🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
╰━━⊰❀💛❀⊱━━╯
یده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان
روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به
سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی
شد؟ پسندیدی؟» از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:
«نه!» از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چش بود؟»
بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که
هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم وپر شیطنت گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد»
ُ به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی جواب
عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم،
ُ با نگاهی پر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟»
ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش
میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: «خب به من بگو مشکلش چی بود که خوشت
نیومده؟» من سا کت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد
چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر
کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام ماردرانه پر مهرش را
ُ با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کی میخواد فکر کنه؟!!
تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!» حرف نیشدار پدر آن هم مقابل
چشم همه، بغضی شیشه ای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود
تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!»
حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که
پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عرضه
نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!»
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_سی_وچهارم
#فصل_اول
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سستم،
پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به
مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم
جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید!
ِ حرف، حرف شماس! اختیار من و این بچه ِ هام دست شماس.» سپس صدایش را اهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد
ُ «خب اینم دختره دوست داره یخورده
ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!» و پدر میخواست
باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه
بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید:
«مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان!
دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم،
میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.» مادر که خیالش
از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:
«َ قربونت برم چشم ! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!»
سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به
محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه
به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته
زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای
تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا
بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش
میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیش میگوید علاقه ای ندارم که در
ِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را
ِ در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از
محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین
ُ بالا میآمد،
لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بند امده
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_سی_وپنجم
#فصل_اول
ِ با لحنی پر از دل شکستگی سر به شکوه نهادم: «من نمیخوام! من این آدم رونمیخوام اصلا
ً من نمیخوام ازدواج کنم!
ً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلا
نمیخوام!»
عبدالاه نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن «یواشتر الهه
جان!» کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: «عبدالله! به خدا خسته
شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!» و باز گریه امانم نداد. چشمانش
غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: «گناه من چیه؟ گناه من چیه که
تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد
کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!» با