*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدویکم*
#فصل_دوم
چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگر
نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک
انداخت: «پس یه وقتایی بحث میکنید!» از هوشمندی اش لبخندی زدم و با
تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: «تو شروع میکنی یا مجید؟» نگاهش
کردم و با دلخوری پرسیدم: «داری بازجویی میکنی؟» لبخندی مهربان بر صورتش
نشست و گفت: «نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع
میکنی!» و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به
من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سنی بشه! من همون روز فهمیدم که
این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بالاخره خودتم یه کاری میکنی!» نگاهم را به
مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: «من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سوال کردم همین!»
و عبدالله پرسید: «خب اون چی میگه؟» نفس بلندی
کشیدم و پاسخ دادم: «اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با
ِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه
هم بحث کنیم. نمیخواد سر
، ولی دلم میخواد کمکش کنم...» سپس نگاه معصومم را به
نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم : «عبدالله! من دوست دارم
که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم ولی اون اصلا
ً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه!
عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟» از این همه اصرارم کلافه شد و با
ناراحتی اعتراض کرد: «الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین
شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض
کنی!» سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: «عبدالله!
من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم میخواد بهتر شه!» سپس سرم را بالا
آوردم و قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در
برابر سؤال مدعی آنه ام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش
بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدودوم
#فصل_دوم
ُ بشه! به قول شاعر که میگه مشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!»
همین جمله کافی بود تا به ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: «در ضمن
لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم
کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت،
نقشهای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه
اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم!» متعجب نگاهم کرد و من
مصمم ادامه دادم: «خب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون»
از شتابزدگی ام خندهاش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا
صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح پالسیده میشه!» قدمهایم را به سمت
چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا
صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!» حالا از طرحی که برای
صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب
طولانی را برایم آسانتر میکرد. با سه شاخه گل رز سرخ که خریده بودم به خانه
بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه
بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار
میشدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و
شاخههای نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز
کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت
که از پس مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا
در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از
پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی
دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که میبایست به
قول عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد
تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام
نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو برد و با بلند شدن صدای اذان
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوسوم
#فصل_دوم
همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار
دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم
محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند
و اگر اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد!
بعد از نماز سری به
ُ گلهای رز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در
دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود.
باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه
برای صبحانه، تمام میکردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد
و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم،
اکسیر هدایت بسازد، به هر سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم.
ِ ظرف مایه کیک را در فر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق
انداختم. پنجره ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا
پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف
پایهدار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد. به نظر صبحانه خوب و مفصلی
بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه های موز و انبه
تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط،
سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم
و همزمان آیتالکرسی میخواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به
انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در راه پله پیچید. مثل همیشه چابک و
ُ پر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح احساس
میشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادیام،
لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال
میکشید، سلام کرد. تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی
برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با
دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوچهارم
#فصل_دوم
گفتن «خسته نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه
کفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه
جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که سرش را
بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره
ماند. به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه جشن دو نفرهاس!» با شنیدن
ّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید:
این جمله، زد
«جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم:
«بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!» از موج شور و شعفی که در صدایم
میغلطید، صورتش به خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمت
اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست. کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش
نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ
سرخ گل رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پر
محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به خندهای باز میکند، اما هر چه
بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش
بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای
دیگری میپرید که صدایش کردم:» مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی
کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»
سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم
و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟» نفس عمیقی کشید و
با لبخندی که میخواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه
جان...» که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد
میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟» سا کت سرش را به زیر
انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز
صدایش کردم: «مجید...رو اینبار قفل دلش شکست و مهر زبانش باز شد «عزیز
همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوپنجم
#فصل_دوم
ِ ...از دیشب
روضه میگرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسی بن جعفر
همش تو حال و هوای روضه بودم...» نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و قلبم
ُ کندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین
هر لحظه
بغض میگذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت.
احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی
بُریده از خودم دفاع کردم: «خب... خب.. من نمیدونستم»
عمق ناراحتیام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گلهای
ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته...» گوشم به جملات او بود و چشمم
به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی ی
افته یا
حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه
عجیبی بر دلم نشست و بیآنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد:
«میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟»
معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در چشمانم حلقه زده
بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه
دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی بیانصافی!»
در برابر نگاه مهربانش گل ها را از آرامش آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش
ِ
گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن
تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب میکنی!» و قلبم طوری
َ پر کردم و مثل پارههای آتش، به صورتش
شکست که با سرانگشتانم گلها را پر
پاشیدم و دیدم گلبرگهای سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد
ّ پای آب را از صورتش پا ک کرد
و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، رد
و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم
کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه های بیامانم بود که سقف سینهام را
میشکافت و فضای اتاق را میدرید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که
نمیتوانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
🕊• زیارتنامه ے شھدا •
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
.
#پنجشنبہ_ویادشھدا_باصلوات🌿'
اَللّهمَّ صَلّ عَلی مُحَمَد وَ آلِ مُحَمَد وَعَجّل فَرَجَهُم
#غدیر_بھارِهمعھدے...🌿'
.
علیعشقاست
علینوراست؛ علینورٌعلینوراست!
#چھارروزمانده☁️🌱
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
سلام به دوستان امروز هم به مدد شهدا کارمون رو شروع میکنیم🤲🏻
🌸قرار هرروز🌸
گفت: عاشقی راچگونه یاد گرفته ای؟
گفتم: از آن شهید_گمنامی که معشوق را حتی به قیمت از دست دادن هویتش، خریدار بود
🌷شهید ابراهیم هادی پرستوی گمنام کمیل🌷
❤سلام بر پهلوان بی مزار❤️
🌷شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج 5صلـــوات🌷
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ...✨
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
آقا جانم..!
سالها دور تو گشتم
ماه رويت را نديدم
تا ببينم ماه رويت را كجا
دورت بگردم... ؟!
#یاایهاالعزیز ❤️
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
«یا رَجاءَ المُذنِبین»
ای امید بنده های گناهکار ..🌱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
4_316096514810183770.mp3
1.82M
❇️ قرائت دعای "عهــــد"
📝 أَيْنَ مُحْيِي مَعَالِمِ الدِّينِ وَ أَهْلِهِ
كجاست آنكه دين و ايمان و اهل ايمان را زنده گرداند. 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار منتظران ثابت قدم ظهور
🌹«روز بیست وچهارم»
🗓شروع چله: ۱۴۰۱/۰۴/۰۱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
⬇️ختم سوره جمعه به تاسی از سنت حسنه شهید کاظمی در ادامه...
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
⬇️ختم سوره جمعه به تاسی از سنت حسنه شهید کاظمی در ادامه... سرباز #امام_زمان مثل #حاج_قاسم مثل#ابر
ختم سوره جمعه همراه با خانواده به تأسی از سنت حسنه شهید کاظمی🔻
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ ﴿١﴾
هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الأمِّیِّینَ رَسُولا مِنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَإِنْ کَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ ﴿٢﴾
وَآخَرِینَ مِنْهُمْ لَمَّا یَلْحَقُوا بِهِمْ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ﴿٣﴾
ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ ﴿٤﴾
مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ ﴿٥﴾
قُلْ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّکُمْ أَوْلِیَاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ ﴿٦﴾
وَلا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ ﴿٧﴾
قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ فَیُنَبِّئُکُمْ بِمَا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿٨﴾
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِکْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَیْعَ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿٩﴾
فَإِذَا قُضِیَتِ الصَّلاةُ فَانْتَشِرُوا فِی الأرْضِ وَابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ وَاذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیرًا لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ ﴿١٠﴾
وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انْفَضُّوا إِلَیْهَا وَتَرَکُوکَ قَائِمًا قُلْ مَا عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللَّهُ خَیْرُ الرَّازِقِینَ ﴿١١﴾
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به دسته گل های شیعه😍و عاشق مولا علی علیه السلام💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری |امروز 24 تیر 1401
🌷 #3_روز تا #عید_بزرگ_غدیر😍
اهل معنا را به معنایِ کلامت راه نیست
خود بگو در آشنایی با مقامت، راه چیست؟
ای کتابِ آفرینش را تو از بر، یاعلی
ای که قرآن منبری از توست یکسر یاعلی
#عیدآسمانی✨🌺
#أشهد_ان_علیا_ولےالله❤️
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
👆 دوستانتون رابه کانال کمیل دعوت کنید
#یا_امام_علی_النقی(ع)💚
ز سوے عرش رحمن ، نوید شادے آمد
بشارٺ اے محبان ، #امام_هادے آمد
ڪجایے یا بن زهرا بده #عیدے ما را
ڪہ روح #عشق و ایمان امام هادے آمد
#عیدآسمانی💫🌺
#میلاد_امام_هادی(ع)💫🌺
#بر_شیعیان_جهان_مبارکبارد💫🌺
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
📎ڪلام شھیـد
شھادت به خون و تیر و ترکش نیست، آن روز که خدا را با همه چیز و در همه چیز، دیدیم 🌷شھید حجت الله رحیمی🌷
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
لطف امام هادى و نور ولایتش
ما را اسیر کرده به دام محبتش
بر لطف بى کرانه اوبسته ایم دل
امشب که جلوه گر شد خورشید طلعتش
🎊 ولادت امام هادی علیه السلام مبارک باد🎊
یادی کنیم از شهید مدافع حرم #مهدی_نوروزی ملقب به شیر سامرا
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🔰 #کلام_شهید | #حجاب
🔻 از خواهران می خواهم که، حجابشان را مثل حجاب حضرت زهــرا(س) رعایت بکنند نه مثل حجاب هاۍ روز...! چون این حجاب ها بوی حضرت زهرا(س) را نمیدهد!
امام زمان(عج) را تنها نگذارید.
از برادرانم میخواهم که غیر حضرت آقا حـرف کـس دیگرۍ را گوش ندهند، جهان در حال تحول است، دنیا دیگر طبیعی نیست....
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
زندگیاتون رو وقفِ #امامزمان ڪنید؛
وقفِ جبھہۍ فرهنگـے،
وقفِ ظھور،
وقتـے زندگیاتون این شڪلـے بشہ،
مجبور مۍشید ڪہ گناه نڪنید!
وَ وقتـے ڪہ گناههاتون ڪم و ڪمتر شد..
دریچہاۍ از حقایق بہ روتون باز مۍشہ...!
اونوقتہ ڪہ مۍشید شبیہ #شھدا :)🌼
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
*﷽*
🌹
*{💜رهبـرا؛آغا.جان.تولدت.مبارک💜.}*
*هر دشمنی که به تو چپ نگاه کند خار میکنیم*
*پوزش به خاک کشیم، زندگی اش تار و مار میکنیم*
*سیّدعلی مخور غم یار، ببین از برای تو*
*عمّاریم و به منصب خود افتخار میکنیم*
*أَلْلّٰهُمَ.أَحْفِظْ.قٰاْئِدَنٰاْ.أِلْاِمٰاْمِ.أَلْخٰاْمِنِهْ.اِیٖ.أَلْلّٰهُمَ.أنْصِرْ.أِلْاِسْلٰاْمِ.ؤ.أَلْمُسْلِمِیٖنْ.*
*💜اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ💜*
🚩🌹🌹🌹✌🌴🌹🌹🌹🚩
#هٰآدےٓدِلْھاٰ 💌🌱
ھادے اگر ٺو یۍ ڪہ ڪسۍ گم نمےشود !
#شهیدابراهیمهادے 🌹💚
......................................
🍃#ࢪفیق_شہیدم_ابراهیم_هادے🍃
مداحی آنلاین - زلف شب را به سراپای سحر میریزم صابر خراسانی.mp3
5.31M
#رزقِشبٰانِھ ☁️🌱'
مناجات با حضرت مهدے.عجالله.
.
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
👆 دوستانتون رابه کانال کمیل دعوت کنید
👆📢مژده به هموطنان وهمشهریان گرامی وعاشقان مولا امیرالمومنین علی(ع)
✅اجرای طرح بهترین بابای دنیا👨👧👦
دوستان وکسانی که پای کار هستید بسم الله
در صورت صلاحدید پوستر رو وضعیت واستوری بزارید واون رو برای دوستان وگروهایی که عضو هستید ارسال کنید و لذا با همین استوری کردن واعلام همکاری نمودن میتوان کاری بزرگ انجام داد،یا علی🤝
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#من_غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🕊• زیارتنامه ے شھدا •
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
.
#پنجشنبہ_ویادشھدا_باصلوات🌿'
اَللّهمَّ صَلّ عَلی مُحَمَد وَ آلِ مُحَمَد وَعَجّل فَرَجَهُم
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
سلام به دوستان امروز هم به مدد شهدا کارمون رو شروع میکنیم🤲🏻
🌸قرار اول هرصبح🌸
گفت: عاشقی راچگونه یاد گرفته ای؟
گفتم: از آن شهید_گمنامی که معشوق را حتی به قیمت از دست دادن هویتش، خریدار بود
🌷شهید ابراهیم هادی پرستوی گمنام کمیل🌷
❤سلام بر پهلوان بی مزار❤️
🌷شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج 5صلـــوات🌷
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ...✨
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدوششم*
*#فصل_دوم*
پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی!مجید خیلی بدی » و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم
عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدمهایی
سست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت،
اشک میریخت، نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. گویی خودش را به تماشای
گریه های زجرآور و شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه
نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریه ِ هایم به گل نشست و او سرانجام زبان
گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم،
که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش!» بغضم را فرو دادم
و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی
که به جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد. خودش را روی دو زانو روی
زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون!
تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...» و
چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه!
با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و
دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرش
بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم:
«من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی
نمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت
همچین کاری نمیکنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنی
خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگی
امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و
خونوادت تلخ کنی؟» چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
«الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو
خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهفتم
#فصل_دوم
انگار دلم دست خودم نبود...«» مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: «این
ً گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچههای پیامبر احترام قائل
نیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعا
این کارا چه ارزشی داره؟» کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از
احساس موج زد و قطرهای را به زبان آورد: «برای من ارزش داره!» این را گفت و باز
سا کت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از
ناراحتی به هم میفشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه
جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!» از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده
بود، میتوانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقیام شکسته و
نمیخواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را
گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو
ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...» و من چه میتوانستم بگویم که دیگر
کار از کار گذشته و تمام نقشههایم نقش بر آب شده بود! میخواستم با پختن کیک
و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به
سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بیآنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک
عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت!
* * *
سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه
جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی
شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین
جواب دادم: «ممنون!» کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بیتوجه به
جستجویی که در کیفش میکرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!»
بسته کادو پیچ شدهای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی
پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر چادر نمازم
بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بیرنگ، سپاسگزاریام را نشان
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهشتم
#فصل_دوم
دادم و او بی درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره الهه جان!
فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!»
آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز میکردم، گفتم:
ِ
«ممنونم!» درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درعَطر را باز کنم که پیش
دستی کرد و گفت: «نمی ِ
دونستم از چه بویی خوشت میاد... ولی وقتی این عطر رو
بو کردم یاد تو افتادم!» و جملهاش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی
شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را
خوش کرده باشد، بالاخره صورتم به خندهای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای
همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز
به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو
برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!» در برابر ابراز احساسات رؤیاییاش،
به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید:
«الهه! منو بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق
اعتقاداتم بر میآمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای
کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای
اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از
اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!»
از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمیآورد که در
عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو ببخش!» از خط چشمانش
میخواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت میکند، مجالی برای پذیرش
حرفهای من نمیگذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از
این نمیتوانستم دوریاش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمهای باشد
که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس
لبخندیُ ِپر مهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن
لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدونهم
#فصل_دوم
دستی که محکم به در میکوبید، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و او را سریعتر از
من به پشت در رساند. عبدالله بود که هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت ما،
سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور
مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پلهها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را
دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین
نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: «من میرم ماشینو روشن
کنم، تو مامانو بیار!» مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید
دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانهاش مادر را حرکت داد. چادرش را
از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبرد
دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود
و زیر لب ناله میکرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط
را باز میکردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر
را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت
به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود
و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که
چطور به نا گاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن
ِ «یه خبر به بابا بدم.» با پدر تماس گرفت. دست داغ از تب مادر را در دستانم گرفته
و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن
چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: «چیزی نیس مادر جون...
حالم خوبه...» صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند
و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و
آهسته پرسیدم: «مامان خوبی؟» لبخندی بیرمق بر صورتش نشست و با تکان
سر پاسخ مثبت داد. نمی ِ دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابانها معطل شدیم
تا بآلاخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر
مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر پرستاری بحث
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوده
#فصل_دوم
میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت
سرُ م و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله هایش خاموش شد. هر
چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از
آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایشها مؤثر
نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بیحال
از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کالمی حرف نمیزد.
شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش
را سست کرده بود.
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام ب