*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_بیست_وششم*
*#فصل_اول*
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه
خزیدن امواج جوان روی شن های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا
بازی میکردند، منظره ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای
دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو
سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر
باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهاییام را خوب حس
کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در
مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها
با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا
خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس
را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش
میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از
روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر،
تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حا کم شد که نگاهم کرد و گفت: «تو هم یه
چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.» همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب
بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: «چی بگم؟» شانه بالا انداخت و پاسخ داد: «هر
چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!» از اینهمه سخاوت خیالش به خنده
افتادم و گفتم: «ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا
حلوا که دهن شیرین نمیشه!» از پاسخ ام خندید و گفت: «حالاتو بگو، شاید
خدا هم اراده کرد و شد.» نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: «الهه! الان
چه آرزویی داری؟» بیآنکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ
دادم: «دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!» و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت
بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت،
در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه
شیعه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_بیست_هفتم
#فصل_اول
اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت
دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زدهام
کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام! خیره
ِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: «الهه
جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.» با حرف عبدالله، نگاهی
به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و
با اشاره به مسیری فرعی گفتم: «باشه، از همینجا برگردیم.» و راهمان را کج کرده و
از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق،
ِ بعضی از مغازهها هم پارچه نوشتههای سبز و
پرچمی سیاه نصب شده و سر در
مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: «الان چه ماهی هستیم؟»
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: «فکر کنم امشب شب اول
محرمه.» و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: «این پرچمها
رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم!» و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:
«چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از
سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت
قبول کرد.» با تعجب پرسیدم: «یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!» و او پاسخ داد: «نه، خیلی راحت اومد مسجد و
ً خیلی عادی
حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلا حواسش نبود
وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.» سپس نگاهم کرد و با هیجانی که
از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد : «حالا من مونده بودم
میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مهر کوچک با یه جانماز سبز از جیبش دراورد وگذاشت رو زمین»
از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقا تعجب
کرده بودم و عبدالله در حالی که خندهاش گرفته بود، همچنان میگفت: «اصلا
عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش میکرد.
ً به روی خودش نمیآورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه،
ولی مجید اصلا
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_بیست_وهشتم
#فصل_اول
من فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش
رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.» از لحن عبدالله خندهام گرفته بود، ولی
از اینهمه شیعهگری اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل
سنت