*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_چهل_وششم*
#فصل_اول
و مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقرهای رنگ خودنمایی میکرد.
حالا با نصب این پردههای جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و
دامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد، فضای خانه به کلی تغییر
کرده بود، به گونهای که خیال میکردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی
چای به اتاق بازگشت و با گفتن «خیلی قشنگ شده!» رضایت خودش را اعلام
کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با
تعجب پرسید: «عبداهلل هنوز برنگشته؟» که عبدالله با چهرهای خندان از در وارد
شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم: «تو زیر زمین کی رو دیدی
انقدر خوشحالی؟!!!» خندید و گفت: «تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو
حیاط مجید رو دیدم!» از شنیدن نام او خندهی روی صورتم، به سرخی گونههایم
بدل شد که سا کت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت
سینی چای دراز میکرد، ادامه داد: «کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.»
مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: «چه خبره؟ مهمون
داره؟» عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: «آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش»
ُ و مادر با گفتن «خب به سلامتی» نشان داد دل مهربانش از
شادی او، به شادی نشسته است.
ِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای
ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای درو خوش و بش
ِ میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به
عبدالله کرد و پرسید: «عبدالله! نمی ِ دونی تا کی اینجا میمونن؟» و عبدالله با گفتن
«نمیدونم!» مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بالاخره زبان گشود:
«زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن،
چند شب دیگه دعوتشون میکردم که لاقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسم
زود برگردن...» هر بار که خصلت میهماننوازی مادر این گونه میدرخشید، با آن
همه سابقه ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب میکردم، هرچند این تعجب
همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_چهل_وهفتم
#فصل_اول
از شعف میکرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره میگرفت، زیر لب
زمزمه کرد: «یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.» میدانستم این تلفن نه
به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان
مهماننواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر میداد. تلفن را که قطع
کرد، رو به من و عبدالله پرسید: «نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟»
که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد: «خوبه! هر چی لازم داری بگو
برم بخرم.» و من سا کت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سر
ِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد،
به آرامی تکان میداد که مادر صدایم کرد: «الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه
چقدر داریم؟» با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی
سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم
و به مادر گفتم : «میوه داریم، ولی خیلی پالسیده شده.» مادر نگاهی به ساعت
انداخت و گفت: «الان که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم
تو و عبدالله برید، هر چی لازم میدونی بخر.» عبدالله موبایلش را از جیبش در
آورد و گفت: «بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.» که مادر ابرو در هم کشید و
گفت: «نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن! خودم میرم در خونه
شون به عموش یا زن عموش میگم!» عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانهاش به خنده افتاد و با گفتن «
از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!» کارش را به
بهانهای شیطنتآمیزی توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای
صرفهجویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرفهای
نهار را میشستم، فکرم به هر سمتی میرفت. به انواع میوههایی که میخواستم
بخرم، به شام و پا سفرههایی که میتوانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه
باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانهمان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار
نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ میزد، دست بردار نبود. بیآنکه
بخواهم، دلم میخواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_چهل_وهشتم
#فصل_اول
دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم! با تصمیم مادر، قرار
بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبداللا
همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت:
«نکنه ما این همه خرید کنیم، بع