م خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به
لبخندی صمیمانه داد: «مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به
عنوان برادر راحت کرد!» و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!
چیز قابل داری نیس!» از میهمانان پذیرایی کرد. مریم خانم از پذیرایی مادر
با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید،
مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر
انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم
و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم
آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به
بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط برد تا ما راحتر
صحبت کنیم. با اینکه فاصله مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر
بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش
قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و
لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های
نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب
صبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را میدرید و ته دلم را میلرزاند و باز به خیال
هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی
که به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو
مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفسهایمان
در پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پر میکرد
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وچهارم
#فصل_اول
که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونواده تون و
حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من
بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!»
صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت
احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد:
«بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه
تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما
رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من
سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره
کردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه
هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.» سپس زیر چشمی نیم نگاهی
به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و
بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی میکردید...» که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای
قدرتمند، کلا مش را شکستم: «روزی دست خداست!» وکلام قاطعانه ام که شاید
انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد
من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!»
شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل
آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار
میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از
میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب بر گردم تهران
ُ خب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.»
پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با
لحنی ملا یم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وپنجم
#فصل_اول
هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.» و با این جمله پدر،
ختم جلسه اعلام شد.
* * *
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خنده
با صدایی بریده گفت: «انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار
داد که بیچاره نمکگیر شد!» ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر
کرد: «گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین
روش زیاد شد!» که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: «حالا هر کی
میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!» و
ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: «ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم
چرونی؟!!!» از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: «ابراهیم!
تو خودت باهاش چند بار سر ِ یه سفره نشستی، یه بار د
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_شصت_ویکم*
#فصل_اول
ُ پر جذبه ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان
به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت،
آسمانی نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی ام را برآورده خواهد
کرد! آینده ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب
اهل تسنن متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب
میکرد!
* * *
گلهای سفید مریم در کنار شاخههای سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند
ِ گل لیلیوم عطری در دل سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای
آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانیذام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر
شد و با صدایی آهسته گفت: «الهه جان! چایی رو بیار!» فنجان ها را از قبل در
سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی
سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده
بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن
«بسم الله !» قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که میخواستم با پوششی از
متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم
به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از
فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر مینشست، هرچند همچون
همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را
به زیر انداخت. حالا خوب میتوانستم معنای این نگاههای دریایی را در ساحل
چشمانش بفهمم و چه نگاه متلا طمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک
مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش
میبخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بیآنکه نگاهم کند، با تشکری گرم
و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد. میهمانان
طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار میگرفت. کنارش که
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_ودوم
#فصل_اول
نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده ای شیرین حالم را پرسید: «حالت
خوبه عزیزم؟» و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم
را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو
جواد را مخاطب قرار داد: «آقا جواد! حتما میدونید که ما سنی هستیم من خودم
ترجیح میدادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با
ُ هم راحتتر رندگی میکنن حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید
ولی خب
و ما هم به احترام شما قبول کردیم.» از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک
برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد:
«حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم،
خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه.» که پدر به میان
حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: «خب نظر شما چیه
آقا مجید؟» بی اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده ای از نجابت، با چشمانی
لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بیمقدمه پدر، به اندازه یک نفس
عمیق سا کت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر میآمد، شروع کرد:
«حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سنی برادرن. ما همهمون مسلمونیم. همهمون به
خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد"ص" اعتقاد داریم، کتاب همهمون قرآنه
و همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و سنی
میتونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من
مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم
کنار خونواده خودم هستم.» پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی
پرسید: «یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی
یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!» لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله ای
از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامت بار
مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: «حاج
آقا! من به شما قول میدم تا لحظه ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وسوم
#فصل_اول
مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون
آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!» لحنش آنچنان با
صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت
شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در
کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم
را از آرامش چشمان
┄┅══✼🥀✼══┅┄
با خــــدا قهـــــرم! 😳
🍃یک بار حرف از #نوجوان_ها و اهمیت به #نماز بود ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم.
🏠به محض اینکه خوابم برد، در #عالم_رویا پدرم را دیدم! درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، #وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
سلام علی ابراهیم بعدد علم الله
شادی روح شهدا صلوات
❤️❤️
سلام شھیدمعلم مَن🌱،
ادعایـے در تو نمیبینم و تمام هویت طُ خلاصھ شده در همین ، بـےادعایۍ!
مرا دریاب ای مَرد بۍادعا . .💔(:
#سلامعلےابراهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای شادی روح شهدا صلوات
یادت باشه شهدا مدیون کسی نمیمانند🌱😊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به به اینبار سلام فرمانده در مسجدالحرام😍😍
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکار امنیتی معاون سفیر انگلیس در حال انجام تحرکات اطلاعاتی از رزمایشهای موشکی ایران
🔹فیلمهای منتشر شده توسط اطلاعات سپاه نشان میدهد که معاون سفیر انگلیس در حال انجام تحرکات اطلاعاتی از محل رزمایشهای موشکی کشور، به تور افتاده است.
🔹این فیلمها همچنین نشان میدهد که چطور برخی افراد تحت پوشش توریست یا محقق به محلهای نظامی کشور نزدیک میشوند و سعی در اقدامات اطلاعاتی دارند.
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🕯آن دمی که خیمه ها آتش گرفت و آب شد
🍂تازیانه بر یتمیمان حرم هم باب شد .
🕯دست در دست رقیه گوشه ی دشت بلا
🍂باقر آل عبا گریان بر ارباب شد
#خداحافظ_ای_روضه_خوان_حسین💔
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)🥀
#تسلیت_باد🥀
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
👆 دوستانتون رابه کانال کمیل دعوت کنید
حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی) :
🔶 آیا این را باور کردیم که هر شب باید با آقا جان حرف بزنیم؟!
با مطالب الهی و عرفانی مزاح نکنیم، برخی این مطالب را شوخی میگیرند. درونمان را پاک و تطهیر کنیم. خدا گواه است، به این خانه امام زمان، اگر کسی هر شب، موقع خواب، دقایقی را با امام زمان حرف بزند، باور کند که به یک سال نکشیده، چیزهایی را خواهد دید و حالش دگرگون میشود....🌷
🔸 خوش به حال آنهایی که هر شب موفّق هستند که به خود حضرات قسم، اگر کسی این توفیق را داشته باشد که هر شب با آقا حرف بزند و منقطع نشود، به مطالبی خواهد رسید.
💟 نمیدانم این که عرض کردم هرشب با آقاجان حرف بزنید، میزنید یا خیر، غوغاست، محشر است.
❇️ من در یک مجلسی که به صورت ماهانه برگزار میشود، خدمت بعضی از آقایان میروم و بعضی از نکات اخلاقی را بیان میکنم، یکی از آقایان بعد از سومین جلسه، پیش من آمد و گفت: آقا! خدا گواه است یک چیز بگویم باور نمیکنید. شما چه چیزی به ما یاد دادید؟ گفتم: من نگفتم، اولیاء بیان کردند. خوش به سعادتتان. گفت: حال من با این صحبت با آقا تغییر کرده، وضعم عوض شده، گوشم شنوا شده و ... .
💟 یک موقع بعد از بحث اخلاق در زمان مداحی در تاریکی نشسته بودم، جوانی آمد و گفت: شما مدام میگویید: اگر هر شب حرف بزنید، به یک سال نرسیده ...، بگویید: به یک ماه نرسیده انسان چیزهایی میفهمد. در همان تاریکی یکی دو سؤال کردم و متوجّه حقّ بودن حرفش شدم، امّا بلافاصله هم رفت....
4_5836672654739769939.mp3
9.23M
#رزقِشبٰانِھ...☁️🌱
به زیر دین شما شیعہست...
.
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#سلام_امام_زمانم
به سرم رحمت بی واسعه یعنی #مهدی
بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی
اخم چشمش علی وخنده #زهرا به لبش
جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی
#اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج🌸
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
•
.
شھید شدن دل میخواهد دلـے کھ آنقدر قوے باشد و بتـواند بریدھ شود از همھ تعلقات ؛ دلـے کھ آرام لھ شود زیر پایت
و شھدا دلدارِ بـے دل بودند ꧇)
#سلام_عزیز_برادرم
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
دعای عهد_3 (1).mp3
8.21M
❇️ قرائت دعای "عهــــد"
📝 این روزها که میگذرد، هر روز در انتظار آمدنت هستم ✨
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار منتظران ثابت قدم ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
🌹«روز شانزدهم»
🗓شروع چله: ۱۴۰۱/۰۴/۰۱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
سلام به دوستان امروز هم به مدد شهدا کارمون رو شروع میکنیم🤲🏻
🌸قرار اول هرصبح🌸
گفت: عاشقی راچگونه یاد گرفته ای؟
گفتم: از آن شهید_گمنامی که معشوق را حتی به قیمت از دست دادن هویتش، خریدار بود
🌷شهید ابراهیم هادی پرستوی گمنام کمیل🌷
❤سلام بر پهلوان بی مزار❤️
🌷شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج 5صلـــوات🌷
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ...✨
#شهادت_امام_محمد_باقر_ع
#امام_زمان
🥀 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🥀
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
⚜زندگینامه امام باقر علیه السلام
حضرت ابو جعفر، باقر العلوم، در سوم صفر سال 57 هجری شهر مدینه تولد یافت. پدر ایشان علی بن الحسین، زین العابدین (ع) و مادرشان ام عبد الله، فاطمه، دختر امام حسن مجتبی (ع) می باشد.
نام آن حضرت محمد است. این نامی است که رسول خدا (ص) از دیر زمان برای وی برگزیده بود. برای امام باقر (ع) این القاب یاد شده است: باقر، شاکر، هادی، امین شبیه(به جهت شباهت آن حضرت به رسول خدا (ص))
در منابع تاریخی، برای امام باقر (ع) دو همسر و دو «ام ولد» نام برده اند. همسران عبارتند از: ام فروة دختر قاسم بن محمد بن ابی بکر، ام حکیم دختر اسید بن مغیره ثقفی.
برای امام باقر (ع) هفت فرزند یاد کرده اند، پنج پسر و دو دختر؛ جعفر بن محمد الصادق (ع)، عبد الله بن محمد(او یگانه برادر امام صادق (ع) بشمار می آید که هم از ناحیه پدر و هم از ناحیه مادر با آن حضرت متحد است)، ابراهیم بن محمد، از ام حکیم، عبید الله بن محمد، از ام حکیم، علی بن محمد، زینب بنت محمد، این دو (یعنی زینب و علی) از یک مادرند که ام ولد بوده است. ام سلمه (مادر وی را نیز ام ولد دانسته اند). گروهی دیگر گفته اند: امام باقر (ع) دو دختر نداشته است، بلکه زینب و ام سلمه در حقیقت دو نام برای یک دختر است.
⚜چگونگی شهادت
آن حضرت در سال 114 هجری، در سن 57 سالگی زندگی را به درود گفته که از این مدت سه یا چهار سال را در جوار جد بزرگوارش امام حسین (ع) و 34 سال و ده ماه یا 39 سال با پدرش و 19 یا مطابق قول دیگر 18 سال پس از پدرش زیسته است که همین مدت دوره امامت آن حضرت محسوب می شود.در روز هفتم ماه ذی الحجه سال 114 رحلت کرد.
منابع روایی و تاریخی علت وفات آن حضرت را مسمومیت دانسته اند، مسمومیتی که دستهای حکومت امویان در آن دخیل بوده است.
از برخی روایات استفاده می شود که مسمومیت امام باقر (ع) به وسیله زین آغشته به سم، صورت گرفته است، به گونه ای که بدن آن گرامی از شدت تأثیر سم بسرعت متورم گردید و سبب شهادت آن حضرت شد. در این که چه فرد یا افرادی در این ماجرای خائنانه دست داشته اند، نقلهای روایی و تاریخی از اشخاص مختلفی نام برده اند.
بعضی از منابع، شخص هشام بن عبد الملک را عامل شهادت آن حضرت دانسته اند.
بخشی دیگر، ابراهیم بن ولید را وسیله مسمومیت معرفی کرده اند.
⚜قبر نورانی حضرت باقر علیه السلام، در شهر مدینه در قبرستان بقیع قرار دارد. هر سال، حاجیان زیادی در این قبرستان، بر سر مزار چهار امام غریبی که آنجا دفن شده اند، حاضر می شوند. امام حسن مجتبی علیه السلام، امام سجاد علیه السلام، امام باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام، چهار امامی هستند که در کنار هم و در قبرستان بقیع دفن شده اند.
قال الامام الباقر علیه السلام:
به درستی که خداوند متعال می فرماید: ای فرزند آدم، من در حق تو سه لطف کردم
❶ (گناهانی را) بر تو پوشانده ام که اگر بستگانت بفهمند دفنت نکنند.
❷ به تو (به وسیله مال و ثروت و دارائی) وسعت داده ام سپس (برای بندگانم و بالا بردن درجات خودت) از تو قرض خواسته ام ولی تو (برای آخرتت) خیری را جلو نفرستادی.
❸ و یک سوم از مالت را برای بعد مرگت در اختیار خودت گذارده ام ولی تو کار خیری را پیش نفرستادی.
📔 خصال ج۱ ص۱۳۶
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_شصت_وششم*
#فصل_اول
عنوان برادر راضیام!» جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که
زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: «من که
چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!» و لعیا هم تأیید کرد: «به نظر منم
پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه
ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده
که بشنوم مشکلی داشته باشن.» ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم
آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: «من
میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سنی هستن، چرا
انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟» و این گلایه ابراهیم، بالاخره حرف گلوگیر
پدر را به زبانش آورد: «به خدا منم دلم از همین میسوزه!» که مادر بلافاصله جواب
داد: «عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟هر کسی یه
کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو هر
پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!» که در اتاق باز
شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: «آقا معلم!
تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟» عبدالله که از
سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: «کی رو میگی؟» و ابراهیم
طعنه زد: «این شازده دوماد رو میگم!» عبدالله به آرامی خندید و گفت: «خود الهه
ِ هم نفهمیده بود، چه برسه به من!» و ابراهیم با گفتن «آخی! چه پسر سر به زیری!!!خب مامان ما دیگه زحمت کم میکنیم »
ُ
سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: «علف هم که به
دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!» و با اشارهی دست، لعیا را هم بلند کرد و در
حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم،
گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند. مادر خسته و کلافه از مجادلهای
که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار
میداد، ناله زد: «نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!» پدر بی ِ توجه به شکوه
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وهفتم
#فصل_اول
مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست،
اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: «حتما از حرفهای
ابراهیم عصبی شدی.» و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: «ابراهیم همینجوریه!
ُ» سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد:
ً «دوست داره ایراد بگیره و غر بزنه
کلا»
«مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!» از
فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه
رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که
ِ به دستش دادم، هنوز داشت گله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد.
از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و سا کت در خودم فرو رفتم
که عبدالله صدایم زد: «الهه جان! میخوام برای شا گرد اول کلاس جایزه بخرم. تو
خوش سلیقهای، میای با هم بریم کمکم کنی؟» بحثهای طولانی و ناخوشایند
بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را
ُ رد کنم
نگاهی به مادر انداختم که نگرانیام را فهمید و با لبخندی پر از محبت گفت : «
خوبه! خیالت راحت باشه، برو!» با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن
شدم.
ِ منتهی به ساحل کج کرد.
ِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیر
به سر
با تعجب پرسیدم: «مگه نمیخوای هدیه بخری؟» سرش را به نشانه تأیید تکان
داد و با لبخندی مهربان گفت: «چرا! ولی حالا عجله ای نیس! راستش اینجوری
گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی
میخریم.» میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در
موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید
نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ
صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبی
ِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم
مایل به سبز
شروع کرد: «الهه! فکراتو کردی؟» و چون سکوتم را دید، خندید و گفت: «دیگه
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وهشتم
#فصل_اول
واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!» از حرفش
من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که
دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: «الهه جان! مجید
پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو ا
هرهاش مهربانی
سفیدی که فقط برای مراسمهای مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل
بالایی اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم
خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری
شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه
مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که
سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد
شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش
مریم خانم و میهمان جدیدی که عمه ی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه"
صدایش میکردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی
که بیش از همیشه میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که
ُ ز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق گذاشت
. موهای مشکیاش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و
ِ شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود. عمه فاطمه
با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی
داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگیاش میداد، گرچه لحظهای
خنده از رویش محو نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل
نشست و بسته کادو پیچ شدهای را از زیر چادر مشکیاش بیرون آورد و روی مبل
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
ین چند ماهه جز خوبی و نجابت
ِ چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!» هر چه عبدالله بر زبان
میآورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن
دوباره این نغمه گوشنواز، برایم لذت بخش بود و سا کت سر به زیر انداخته بودم
تا باز هم برایم بگوید: «الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف
میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!» از شنیدن کلام
آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که
ِ با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینم. کنار هم نشستیم و او
با لحنی برادرانه ادامه داد: «اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی
ِ اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری!» و در برابر
نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: «الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما
مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو
تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! منم میدونم که رمز عزت امت اسلامی،
اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون
مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس
مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد
کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت
دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!» همچنانکه
با نوک پایم ماسه های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای
عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوت
ِ غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت: «الهه جان! من اینا رو نگفتم که دل تو رو
از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_نهم
#فصل_اول
اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما
وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از
مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات
مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده،
نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ
وقت اجازه ندی تفاوت ِ های مذهبی، اختلاف زندگی تون بشه!» نگاهم را از زمین
ماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: «عبدالله ! اما حرف
دل من یه چیز دیگهاس!» از جواب غیر منتظرهام جا خورد و من در مقابل نگاه
کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم: «عبدالله! من
همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم
ِ این تفاوت مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه
این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر رو ناراحت کردم. چون خوب
میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض
ِ اون چیزی که دل خدا و پیغمبر رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما
من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!»
سپس در برابر چشمان حیرت زدهاش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و
مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم:
«عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمک
میکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!» با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک
و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: «الهه! تو میخوای چی کار
کنی؟» لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم : «من فقط
دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر هدایت شه و مذهب
اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الانم هم
یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه!» و پاسخم برایش اگرچه غافلگیر کننده اما انقدر
پرُ صلابت بود که دیگر هیچ نگفت.
* * *
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد
#فصل_اول
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از
شاخههای سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آماده
میهمانی امشب می ِ شدم. شب طولانی و به نسبت سرد26 بهمن ماه سال 91 که
ِ مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهای
محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و
توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد
ُ اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پر چین و چروک و افتاب
پیراهن عربی
سوخته اش نشانده و به چ
#خاطرات_شهید
●سردار صبح به خط جزیره مجنون وارد شده بود. هنوز از حضورش ساعتی نمی گذشت که بمباران شیمیایی دشمن شروع شد. پدرانه دور نیرو ها می گشت و آنها را ترغیب به استفاده از ماسک می کرد و از طرف دیگر با روشن کردن آتش در پی از بین بردن اثرات مواد شیمایی بود. اما وقتی خواست با فرماندهی تماس بگیرد، ماسکش را بر داشت و در کمتر از چند دقیقه روی زمین افتاد، دشمن گاز سیانور، خطرناکترین ماده شیمیایی را روی سر بچه ها ریخته بود.
●سریع با وانت او را عقب فرستادیم، اما ماشین واژگون شد و پیکر سردار، همچون خورشیدی در جزیره مجنون برای همیشه بی غروب باقی ماند.
📎پ ن : سمت: فرمانده گردان تخریب، لشکر 19 فجر
#ﺷﻬﻴﺪﺟﺎﻭﻳﺪاﻻﺛﺮسردارخورشیدی
●شهدای غریب فارس
●محل شهادت: ۱۳۶۷/۴/۶جزیره مجنون
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝