کانال کمیل شهید ابراهیم هادی:
#به_دنبال_برادرم
#قسمت_ششم
زیبایت چه شد؟... حدود سه ساعتی میشد که داشتم با برادرم صحبت میکردم که یکی از بچه هام اومد و گفت: مامان بریم؟ انگار غم های دنیا روی دلم نشست، یعنی من باید میرفتم؟ هنوز حرفام با برادرم مونده و من باید میرفتم؟
این بود که گفتم یکمی دیگه صبر کنید، سر ظهر بود و هوا خیلی گرم، پشه های ریز گزنده ای هم داشت که از روی لباس نیش میزدند....بچه ها هم تحمل موندن توی چنین شرایطی رو به راحتی نداشتن، بهشون حق میدادم. بالاخره که بعد از چند بار التماس کردن اون طفل های معصوم و همچنین همسرم، عقلم میگفت: بلند شو ولی پاها حس بلند شدن رو نداشتند. دلم نمی خواست از برادرم دور بشم؛ گویا صدای یعقوب عزیزم رو می شنیدم که می گفت: برو، گناه دارند.... بلند شدم ولی چه بلند شدنی، بلند شدنی که راه ماندن نداشت و باید میرفت، بلند شدنی که همراه با گریه و اشک و آه بود. ۲_۳ساعت اونجا بودم، انگار چند دقیقه بود. دوست داشتم حداقل چند روز اونجا بودم ولی افسوس که اونجا جایی برای موندن نداشت....
از خدا میخواستم که ای کاش میشد که فقط چند روز تو این دشت باشم، آخر حضور برادرم رو اونجا قشنگ حس میکردم و باهاش صحبت میکردم...
همسرم قول داد به اتفاق خانواده در اولین فرصت بیاییم و نزدیک ترین شهری که میشه زندگی کنیم، هتلی رو اجاره کنیم و صبح ها و بعدازظهرها روبیایم تو فکه باشیم و این آرزوی من بود.
ادامه دارد...
خودم:
عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستید میتونید با استفاده از هشتگ #به_دنبال_برادرم ، قسمت های قبل را رو مطالعه نمایند🙏
📓 @sardarkomil
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
#پسرک_فلافل_فروش🌹🍃 #قسمت_پنجم ✳کارفرهنگی در مسجد موسی ابن جعفر گسترده شده بودسید علی مصطفوی برنامه
#پسرک_فلافل_فروش🌹🍃
#قسمت_ششم
❇توی خیابان شهیدعجب گل پشت مسجدمغازه ی فلافل فروشی داشتم.اصالتا ایرانی هستم اما متولدشهر کاظمینم.اسم مغازه رابراین اساس جوادین گذاشتم.
💟سال1383 بود یک پسربچه خنده رو وشاد و پرانرژی به مغازه امد و شاگرد مغازه شد.چندبارامتحانش کردم دست ودلش خیلی پاک بود.
✳انسان کاری،با ادب،خوش برخورد و ازطرفی خیلی شادو خنده روبود. انسان از همنشینی بااو خسته نمیشد.
🔷بااینکه در سنین بلوغ بوداما ندیدم به دختر وناموس مردم نگاه کند.باطن پاک او برای همه نمایان بود.
✴درمواقع بیکاری از نهج البلاغه و علما حرف میزدیم. اوزمینه ی معنوی خوبی داشت.
❇ترک تحصیل کرده بود و من اصرار داشتم درسش را ادامه دهدحرف گوش نمیکردتصمیم خود را گرفته بود اما مدتی بعدحرفهای من کارساز شد و در مدرسه ی دکتر حسابی غیر حضوری درس میخواند.
🔶هربار که پیش من می امد متوجه تغییرات روحی و درونی او میشدم.تا اینکه یک روز امد و گفت وارد حوزه ی علمیه شده ام بعد هم به نجف رفت.آخرین بار هم ازمن حلالیت طلبیدبااینکه همیشه خداحافظی میکرد اما آن روزطور دیگری خداحافظی کرد و رفت.....
🗣راوی:آقا پیمان صاحب فلافل فروشی
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
┅═✧❁🌷یازهـرا🌷❁✧═┄
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉https://eitaa.com/m_kanalekomeil
گروه۱ واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانی_روز_ششم
از سلسله مباحث استاد رائفی پور
#مبحث_چگونه_گناه_نکنیم..
#قسمت_ششم
ان شاالله این بحث روز در 13 قسمت به گوش جان میسپاریم..
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_ششم*
*#فصل_اول*
که او هم مثل من به همه سختیهای حضور این مرد در خانه مان واقف است،
اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد
ُ ، صدای عبدالله را میشنیدم
که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم میآمد در جابجایی وسایل کمکش
میکند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی
کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم.
ِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به
زرد
در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش
زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر
خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید
تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری
از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز،
کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه
فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما
خیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد میشد، شبیه
احساس گَسی در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک
بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم
که از صبح مانده بود. ظرف پایه دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و
به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی
ُرا برد . علاوه بر رسم میهمان نوازی که مادر به من آموخته بود، حس
عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم
جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
* * *
آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که
از سمت دریا میوزید، لای شاخه های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتم
#فصل_اول
را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره
طبقه بالذ افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در
این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با
چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سای های که به سمت پنجره میآمد،
ُ مرا مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن
و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه
ُ تحصیل منع شده بودم با احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی تمام لحظات
را پای این نخل ِ ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنها سپری کرده
بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با
ُ شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی
برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: «تو که باهاش رفیق شدی،
چه جور آدمیه؟» عبدالله خندید و گفت: «رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش
کردم وسایلش رو ببره بالا» و مادر پشتش را گرفت: «پسر مظلومیه. صبح موقع
نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه» کنار مادر به پشتی تکیه زده و با
دلخوری گفتم «چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پرده ها کشیده باشه
ً نمیتونم یه لحظه پای حوض
باشم که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلا
بشینم» مادر با مهربانی خندید و گفت: «إنشاءالله خیلی طول نمیکشه. به زودی
عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...» و همین پیشبینی ساده کافی
بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجاره ِی ملکم بگذرم که خانم میخواد
لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!» ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین
ِ میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!» صورت پدر از عصبانیت
ِ سرخ شد و تشر زد: «همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!» و
باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید!
الان صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هشتم
#فصل_اول
یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟» و عبدالله پاسخ داد:
ً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.
«نه. حائری میگفت مجرده، اصلا
نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو برد
ُ. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد
سکوت سنگین،
ِ این حس غریب را محمد با شیطنتی نا گهانی شکست:
«ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادل