#پسرک_فلافل_فروش🌹🍃
#قسمت_هجدهم
🌼شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته
نمي كرد.
🌀در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر فعاليت داشتيم، بهترين
روزهاي زندگي ما رقم خورد.
⚡يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچها
حالش رو داريد بريم زيارت❓
گفتيم: كجا⁉ وسيله نداريم.
هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم. بعد با هم بريم زيارت
شاه عبدالعظيم .
⭕گفتيم: باشه، ما هستيم.
هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچها كه
هادي را نمي شناختند، فكر مي كردند يك ماشين 🚗مدل بالا و...
🍁چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد.
فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار مي كرد و ماشين
راه مي رفت.
🔶نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق
نداشت. يعني لامپ های ماشين كار نمي كرد❗....
⬅ادامه دارد.....
🗣راوی یکی از دوستان شهید
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
┅═✧❁🌷یازهـرا🌷❁✧═┄
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉https://eitaa.com/m_kanalekomeil
گروه۱ واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_شانزدهم*
*#فصل_اول*
گفت: «دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزهایه! إنشاءالله همیشه دلش شاد
باشه!» کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان خوشحالم کرد
که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینیها را برداشته و در دهانم
گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد.
عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت: «این پسره میخواست یه جوری از
خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد!
وقتی گفتم ما سنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم
که ناراحت نشه.» مادر جواب داد: «خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه!
حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!» و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله،
ادامه داد: «دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.»
سپس رو به من کرد و گفت: «الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!»
انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه،
تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه
خودش چندان شیک بود و نه شیرینی هایش آنچنان مجلسی، اما باید میپذیرفتم
که زندگی به ظاهر سرد و بیروح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار
دیگر زنده کند!
* * *
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه های بندر، با حال
و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی
مشغول کاری برای برگزاری جشن های عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده
و محاسنش را اصلاح میکرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری ام برای رفتن
به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بود
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم
به خانه مادر بزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار
داد و رو به پدر خبر داد: «عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه ها لای قرآن
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفدهم
#فصل_اول
گذاشتم.» پدر همچنان که تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریه
توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد
که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: «عبدالرحمن!
دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا
درست کنم.» پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: «زنگ زده، تو راهه.»
که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز
گوشش به اخبار بود و چاره ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت.
عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید
قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما
شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی
ِ از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط
تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و
دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای
نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر
داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانهمان
ِ حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی، سهم خانواده خودمان
برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام
و همسایه ها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با
صدای کوتاهی باز شد. همهه ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب
کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه بالا حضور دارد. او هم از منظرهایی
که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت
و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان
عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت: «آقا مجید! ما فکر کردیم
شما خونه اید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم.» لبخندی زد و پاسخ داد:
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هجدهم
#فصل_اول
«یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو
به جاش بمونم.» که مادر به آرامی خندید و گفت: «ما دیشب سرمون به کارای
عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.» در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر
با خوش زبانی ادامه داد: «پسرم! امروز نهار بچه ها میان اینجا. شما هم که غریبه
نیستید، تشریف بیارید!» به صورتش نگاه نم