*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_نودویکم*
#فصل_دوم
«بهش گفتم چیزی شده که از الان داری محصول خرما رو پیش فروش میکنی؟
جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات
جواب پس بدم، اینجا به خودت!» سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود
پدر متوجه صحبتهایش نمی ِ شود و با صدایی آهسته گله کرد: «گفتم ابراهیم
ُ ناراحته خب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه
کار دیگه!» که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام
گذاشت: «مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!»
مادر خندید و با گفتن «کاری نکردم مادرجون!» اشاره کرد تا سفره را پهن کنم.
نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایهای که
حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست
آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست
هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش
بر نمیآمد که فقط غصه میخورد. فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول
میگذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید: «اوضاع کار چطوره مجید؟» لبخند
مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه!ر که پدر لقمه اش
را قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: «اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارت راحتره هم پول بیشتری گیرت
میاد!» مجید که
انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله
جواب پدر را داد: «بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار
میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه!» که پدر چین
به پیشانی انداخت و گفت: «جای خوبیه، ولی کار پر درد سریه! هر روز صبح باید
تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پر خطره! همین یکی دو
سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد...» از سخنان پدر به شدت
ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به
پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد:
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودودوم
#فصل_دوم
ُ «عبد الرحمن! خب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!» و بالاخره مجید
زبان گشود: «خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خب من از کارم راضیم
چون رشته تحصیلیام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!» پدر
لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب
داد: «هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از
امسال سود نخلستونهام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه
برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی!» مجید سرش را پایین انداخت تا
دلخوریاش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگیاش پاسخ
داد: «دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم.» و پاسخش آنقدر
ُ
قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پر غیظ و غضب لقمه بدی را در دهان
گذاشت. حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را
برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او
اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند. برای لحظاتی غذا
در سکوت خورده شد که خبری بهت آور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب
کرد؛ نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای
تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر و از نامآوران
اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر،
گناه قبیح و وحشتنا کی بود و تنها از دست کسانی بر میآمد که به خدا و پیامبرش
هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بیتوجه به غذا
ِ خوردنش ادامه داد، اما چشمان گرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده
بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: «چی شده؟» شاید هم
متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر
بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: «این
تروریستهایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش
قبرش کردن!» مادر لب گزید و با گفتن «استغفرالله!» از زشتی این عمل به وحشت
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودوسوم
#فصل_دوم
افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد
که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: «من نمیدونم
اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه
تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب برسه، ت
خریبش میکنن!»
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا
لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به
عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد:
«هیچ غلطی نمیتونن بکنن!» و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با
تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر ناراحت و
ِ نگران بودیم، اما خون غیرت به گونهای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش
برای حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب به شماره افتاد.
گویی در همین لحظه حضرت زینب را در محاصره دشمن میدید که اینگونه
برای رهاییاش بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همهی
نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!
* * *
ِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت،
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سر
هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند و
البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب
ِ آب
حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبی
حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از صبح که از برنامه های تلویزیون
متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشه ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق
عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز ولادت امام علی بود و من
برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه
مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه
مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشه هایم
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودوچهارم
#فصل_دوم
بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت. مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید
و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و
همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: «فکر کردم خوابیدید!» صورت مهربانش
از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: «خواب
کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به
خورده!» خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری
شکایت نمی ِ کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شکوه گشوده
و ابراز ناراحتی میکرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش
نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: «میخوای بریم دکتر؟» سری به
ِ علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: «آخه مامان! این دل درد شما الان چند
ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بالاخره یه دارویی میده بهتر میشی!» آه بلندی
ِ کشید و گفت: «الهه جان! من خودم درد خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم
این دل دردم شروع میشه!» و من با گفتن «مگه چی شده؟» سر درد و دلش را باز
کردم: «خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت!
همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الان پیش فروش
میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلا معلوم نیست چه اصل و نسبی دارن
هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم
میرسه! می ِ گم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا
فقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم،حالا سر
ِ
پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده...» نمیدانستم در جواب
گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا الاقل دلش قدری سبک شود و
او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: «تازه اونشب
آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت
رو فراری نده، داماد پیش کش!» سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «اونشب
از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده؟
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودوپنجم
#فصل_دوم
بود؟» شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلامم
و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوریاش نمیشد که لبخندی
زدم و گفتم: «نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!» مادر
سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد!
دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه
از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه!
ُ خب اونم جوونه، غرور داره...» که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه
تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: «کیه؟» که صدای همیشه
خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه
وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآ
مده و دستی که به کمر گرفته بود، با
گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پر مهر و محبت مادر
را برای خودش خرید: «عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟»
صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی
میکرد، پاسخ داد: «خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده
شدم!» محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند،
توضیح داد: «مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت
بنده کلیه امور خونهداری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!»
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم:
«عطیه براش اسم انتخاب کردی؟» به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را به
بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: «چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم
کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!» که محمد با صدای بلند
خندید و گفت: «خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اوردن کسی دیگه مارو
آدم حساب نمیکنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلا من به دست
فراموشی سپرده میشم!» و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پر
کرد. مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیهاش باز شده و دردش تسکین
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری ؛ #ریلز
📝 یه کاری کنید برای غدیر همه بفهمند امام علی به امامت رسیده 😊
🪧 روزشمار #عید_غدیر ؛ شش روز تا جشن بزرگ ولایت #امام_علی ❤️
📽 #تصویری
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #خادم_الشهدا
🔻قلبم کوه اندوهه برس به دادم...
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
#خاطرات_شهدا🕊
🍃خیلی روی آقا حساس بود...
یه بار بهش گفتم:
اگه شعاری ضد حکومت روی دیوار هست
و ما بریم و حذفش کنیم،
چه سودی داره؟
چرا این همه وقت میذاری تا شعار پاک کنی؟این همه پاک می کنی،
خب دوباره می نویسن...
گفت:نه،من میخوام اونقدر پاک کنم تا دیگه ننویسن!
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
•
هرموقعبهبهشتزهرامیرفت...
آبۍبرمیداشتوقبورشهدارومۍشست!
میگفت:باشهداقرارگذاشتمکهمنغباررو
ازروۍِقبرهاۍآنهابشورموآنهاهمغبارِ
گناهروازروۍِدلمنبشورند...
- شهیدرسولخلیلی🌱
•
•
#شهیدآنہ
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسمِـ.رِّبِالنُور،نورڪربُبِلا
#اللہمارزقناڪربلابحقفاطمہۜ 🤲🏻✨
#شهیدانہ
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
⌈✨⃟🕊⌋
وصیت من به دخترانی که
عکسهایشان را در
فضای شبکهها ی اجتماعی
میگذارند،
ایناست که این کار شما باعث
می شود امام زمان
"عجل الله تعالی فرجه الشریف "خون گریه کند..
بعدازاین که وصیت و خواهشم
را شنیدید به آن
عمل کنید؛
زیرا ما می رویم تا از شرف و آبروی
شما زنان دفاع کنیم..
مانند خانم حضرت زهرا"سلام الله علیها "باشید..:)
-شهید مهدی محسنرعد••
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #وضعیت
🔵 اگر اثر نداشت که عکس العمل نداشت‼️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
👆 دوستانتون رابه کانال کمیل دعوت کنید
*✳سرود #من_افتخار_می_کنم_به_حجابم*
🌸سرودی با محوریت تجلیل وتکریم ازبانوان ودختران باحجاب که بخش بزرگی از جامعه را تشکیل می دهند
🔰این سرود توسط دختران دهه نودی و با همت نیروهای مردمی تولید و به مناسبت هفته عفاف وحجاب در سراسر کشور توسط دختران و بانوان اجرا خواهد شد.
#افتخار_من
#حجاب_من
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
AUD-20220707-WA0001.mp3
10.11M
سرود #افتخار_من
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
مثل #راضیه_کشاورز
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفته حجاب و عفاف گرامی باد😍💕
#حجاب
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
17.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | راهکاری برای بهتر دیده شدن خانمها در جامعه
♨️ داستان لینا لونا، حکایت امروز ما
.
.
.
#حجاب
#روز_حجاب_و_عفاف
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فرازی از وصیت نامه شهید نور علی رئیسی🕊
🔸هدفي كه مرا وادار به جبهه آمدن نمود ، ياري دادن به دين خدا و لبيك گفتن به كمك خواهي حسيني بود كه هزار و چهارصد سال پيش فرياد برآورد:«هـل من ناصـر ينصـرني» كه اين پيام در اين زمان از لسان فرزند او ، امام به گوشم رسيد و با جان ودل به آن پاسخ مثبت دادم و خدايا تو گواه باش كه هر چه در توان داشتم ، از براي دين دريغ نورزيد
🔸منافقين بدانندكه ما هيچ وقت كوركورانه راه خود را انتخاب نخواهيم كرد ، بلكه پيمودن اين راه با كمال آگاهي و بصيرت است.
🔸منافقين داخلي و كفار خارجي بدانند كه از هر قطره خون ما ، هزاران حزب الله ديگر بپا خواهد ايستاد واسلحه به زمين افتاده مان را برخواهند داشت و عليه آنان خواهند جنگيد.
شادی روح شهدا صلوات🌹🍃🌹🍃🌹
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
شعر برای تبیین آیه 92 سوره آل عمران
❤️💕❤️💕❤️
سارا داره یه دفتر📒
بابا براش خریده
مثل اونو تو دنیا
سارا هیچ جا ندیده
دوست داره دفترش رو
از دل و از ته جون
نمیذاره که حتی
یه خش بیفته رو اون
سارا یه دوستی داره
براش خیلی عزیزه
بابای دوستش ولی
چند روزیه مریضه
دوست سارا چند روزی
دفتر اون پر شده
باید بازم بخره
دفتر خوب و تازه
سارا میدونه دوستش
فعلا پولی نداره
بدون هیچ منتی
دفترشو میاره
دوست عزیز بفرما
عیدی من به شما
به خاطر روز عید
قابلتو نداره
🖌شاعر انسیه سپاه
شعر برای تبیین آیه 92 سوره آل عمران
❤️💕❤️💕❤️
سارا داره یه دفتر📒
بابا براش خریده
مثل اونو تو دنیا
سارا هیچ جا ندیده
دوست داره دفترش رو
از دل و از ته جون
نمیذاره که حتی
یه خش بیفته رو اون
سارا یه دوستی داره
براش خیلی عزیزه
بابای دوستش ولی
چند روزیه مریضه
دوست سارا چند روزی
دفتر اون پر شده
باید بازم بخره
دفتر خوب و تازه
سارا میدونه دوستش
فعلا پولی نداره
بدون هیچ منتی
دفترشو میاره
دوست عزیز بفرما
عیدی من به شما
به خاطر روز عید
قابلتو نداره
🖌شاعر انسیه سپاهی
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶🌷 چه کسی واقعا یار امام زمان هست؟
استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری|
🌺 #عیدآسمانی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
مثل #راضیه_کشاورز
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
یک "شب بخیر"
حال مرا
خوب می کند
آن را بگو
و نسخه ی من
را تمام کن
شبــــتون شهــــدایی🌺
#شب_بخیر♥️
#عید_غدیر
#سلام_فرمانده
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
مثل #راضیه_کشاورز
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
سلام به دوستان امروز هم به مدد شهدا کارمون رو شروع میکنیم🤲🏻
🌸قرار اول هرصبح🌸
گفت: عاشقی راچگونه یاد گرفته ای؟
گفتم: از آن شهید_گمنامی که معشوق را حتی به قیمت از دست دادن هویتش، خریدار بود
🌷شهید ابراهیم هادی پرستوی گمنام کمیل🌷
❤سلام بر پهلوان بی مزار❤️
🌷شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج 5صلـــوات🌷
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ...✨
🌷🌹🌷🌹🌷🌹
#زیارتشهداء
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهْ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهْ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلّیّ الوَلِی النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـی عَبدِ اللہِ،
بِاَبـی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم🌷
❤️شهادت عشق است و زیبا...
اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک تحت رایه نبیک و علی ایدی اشدالناس قساوه.
آمین یا ربالعالمین
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_نودوششم*
#فصل_دوم
ُ و عطیه
یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: «خب مادر جون! حالت چطوره؟»
با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: «عطیه جان! زمان
زایمانت مشخص شده؟» عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب
داد: «دکتر برا ماه دیگه وقت داده!» مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از
ِته دل دعا کرد: «إنشاءالله به سلامتی و دل خوشی!» که محمد رو به من کرد و
همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به اشپزخانه بروم
پرسید: »آقا مجید کجاس؟ سرکاره؟»
ً
کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: «آره، معمولا تا اذان مغرب
میاد خونه!» و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه
داشت: «الهه جان! زحمت نکش!» سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت
ادامه داد: «حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!» خندیدم و
با گفتن «َ چشم!» به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایهدار، شربت آلبالو ریختم
و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه
از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت را
روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان
شربت را بردارد، جواب گله های مادر را هم داد: «مامان جون! دیگه غصه نخور!
بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم
بیخودی خودت رو حرص نده!» چشمان مادر از غصه پر شدو محمد با دلخوری
ادامه داد: «من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین
ِ مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هی گفتیم نکنه ریگی به کفشش
باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!» مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه
حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد:
«مامان! خیلی لاغر شدی!» و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر
ملا شود، لبخندی زد و گفت: «عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو
دامنته!» و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز
مادر را میدیدم لاغریاش به چشمم نمیآمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر
را ندیده بود، این تغییر کاملا محسوس بود
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودوهفتم
#فصل_دوم
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا
اتاق همراهی کردم و گفتم : «مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش
مجید میاد. «و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد:
«نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!» و من با دلی که پیش غصههای
مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم. برنج را دم کرده بودم که در
ِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک
کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش
کرده و چشمانی که همچون همیشه به من میخندید. حالا این همان فرصتی
بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده
بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلذمش را با روی خوش دادم. میدانستم
به مناسبت امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را
از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: «عید شما هم مبارک باشه!
نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: «من که حرفی نزدم!» به آرامی
ا، گفتم: «ولی من میدونم
خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اپن میگذاشتم
ِ امشب شب تولد امام علی »!از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش
بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت
ُ از شک و تردیدش، ادامه دادم: «مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خب منم
پر
از شادی تو شادم! تازه امام علی خلیفه همه مسلمونهاست!» از دیدن نگاه
مات و مبهوتش خندهام گرفت و پرسیدم: «مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه
میکنی؟» و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و
پاسخ داد: «همینجوری...» درنگ نکردم و جملهای را که از صبح چندین بار با
ِ
خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: «مجید جان! من به امام تو علاقه دارم چون
معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقهای نداری؟» سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم
کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودوهشتم
#فصل_دوم
نمیداند چه نقشهای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم
کرد تا ادامه دهم: «منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟» به سختی
لب از لب باز کرد و پرسید: «من؟!!!» و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که
چقدر از
که من هنوز
تنهام!» که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
یک بسته ما کارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانهاش از فضای
سا کت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی
به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: «اگه خسته نیستی یه کم قدم
بزنیم!» نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه
بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان
کج کردیم. از مقابل ردیف مغازهها عبور میکردیم که پرسید: «الهه! زندگی با مجید
چطوره؟» از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و او دوباره پرسید: «میخوام بدونم از
زندگی با مجید راضی هستی؟» و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر
شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: «از چشمات
ً به قدری احساس
معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!» و حقیقتا
خوشبختی میکردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی در
سکوت گذشت و او باز پرسید: «الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم
ِ جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟» و این همان سؤالی بود که ته دلم را خالی کرد
این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من
ً وجود
میخواستم با بحث و استدالال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلا
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ
دادم: «تو و همه شیعهها!» لبخندی زد و گفت: «الهه جان! آخه این چه بحثیه
که یه دفعه امشب...» که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: «مجید! این
ِ بحث، بحث ِ امشب نیست! بحث اعتقاد منه!» فقط از خدا میخواستم که
مثل همیشه آرام و صبور
حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش ترک برندارد
بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: «مجید جان! خب دوست
دارم بدونم چرا شما شیعهها فقط امام علی رو خلیفه پیامبر میدونید؟ چرا
خلفای قبلی رو قبول ندارید؟» احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد،
ِ گرچه از به زبان آوردنش ابا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته
بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا
آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم!
نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از
بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی هستن. در مورد بقیه خلفا هم
اطلاعی ندارم.» از پاسخ بیروحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که
باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! روزی
که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سنی هستی
و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت
مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم.» در برابر
روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان
فراخ احساسش جولان میداد: «الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه
تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم
که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودونهم
#فصل_دوم
اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...» و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم
میخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار
از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد. زیر بارش احساسش، شعله
مباحثه اعتقادیام خاموش شد و سا کت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن
گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با
بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم.
من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها
فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند!
من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقیام را به گوشش برسانم و او نگاهش را
جاری میکرد تا احساسات قلبیاش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان
چیزی بود که دست مرا میبست!
* * *
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که
البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت
کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید
چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر
خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر
نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پر هیاهو
َ میکرد. به خانههایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی
نیمه خرداد را در
غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از
ِ این شب
ُ انها چه جمع پر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بار
طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید
آمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در
نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با
تعجب سلام کرد و پرسید: «کجا الهه جان؟» کیف پول دستیام را نشانش دادم و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صد
#فصل_دوم
گفتم: «دارم میرم سوپر خرید کنم.» خندید و گفت: «آهان! امشب آقاتون خونه
نیس، شما به زحمت افتادین!» و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: «خب منم
باهات میام!» از لحن مردانهاش خندهام گرفت و گفتم: «تا همین سر خیابون میرم!
تو برو خونه.» به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: «خیلی وقته با
هم حرف نزدیم! الاقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!» پیشنهاد پر
محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلا
ً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!» خندیدم و با شیطنت گفتم : «
ُ خب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت
کنی!» از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: «تقصیر تو و مامانه