eitaa logo
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
10.4هزار ویدیو
142 فایل
مشکل کارمااینه که برای رضای همه کارمیکنیم به جزرضای خدا⚘ حذف آی دی از روی عکس ها وطرح ها مورد رضایت نیست❌ کپی و انتشار مطالب با صلوات جهت تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بلا مانع هست✅ خادم کانال👇 @sh_hajahmadkazemi
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╰━━⊰❀💛❀⊱━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ** ** ** برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: «الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.» دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «تو برو، منم میام.» از جا بلند شد و دوباره تأ کید کرد: «پس من برم، خیالم راحت باشه؟» و من با گفتن «خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پا ک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم. مادر با دیدن چهرهی به غم نشسته ام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: «قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟» از کلام مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: «هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!» لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: «ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!» و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: «الهه! اصلا تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟» از اینهمه مهربانی اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: «نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!» و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: «الهه! تو الان نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.» خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا می کرد. با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب می ِ دید، به سقف اتاق که حالا آسمان من شده بود، نگاه میکردم انچنان دلم در هوای مناجات با َخدا پرمیکردم که حضورش را در برابرم احساس میکردم و می ِ دانستم که به درد دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بی نهایتش بخواهم تا دیگر خواستگاری در خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است! ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به در اتاق زد نگاه ها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: «چی شده؟» عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: «آقا مجیده! آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.» که مادر با ناراحتی سؤال کرد: «اونوقت تو بنده خدارو دم ِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟» مادر از جا بلند شدعبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: »خب چی کار کنم؟» به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد و در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: «بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد