پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «پارک دیگر.»
گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.»
گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.»
دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد.
گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.»
قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر، معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال، جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
پاییز بود و برگ های خشک و زرد، روی زمین ریخته بود. باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.»
توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود.
باد، لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.»
صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچه کوه و کمری.»
دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می کردم الان از پشت درخت ها، سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند. از طرفی، منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما
دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!»
خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف، دست و پایم می لرزید.
فردای آن روز، صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود.
توی همان سرما و برف و بوران، برایم کلی مهمان از قایش رسید که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال، ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.»
تا خانه برسم، چند بار روی برف ها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمان ها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف ایستاده بودند، گفتم: «من اینجا نوبت گرفته ام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم.» زن ها فکر کردند می خواهم بی نوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زن ها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین می افتادم. یک دفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: «خانم... خانم... مگر من پشت سر شما نبودم؟!» زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زن ها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم.
#ادامه_دارد
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
shabe-jomast-havayat-nakonam(01).mp3
6.01M
شب جمعست هوایت نکنم میمیرم
یادی از صحن و سرایت نکنم میمیرم...
🎤میثممطیعی
#هیئت_مجازی
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🌻 اميرالمؤمنين عليه السلام:
🍀 من عَرَفَ قَدرَ نَفسِهِ لَم يُهِنْها بِالفانِياتِ.
🍀 كسى كه ارزش خود را بشناسد، خويشتن را با امور فناپذير خوار نگرداند.
📚 غررالحكم، ح 8628.
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🌕 *امتحان سخت طرفداران آقای رئیسی*
*هشدار هشدار هشدار * ❗️
🔺یکی از مواردی که احتمال دارد امروز و همزمان با انتشار لیست اعضای کابینه و معاونین جناب آقای رئیسی در رسانههای مختلف اتفاق بیفتد:
➖نقدها و اعتراض ها نسبت به این لیست وانتخاب می باشد.
🔸باید در نظر داشت که ما با رأی دان به آقای رئیسی ، ایشان را صاحب فکر و اهل مشورت در جهت اداره کشور دانسته ایم.
پس باید به تصمیمات وانتخاب های ایشان نیز احترام بگذاریم و اعتمادکرده وفرصت دهیم.
🔹این نباشد که بعد از اعلام لیست ، طرفداران آقای رئیسی ، فشاری مضاعف به ایشان وارد کرده و به جای یاری دادن در جهت رفع مشکلات اقتصادی و مقابله با هجمه های رسانهای، کارشکنی هاو ایجادموانع معاندین ، خود نیزدر صف منتقدین ومعترضین وارد شوند.
🔺در تاریخ این دین وکشور بسیار بوده که با تصمیمات ولی و فرمانده ، مخالفتها شده و به قول معروف آب به آسیاب دشمن ریخته شده ودشمن سودبرده است.
♦️برادران عزیز و خواهران گرامی ، درشرایط بسیارحساس حاضر، مراقب باشیم که شیاطین و دسیسه های آنان با تغییر دولت ، درصددایجادشکاف واختلاف و اعتراض بوده و قطعاً برای تضعیف دولت مردمی وانقلابی آقای رئیسی ، تفرقه و عدم استقبال وتمکین از نظرات فرمانده ، از این قبیل نقشه ها وتوطئه ها خواهد بود.
🔹مطمئن باشیم که آقای رئیسی - با توجه به تاییداتی که رهبر معظم انقلاب در مراسم تنفیذ از ایشان داشته اند - بدون مصلحت ومشورت بانخبگان اعضای هیئت دولت و معاونین خود را انتخاب نکرده اند و با یاران و دوستان نزدیک ، چه آنهایی که در انتخابات به نفع ایشان کنار کشیدند و چه دوستانی که در روند انتخابات در جهت پیروزی ایشان تلاش کرده اند ، مشورت نموده ، و برای هر پست انتخاب اصلح را انجام داده اند.
🔺 نبودن یک فرد مطرح در لیست کابینه و معاونین به معنای حذف آن فرد از دولت آینده نیست.
🔴 مراقب دسیسه ها باشیم ، چرا که ما از تمامی مصلحت ها و مشورت ها و رایزنی هایی که در روند انتخاب این لیست انجام شده باخبر نیستیم و خدای ناکرده با قضاوت نادرست، وبیان واشاعه آن موجب تضعیف عملکرد دولت نوپا، ولایی، فسادستیزو عدالت محور نشویم.
والعاقبه للمتقین
اللهم عجل لولیک الفرج
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
▪️سالروز اسارت شهید محسن حججی
🌹 وصیتنامه شهید محسن حججی
عمریست شب و روزم را به عشق شهادت گذرانده ام و همیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه ی بندگی میرسم.
خیلی تلاش کردم که خودم را به این مقام برسانم اما نمی دانم که چقدر توانسته ام موفق باشم.
چشم امیدم فقط به کرم خدا و اهلبیت است و بس. امید دارم این رو سیاه پرگناه را هم قبول کنند و به این بنده ی بدِ پرخطا نظری از سر رحمت بنمایند
که اگر این چنین شد؛ الحمدالله رب العالمین...
اگر روزی خبر شهادت این بنده حقیر سرا پا تقصیر را شنیدید؛ علت آن را جز کریمی و رحیمی خدا ندانید.
اوست که رو سیاهی چون مرا هم می بخشد و مرا یاری می کند.
🕊 شادی روح شهدا صلوات
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
⭕️ چند روز پیش تولد مائده دختر شهید مدافع حرم جلیل خادمی بود
موقع شهادت پدرش، 3ماهه بوده و شهید براش نوشته دختر بابا برای شبهایی که تورا در بغل نگرفتم دلم تنگ میشود برای دستهای کوچکت که در موهایم چنگ نزد دلم تنگ می شود برای بابا نشنیدن هایت دلم تنگ میشود!
دختر بابا همیشه دلتنگ توام😭
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha