_چهارم
#فصل_دوم
زندگی کردند. تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی
ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچ های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با
خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی
نشسته و عدس پا ک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. خم شدم و صورتش را بوسیدم و بادیدنم
لبخندی زد و گفت: «به به عروس خانم!»
خودم را برایش لوس کردم: «مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما
بخورم!» خندید و به شوخی گفت: «حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای
ً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟» دیس عدس را
از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: «نخیر! قراره شب
خوراک میگو درست کنم!» از غذای مجلسی و پر درد سریه در نظر
گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید:
«ماشاءالله ! حالا بلدی؟» و مثل اینکه پرسش
مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: «نه! میترسم خراب شه! آخه مجید
اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما
نشه، بیچاره میشم!» مادر از این همه پریشانیام خندهاش گرفت و دلداریام
داد: «نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزهاس!» سپس خنده
از روی صورتش جمع شد و با رگهای از نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید:
«الهه جان! از زندگیات راضی هستی؟» دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر
در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: «یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟»
نمیفهمیدم از این بازجویی بیمقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد:
ً مجبورت نمیکنه تو نمازت مهر بزاری
ً یا مثلا بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟» تازه متوجه نگرانی مادرانهاش شدم که با لبخندی شیرین جواب
دادم: «نه مامان! مجید اصلا کاری نداره من چطور نماز میخونم اصلا اینطوری نیست
یا چطوری وضو میگیرم.» سپس آهنگ آرامبخش رفتار پر محبتش در
گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: «مامان! مجید فقط میخواد من
راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من خوشحال باشم.» از شنیدن جملات
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتادوپنجم
#فصل_دوم
لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: «تو چی؟ تو هم اجازه
میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟» در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید
فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را مسح میکند، هر بار که
ُ هر سجده میکند، تمام
دستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که
ِ وجودم به درگاه خدا دست دعا میشود تا یاریاش کند که به سمت مذهب اهل
تسنن هدایت شود.
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه
ُدستهایش پر از کیسههای میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه
شد.
حقوق بالایی نمیگرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه
بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار آشپزخانه
گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: «الهه جان! برات پسته گرفتم!» با اشتیاق به
سمت پا کتها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: «وای پسته! دستت
درد نکنه!» خوب میدانست به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار
خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و
به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: «الهه! غذات چه بوی خوبی
میده!» خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیدهام، آنچنان تعریفی نشده
و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: «نه! خیلی خوب نشده!» و او همانطور
که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی مردانه جواب
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
سلام به دوستان امروز هم به مدد شهدا کارمون رو شروع میکنیم🤲🏻
🌸قرار اول هرصبح🌸
گفت: عاشقی راچگونه یاد گرفته ای؟
گفتم: از آن شهید_گمنامی که معشوق را حتی به قیمت از دست دادن هویتش، خریدار بود
🌷شهید ابراهیم هادی پرستوی گمنام کمیل🌷
❤سلام بر پهلوان بی مزار❤️
🌷شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج 5صلـــوات🌷
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ...✨
«أُجِیبُ دَعٰوهَٔ الدَّاعِ إِذَا دَعَان»
آرزوهات رو وقتی منو از ته
دل بخونی برآورده میکنم:)♥️
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#سلام_امام_زمانم
بیا ڪہ بے تو
نہ سحـر را طاقتے اسٺ
و نہ صبـح را صداقتے؛
ڪہ سحـر بہ شبنم
لطف تو بیدار میشود
وصبح، بہ سلام تو
ازجا برمےخیزد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍃
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
برادر شهیدم ...
تو به دیدبانی دل من مشغولی و باخبری از حال من...!!
خدا کند دلم دلت را نرنجاند ...!!
#سلام_علی_ابراهیم
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید