🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
#پسرک_فلافل_فروش🌹🍃 #قسمت_هجدهم 🌼شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نمي كر
#پسرک_فلافل_فروش🌹🍃
#قسمت_نوزدهم
🔷رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را مي ديد مي گفت:
اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري.
❇اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در
طي مسير از نور چراغ قوه استفاده مي كرديم.
وقتي هم مي خواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون مي گرفتيم و به سمت
عقب راهنما مي زديم.
💟خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره
براي مدتها نقل محافل شده بود.
بعضي بچه ها شوخي مي كردند و مي گفتند: ميخواهيم براي شب عروسي،
ماشين هادي را بگيريم و...
⭕چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده
ميكرد فروخت و يك وانت خريد.
⬅ادامه دارد.....
🗣راوی یکی از دوستان شهید
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
┅═✧❁🌷یازهـرا🌷❁✧═┄
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉https://eitaa.com/m_kanalekomeil
گروه۱ واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
یکردم اما حجب و حیای عمیقی
را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: «خیلی ممنونم، شما
لطف دارید! مزاحم نمیشم.» که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: «چرا تعارف
میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.»
در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: «تو رو خدا اینطوری
نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...» و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت «اتفاقا همینجوری میگم که نتونی چیزی بگی» تعارف ما بندریارو نمیشه رد کرد
در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله
تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: «چشم
خدمت میرسم!» و مادر تأ کید کرد: «پس برای نهار منتظرتیم پسرم!» که سر به زیر
انداخت و با گفتن «چشم! مزاحم میشم!» خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر
را مخاطب قرار داد: «حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟» پدر سری جنباند و
گفت: «نه، کاری نیست.» و او با گفتن «با اجازه!» به سمت ساختمان رفت. سعی
میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد،
هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که
محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن
بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند.
دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را
پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن
«آقا مجیده!» به سمت در رفت. چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نوزدهم
#فصل_اول
برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ
آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند.
یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی
با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد. برای آخرین بار هر دو را با
نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد
و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب
کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان
یک مرد جوان مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال
آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه
ُ ِپر مهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم
و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را
با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده
شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه
ً «سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خبی
کرد و گفت: «حتما
امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!» بیآنکه بخواهم نگاهم
به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که
بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: «شما خیلی لطف دارید!» سپس
سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: «قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از
ً مهموننوازی شما مثال
مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا
پُر تعارف وارد میشد، با این اوضاع حرف
زدنیه» پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی
حرف او سر ذوق آمد و گفت: «خوبی از خودته!» و در برابر سکوت محجوبانه آقای
عادلی پرسید: «آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟» از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا
خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست
نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونهای
بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانوادهاش
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_بیستم
#فصل_اول
ناراحت میشد که بالاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: «پدرم فوت
کردن.» پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن «خدا بیامرزدش!» اکتفا کرد
که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: «مجید جان! این مامان ما
نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر
ازش دور باشی!» در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که
ً
مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: «راست میگه، من اصلا طاقت دوری
بچه هام رو ندارم!» و باز میهمان ِ نوازی پر مهرش گل کرد: «پسرم! چرا خونوادت رو
دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الان هوای بندر خیلی عالیه! اصلا شماره مادرت رو
بده، من خودم دعوتشون کنم.» چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست