را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را
گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته
و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی
کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم
به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه
بود، اعتراض کرد: «این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله
میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!» موبایل خیس و از هم پاشیدهام
را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و
ُ مهر مادر را هم دادم: «اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم
عالی بود!» با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: «حالت بهتر نشده؟»
قرص را از دستم گرفت و گفت: «چرا مادر جون، بهترم!» سپس نیم نگاهی به گوشی
موبایل انداخت و پرسید: «موبایلت چرا شکسته؟» خندیدم و گفتم: «نشکسته،
افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!» و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: «تقصیر
این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در
رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!» از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت:
«ُ خب مادرجون جن که ندیدی!» خودم هم خندیدم و گفتم: «جن ندیدم، ولی یهو در رو باز کنه»
مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه
گذاشت و گفت: «مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح
زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد. «و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: «الهه
جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.»
به قَلَــــم فاطم ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_بیست_وچهارم
#فصل_اول
این حرف مادر که نشانه ای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن «چشم»
َ به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت
خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم
گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران
نمایان شد، به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ
منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و
سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک
را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن
همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی
شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن
آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی اش
ُ پر ستاره تر میشد!
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار
را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید و
همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه فروشی
شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر
از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوهها را شسته و در ظرف بلور
پایه دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی
با چهره بشاش پر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی
بزرگ وارد شدند. چهره بشاش
کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:
»إنشاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟» عطیه که انگار از حضور عبد الله خجالت میکشید
ُ با لبخندی پر شرم و حیا سر به زیر انداخت
که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: «داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم» و به این بهانه عبد الله را از اتاق بیرون برد
ُ. مادر مثل اینکه شک کرده باشد،
کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: «عطیه جان! به
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_بیست_پنجم
#فصل_اول
به سلامتی خبریه؟» عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای
ُ پر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که
بیاختیار جیغ کشیدم : «وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!» عطیه از خجالت لبانش
را گزید و با دستپاچگی گفت: «هیس! عبدالله میشنوه!» مادر چشمانش از اشک
ُ پر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: «الهی شکرت!»
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه پر شوق
کرد و پشت سر هم میگفت: «مبارک باشه مادر جون! إنشاءالله قدمش خیر باشه!»
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: «نترس! اگه منم جیغ
نزنم الان خود محمد به عبداللهُ میگه اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!»
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد