eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
51 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
651 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 «« دو برادر»» «« راوی ابراهیم شاطری پور»» از دوران دبیرستان با هم بودند. این اواخر صیغه اخوت هم خواندند. با هم برادر ديني شدند. روزی نبود که یکدیگر را نبینند. اكثر کنار هم مشغول نماز می‌شدند. وقتی یکی زودتر بیدار میشد دیگری را برای نمازشب بیدار میکرد. خیلی‌ها به رفاقت این دو حسرت میخوردند. محمد میگفت: بعد از شهید حسن هدایت، خدا رحمان را برای من فرستاد. سیدرحمان هاشمی را. رحمان از بهترينهاي گردان ما بود. همان سال 1365 در دانشگاه قبول شد. اما جبهه، دانشگاه اصلی او شد. دانشگاهی برای آخرت. محمد تورجی معاون گردان شد. رحمان هم شد بیسیمچی او. البته این بهانه بود. بیسیمچی همیشه باید در کنار فرمانده باشد. میخواستند لحظه‌ای از هم جدا نشوند. آنها همدیگر را نصیحت میکردند. مشغول تهذیب نفس بودند. اگر اشکالی در کار هم میدیدند تذکر میدادند. مواظب بودند معصیتی از آنها سر نزند. از خدا خواسته بودند با هم شهید شوند. تا اینکه در زمستان 1365 زمان فراق رسید! مرحله اول کربلای پنج بود. قرار شد گردان به سمت نهر جاسم حرکت کند. نیمه های شب بود. از كنار خاکریزها عبور کردیم. به آخرین سنگرها رسیدیم. کمی استراحت کردیم. برادر تورجی جلوتر از بقیه بود. سه گروهان هم پشت سر او. بلند شدیم و از کنار مسیر جلو رفتیم. در سکوت کامل. برای حمله آماده بودیم. پنجاه متر تا سنگر تیربار عراقی فاصله داشتیم. قرار شد با دستور فرماندهی حمله آغاز شود. در زیر نور منّور داخل سنگر عراقیها را خوب نگاه کردم. به جای تیربار پدافند چهارلوله ضد هوایی گذاشته بودند! چسبیده بودیم به زمین. برادر صادقیان از مسئولین گروهان بود. رفته بود کمی آنطرفتر. او از بچه‌های قدیمی لشكر بود. وضعیت را بررسی میکرد. ایشان یک دستش را در عملیات قبلی تقدیم کرده بود. شب قبل، مرحله اول عملیات انجام شده بود. عراقی‌ها میترسیدند. آنها هر از چند گاه رگباری را به سمت مقابل می‌گرفتند. یکدفعه رگباری به سمت ما بسته شد. گلوله ای درست به گردن برادر صادقیان اصابت کرد. او روی زمین افتاد. همان لحظه منّور شلیک شد. هیچ کاری نمیشد کرد. اگر دشمن بفهمد که چه خبر است همه تلاشها از بین میرود! این را برادر صادقیان هم میدانست. با دست جلوی دهان خود را گرفت. پاهایش را به زمین میکشید. او در مقابل ما دست و پا میزد. لحظاتی بعد دستور حمله صادر شد. چندین گلوله آرپی جی به سنگر دشمن شلیک شد. اما سنگر بتونی بود. شلیک ها فایدهای نداشت! بچه‌هایی که جلو بودند با هم به طرف سنگر دویدند. فاصله کم بود. سنگر پدافند سریع تصرف شد. اما با شلیک پدافند حدود سی نفر از بچه‌ها از جمله سیدرحمان هاشمی روی زمین افتادند! محمد تورجی سریع بچه‌ها را جلو برد. بقیه سنگرها یکی پس از دیگری تصرف شد. ما از جاده عبور کردیم. از آنجا به سمت کانالها و خاکریزهای نونی شکل رفتیم. کانالها و محوطه اطراف آن پاکسازی شد. تلفات سنگینی از دشمن گرفتیم. ما به همه اهداف پیش بینی شده رسیدیم. ساعاتي بعد هوا روشن شد. شهدا و مجروحین را به عقب منتقل کردیم. سیدرحمان هاشمی هم در میان شهدا بود. ما باید منتظر پاتک وسیع عراقیها ميشديم. این را همه میدانستند عراقیها پاتک سنگینی انجام دادند. اما با لطف خدا و تدبیر حاج اسماعیل صادقی (فرمانده گردان) بی اثر بود. ما با کمترین تلفات جلوی حمله آنها را گرفتیم. بعد منطقه آرام شد. تورجی را دیدم. با چهره‌ای گرفته و عصبانی این طرف و آن طرف میدوید. تا من را دید گفت: رحمان رو ندیدی! حقیقت را نگفتم. فقط گفتم: میدونم مجروح شده. رنگش پرید. محمد رفت عقب. در کنار سنگر پدافند يكباره پیکر بیجان رحمان را دید. او با آن چهره معصومانه اش، گویی به خواب عمیقی فرو رفته بود. آن روز را فراموش نمیکنم. محمد تورجی داد میزد. گریه میکرد و رحمان را صدا میکرد. میگفت: بی انصاف مگه قرار نبود ما با هم بریم! مگه ... تا چند روز حال محمد همینطور بود. هر وقت کاری نبود میرفت یک گوشه و بلندبلند در فراق رحمان گریه میکرد. تا اينكه یک روز صبح دیدیم محمد خوشحال و بانشاط است! گريه هايش قطع شد و به حالت قبل بازگشت. یکی از بچه‌ها (سيد جواد مغيث)رفت و از او در مورد اين مطلب سؤال کرد. بعدها در مراسم ختم محمد در منزل ايشان تعريف كرد كه محمد به من گفت: آنشب خواب رحمان را دیدم. یقه اش را گرفتم وگفتم: مگه قرار نبود ما با هم بریم! پس چرا... رحمان دستان من را رها کرد و گفت: محمد رفاقتهای این طرف با دنیا فرق داره! تو باید بیشتر تلاش کنی! برادر تورجی تا همین جای خواب را تعریف کرد. اما باید چیزهای دیگری هم گفته باشد. چون او بی‌دلیل اینقدر خوشحال نبود. 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸ادامه مطالب.......🌸 ««قرارگاه تیپ یازده»» «راوی حاج اسماعیل صادقی فرمانده گردان» یک هفته از شروع عملیات گذشت. گردان ما آماده بود تا دوباره خط شکن لشكر شود. بار دیگر به اطراف نهر جاسم برگشتیم. شب قبل، این منطقه را شناسایی کرده بودیم. در مقابل ما قرارگاه تیپ یازده عراق بود. این قرارگاه شبیه مربع و به دژ تسخیر ناپذیر تبدیل شده بود. اطراف این قرارگاه خاکریز بلندی قرار داشت. دو روز قبل به آنجا حمله شده بود اما با مقاومت دشمن این حمله بی نتیجه ماند. حاج حسین خرازی در خط مقدم نبرد بود. با هم نقشه منطقه را مرور کردیم. از من پرسید: طرح شما برای حمله چیه؟ گفتم: دشمن با نیرو و تجهیزات زیاد از ضلع شرقی قرارگاه منتظر ماست. ما اگر بتوانیم از ضلع جنوبی جلو برویم و بعد به قرارگاه حمله کنیم بهتر است. حاج حسین خرازی هم این طرح را پسندید. ساعت 11 شب بچه ها به خط رسیدند. ساعتی بعد من با حاج حسین خرازي در حال صحبت بودم. یکدفعه یک گلوله کاتیوشا در اطراف ما به زمین خورد. موج انفجار حاج حسین را پرت کرد. من هم روی زمین افتادم. با ناراحتی از جا بلند شدم و به سمت حاج حسین رفتم. خدا را شکر اتفاقی برای حاجی نیفتاد. اماترکش نسبتًا بزرگی به پای من اصابت کرد! من را به داخل نفربر فرماندهی بردند. حاج حسین اصرار میکرد که من به عقب بروم. گفتم: نه، اجازه بده من از داخل نفربر بچه ها را توجیه کنم. حاجی گفت: تو برو عقب، محمد تورجی هست. اون بچه ها رو جلو میبره. حاج حسین رفت پیش بچه های گردان. گفت: من فرمانده شما هستم. من با شما جلو مییام. اما محمدتورجی گفته بود: نه، ما تا هستیم نمیشه شما جلو بیایی! خبر به گوش مسئولین قرارگاه هم رسیده بود. آنها شنیده بودند فرمانده و معاون گردان یا زهرا (س)مجروح شده و قرار است محمدتورجی گردان را جلو ببرد. حاج حسین همانجا برای بچه های گردان صحبت کرد. بعد در مورد نحوه کار، آنها را توجیه کرد. بعد فرمود: برادر تورجی افتخار گردان یازهرا (س) است. قدر این فرمانده با اخلاص را بدانید. این فرماندهی که مداح هم هست. بعد هم به داخل نفربر برگشت. به حاج حسین گفتم: من این منطقه را شناسایی کردم. اما محمد در جریان نیست. اجازه بده از داخل نفربر بچه ها را هدایت کنم. با رضایت حاجی بیسیم را گرفتم و با محمد صحبت کردم. گفتم: از همین جا که الآن نشسته‌ای تا ضلع جنوبی قرارگاه دویست متر فاصله است. یعنی سیصد قدم. شما صد قدم هم جلوتر برو تا به ورودی ضلع جنوبی قرارگاه برسی. آن وقت شروع کن. همینطور ذکر میگفتم. درد پایم را فراموش کرده بودم. تصرف این قرارگاه نقش مهمی در پیروزیهای بعدی عملیات داشت. از بین نیروها فقط من آنجا را شناسایی کرده بودم. بی سیم محمد روشن بود. نََفس در سینه‌ام حبس شده بود. از پشت بی سیم حتی قدمهای آنها را می شمردم! محمد یکدفعه و خيلي آهسته گفت: حاجی نیست! چهارصد قدم شد. اینجا قرارگاه نداره! گفتم: خوبه دیگه جلو نرو! سمت راست شما خاکریز هست؟ گفت: آره یه خاکریز دیده میشه. گفتم: همینه! یازهرا(س ) بگو و برو سمت راست. ٭٭٭ ً دشمن محاصره شده بود. اصلا فکر نمی کرد از پشت به آنها حمله شود. تلفات آنها بسیار زیاد بود. تانکهای دشمن به راحتی توسط بچه ها شکار میشد. قبل از روشن شدن هوا قرارگاه تیپ یازده عراق پاکسازی شد. من را به بیمارستان منتقل کردند. ساعت ده صبح دیدم محمد تورجی را هم آوردند! تیر به پایش خورده بود. عراق با شدت هر چه تمام تر قرارگاه را میزد. بچه ها میگفتند: برای اینکه تلفات ندهیم به دنبال جان پناه بودیم. در کنار قرارگاه یک راه پله به سمت پایین پیدا کردیم! بعد از طی حدود سی پله به یک محوطه بزرگ رسیدیم! آنجا اتاقهای بزرگ با تمام تجهیزات قرار داشت. حتی فرشهای دستباف ایرانی! بچه های گردان چند روز در این منطقه مستقر بودند. چهار روز بعد من به همراه محمد از بیمارستان مرخص شدیم. ما به همراه بچه های گردان به عقب برگشتیم. حاج حسین خیلی از عملکرد محمدتورجی راضی بود. 1 .یکی ازاسرای عراقی می گفت این فرشهارا اوایل جنگ از گمرک آوردند. ادامه دارد........... 🆔 @m_setarehha
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 ««عملیات تکمیلی»» ««راوی اسماعیل صادقی و جمعی از دوستان شهید»» عملیات کربلای پنج به بیشتر اهداف خود دست یافت. هر چند عراق با بمباران شیمیایی و... قصد داشت جلوی حرکت نیروهای ما را بگیرد. اما بنا بر آنچه از بی سیم های عراق شنیده میشد. این حماسه بزرگ که چهل وپنج روز به طول انجامید تلفات سنگینی به ارتش عراق وارد کرد. آنها بیشتر مواضع خود را در شلمچه از دست دادند. پیشرفته ترین سیستمهای جنگی آنها از بین رفت. موانع وحشتناک و گسترده آنها نابود شد. صدام بسیاری از فرماندهان که عقب نشینی کردند را اعدام کرد. برای تثبیت مواضع به دست آمده باید چند منطقه دیگر آزاد میشد. یکی از این مناطق در شمال منطقه درگیری قرار داشت. به خاطر شکل ظاهری، اسم این منطقه را ذوزنقه گذاشته بودند. سه بار در طی عملیات این منطقه آزاد شده بود. اما صبح روز بعد دشمن پاتک کرده و... . منطقه ذوزنقه هنوز در اختیار دشمن بود. با صحبتی که با حاج حسین داشتیم خیلی ناراحت بود. دوست داشت این منطقه که به لشكر ما واگذار شده آزاد شود. با محمدتورجی رفتیم شناسایی. منطقه ذوزنقه پر از نیرو بود. عراقی‌ها در اطراف آن موانع زیادی ایجاد کرده بودند. نفوذ به این منطقه بسیار سخت بود. بعد از شناسایی با هم برگشتیم. به محمد گفتم: بیشتر مسئولین و معاونین گروهان هاي ما شهید و مجروح شدند. ما نیروی کادر نداریم. محمد نگاهی به من کرد و گفت: این که مشکلی نداره. همین جا بنشین! بعد ادامه داد: یه توسل به حضرت زهرا (س) کار رو حل میکنه! توسل عجیبی بود. بعد با محمد به میان بچه ها در کنار نهر عرایض برگشتیم. فراموش نمیکنم. صبح فردا چهار نفر به نیروهای ما اضافه شدند. آنها از مسئولین قبلی گروهانها بودند. ً دو نفر قبلا مجروح شده بودند و حالا بهتر شده بودند. دو نفر هم تازه اعزام شده بودند. باتعجب به محمد نگاه کردم. یاد توسل دیشب او افتادم. به هر حال کادر گردان ما کامل شد. با بچه ً هایی که قبلا در منطقه ذوزنقه بودند صحبت کردم آنها خیلی راحت پیروز شده بودند. اما! کانالی در پشت ذوزنقه قرار داشت. دشمن از طریق همین کانال صبح روز بعد آنها را محاصره کرده بود. ٭٭٭ طرح حمله را آماده کردیم. این حمله هم مانند مراحل قبل بود. قرارشد ما از مقابل به دشمن حمله نکنیم! بلکه از پهلو وارد محوطه ذوزنقه شویم. همه شرایط سنجیده شد. در پایان هم مثل قبل توسل به حضرت زهرا (س) داشتیم. محمدتورجی اشک میریخت. میگفت: مادر، اینها بچهخهای شما هستند. ما منتظر عنایت شما هستیم. برای عملیات جدید حرکت کردیم. از لشكر خواسته بودم یک واحد مهندسی و یک لودر به همراه ما بفرستد! ما به نزدیکی منطقه ذوزنقه رسیدیم. حاج حسین بیش از بقیه منتظر نتیجه کار ما بود.
. 🌺🌺🌺 🌸ادامه مطالب.......🌸 «« محمد بخوان »» «« راوی محمود نجیمی»» روزهای آخر عملیات بود. در ستاد لشكر در شلمچه بودم. موقعیت ستاد در محلی بود که هم‌اکنون یادمان شهدای شلمچه است. مرتب با گردانهای عمل کننده در تماس بودیم. یک دفعه دیدم محمدتورجی از در وارد شد. دستش به گردنش بسته شده بود. گوشه ابروی او هم پانسمان شده بود. کمر و گردن او هم همینطور. با خوشحالی به استقبالش رفتم. مشغول صحبت شدیم. به یاد روزهای اولی افتادم که با هم آشنا شدیم. یادش به خیر. سال63 بود. آن زمان محمد در گردان امام محسن(ع) بود. بیشتر شبها به گردان آنها میرفتم. عزاداریهای خوبی داشتند. خیلی باصفا بود. یاد مجالس دعا در اردوگاه دارخوئین افتادم. فراموش نمیکنم. همان ایام سال 63 بود. یک روز رفتم پیش محمد. بدون مقدمه گفت: من دیگه مداحی نمیکنم. دیگه نمیخوانم! علتش را میدانستم. عده‌ای به او تهمت زده بودند! شبیه همین ماجرا برای شهید ردانی پور هم پیش آمده بود. من هم این خبر را به حاج حسین خرازی گفتم. حاجی خیلی ناراحت شد. حاج حسین خیلی آرام و خونسرد گفت: برو به تورجی سلام برسان و بگو فلانی گفت: محمد بخوان، به حرف کسی هم کاری نداشته باش. ٭٭٭ محمد گفت: آقا محمود، میتونی ردیف کنی ما بریم تو خط؟ گفتم: آخه با این وضعیت؟! گفت: ببین چیکار میتونی بکنی. گفتم: باشه اما باید با حاج حسین هماهنگ کنم. موقع ناهار بود. آن روز بعد از مدتها غذای حسابی آوردند. چلوکباب! ما همگي مشغول شديم. بیسیمچی مشغول صحبت با حاج اسماعیل صادقی بود. حاج حسین هم آنجا بود. ما هم مشغول ناهار. بعد گوشی را داد به محمدتورجی و گفت: حاج اسماعیل شما رو کار داره. تورجی گفت: آخه الان! بعد به سفره و ظرف چلوکباب اشاره کرد. خندید و به شوخی گفت: اگه بیام از قافله عقب میمونم! اما بعد رفت پشت بیسیم. با برادر صادقی صحبت کرد. حاج اسماعیل گفت: محمد، حاج حسین اینجا نشسته میگه برامون بخون! محمد کمی مکث كرد. يكباره حال و هواي او عوض شد بعد با حالت خاصي شروع کرد: ««در بین آن دیوار و در»» «« زهرا(س) صدا میزد پدر»» ««دنبال حیدر می‌دویدم »» ««از پهلویش خون می‌چکید.»» و همینطور ادامه داد. همه اشک می ریختند. بعدها از سردار صادقی شنیدم که گفت: حاج حسین آنجا خیلی گریه کرد. داغ دوستان شهیدش برای او خیلی سنگین بود. وقتي حال حاج حسين منقلب شد بيسيم را گرفتم و گفتم: محمد ممنون ادامه نده! بچه های مخابرات صدای محمد را پشت همه بیسیمها پخش کرده بودند. نگذاشتیم محمد به خط برود. آن روز را در مقر لشكر ماند. غروب همان روز گردان یازهرا (س)به عقب برگشت. محمد تورجی هم با آنها به اردوگاه برگشت. برادر صادقی فردا به توصیه حاج حسین خرازی به خط بازگشت. به محض اینکه با ايشان به خط رسیدیم با یک انفجار حاج حسین خرازی به شهادت رسید. این یک شوک بزرگ به لشكر حماسه ساز امام حسین (ع) بود. پیکر حاجی را برداشتیم. برگشتیم به اردوگاه. مداحی محمدتورجی را فراموش نمیکنم. در کنار پیکر فرمانده‌اش در مسجد چهارده معصوم اردوگاه دارخوئین آنقدر عاشقانه خواند که همه اشک می‌ریختند. بعد هم پیکر حاج حسین را در اردوگاه تشییع کردیم و به اصفهان فرستادیم. 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« صبحگاه »» ّ «راوی دکتر سیداحمد نواب» ً در صبحگاه آخر ستون می ایستادیم از جلو نظام! بعد تا انتهای ستون آمد. معمولا و بیشتر فرمانها را انجام نمیدادیم! اما این بار خود محمد با عصبانیت آمد. چند بار فرمان داد. بعد هم کل گروهان حرکت کرد. دوباره آمد به سمت انتهای ستون. مشکل کار را فهمید. چندنفری در انتها مي ايستادند كه نظم کل بچه‌ها را به هم ریخته بودند. عصبانی شد. پرچم یکی از بچه‌ها را گرفت و چوب آن را درآورد! آمد انتهای ستون. حالا مرد َ میخواست که فرمان را اجرا نکند. باز هم چند نفری بودند که شیطنت میکردند. محمد با چوب به زمين ميزد. البته به چند نفر هم خورد. بقیه حساب کار دستشان آمد. بعد در محوطه ای که بیشتر آن گودالی بود همه را سینه خیز برید.عجیب بود بعد هم خودش خوابید و در آن شرایط سینه خیز رفت! بچه ها عاشق این رفتارهای او بودند. مثل خودشان بود. اگر فرمانی میداد ً خودش قبلا آن را اجرا میکرد. در عملیاتها همیشه جلوتر از بچه ها بود. در یکی از عملیاتها شهید مرادیان که بیسیمچی محمد بود کمربند او را گرفته بود. داد میزد. کجا میری!؟ یواش تر بگذار ما هم به تو برسیم! بعد از سینه خیز همه گروهان را جمع کرد. بعد شروع به صحبت کرد و گفت: بچه ها از دست شما ناراحتم! چرا کاری میکنید که مجبور به استفاده از... تحمل شنیدن این حرفها را نداشتیم. رابطه محمد با بچه ها خیلی عاطفی بود. محمد بردلهای ما فرماندهی میکرد. بعد مکثی کرد و نام چهار نفر را برد. گفت: اینها بمانند بقیه بروند! اینها همانهایی بودند که محمد با چوب زده بود. دوباره برگشت به سمت بچه ها و گفت: کسانی که با چوب زدم بمانند! همه ایستاده بودند. من هم جلو رفتم. پرسيد: تو چیکار داری؟ گفتم: خب خودتون گفتید هر کی رو با چوب زدم بمونه. نگاهی به بچه ها کرد و گفت: من چهار نفر رو زدم. چرا همه وایسادین! چوب را داد به من. هرچند من را نزده بود! گفتم: دستت رو بیار بالا! گفت: من به دست کسی نزدم. گفتم: چیکار داری، دستت رو بیار بالا! دستش رو بالا آورد، سریع خم شدم و دستش را بوسیدم. در حالی که اشک در چشمان زیبایش حلقه زده بود داد زد: بابا نکنید این کارها رو! من شما رو زدم، باید قصاص کنید! من آن دنيا هيچي ندارم كه به شما بدهم و... کل بچه ها در کنار او جمع شده بودند. میخواست حرف بزنه اما بچه ها نمیگذاشتند. همه میگفتند: تورجی جون دوستت داریم. تورجی جون دوستت داریم! محمد هم سریع به سمت چادرها حرکت کرد. بچه ها به دنبال او دویدند. همه شعار میدادند. محمد دوید. اما بی‌فایده بود. بچه ها به او رسیدند. همانجا ایستاد. برگشت و لبخند زد. همه دور او جمع شدیم. بچه ها هنوز شعار میدادند. چشمان محمد پر از اشک بود. محمد گفت: من هم شما رو دوست دارم. بچه ها من رو حلال کنید. بعد تک تک بچه ها در حالی که از شوق اشک میریختند او را در آغوش گرفتند. من کمی عقبتر آنها را نگاه میکردم. زیباترین جلوه های انسانیت نمایان شده بود. خدا لعنت کند کسانی که جنگ ما را خشونت نامیدند. جنگ ما دفاع بود. دفاعی مقدس. ما زیباترین جلوه های پاکی و معنویت را در جنگ دیدیم. خشونت آنجایی است که انسانهای مادی جهت کشورگشایی می‌جنگند. خشونت، جنگهای آمریکاست. جنگهای جهانی است. ما در آن بیابان و در آن روز زیباترین صحنه های انسانیت را می دیدیم. ای کاش دوربینها میتوانستند این صحنه ها را ثبت کنند. ای کاش هنرمندان این صحنه زیبای انسانیت را به تصویر میکشیدند. چهره ِگل آلود بچه‌ها صفاي دروني آنها را بيشتر كرده بود. تاریخ تکرار شده بود. آنچه که از اصحاب رسول خدا(ص) شنیده بودیم به چشم می دیدیم. صحنه هایی که بچه ها از عشقبازی به وجود آوردند آیات قرآن را تداعی میکرد. آنگاه که خداوند به خاطر خلقت انسان به خود تبریک میگفت. 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« ازدواج »» «« راوی خانواده شهید»» مرتب برای خانواده نامه می فرستاد. در این نامه ها همیشه به ما نصیحت می‌کرد. سفارشهای او بیشتر در مورد نماز و حجاب و... بود. اما این بار یک جمله دیگر به نامهاش اضافه کرده بود. محمد از ما تقاضایی داشت! نوشته بود: اگر دختر خوب و مناسبی برای من پیدا کردید من حرفی برای ازدواج ندارم! به شرطی که مانع جبهه رفتن من نشود. من تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد و تا زمانی که ولی فقیه زمان بگوید در جبهه خواهم ماند. تکاپوی خانواده آغاز شد. همه به دنبال دختری مناسب برای محمد بودند. وقتی به مرخصی آمد با او صحبت کردم. گفتم: اگر ازدواج کنی باید حضورت را در جبهه کمتر کنی اما او قبول نکرد. بعد پرسیدم: راستی برای چی به فکر ازدواج افتادی؟! بی مقدمه گفت: به خاطر صحبتهای حاج آقای گردان. ایشان گفتند: نماز انسان متأهل هفتاد برابر مجرد است. یا اینکه برای رسیدن به کمال، انسان متأهل زودتر مسیر خودسازی را طی میکند آن شب محمد برای ما چندین روایت در مورد ازدواج و ثواب آن خواند. بعد گفت: من هم از خدا خواستم اگر صالح میداند من از این ثواب بهره مند شوم. در پایان آخرین نامه به او گفتم: محمد جبهه رفتن تو بس است. برگرد تا برادرت علی به جبهه برود. محمد در جواب ما نوشت: تا محمد به علی تبدیل شود سالها طول میکشد. علی بماند و از لحاظ علمی خود را تقویت کند. بعد ادامه داد: انقلاب ما جهت پیشرفت احتیاج به انسانهای عالم و در عین حال باتقوا دارد. من هم اگر روزگاری جنگ به پایان رسید و زنده ماندم تحصیلم را حتمًا ادامه خواهم داد. تلاشهای خانواده برای پیدا کردن همسری مناسب برای محمد ادامه داشت. تا اینکه در آخرین سفر گفت: دیگر دنبال پیدا کردن همسر برای من نباشید! چند روز بعد هم خبر شهادت محمد را اعلام کردند. 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« زیارت امام رضا علیه السلام»» «راوی علی تورجی زاده و دوستان شهید» آخرین روزهای اسفند 1365 فرا رسيد. کمتر کسی باور میکرد که سن محمدرضا بیست و دو سال باشد! فکر میکردند سن او حداقل ده سال بیشتر است. سر و دست و صورتش پانسمان شده بود! َ این بار شدیدتر از قبل از ناحيه صورت و پا و ريه مجروح شده بود. وقتی حساب کردم دیدم این دهمین باری است که محمد مجروح شده! چند روزی در تعطیلات عید اصفهان بود. با هم رفتیم بیمارستان. دكتر پس از معاینه گفت: شما دیگر نباید به جبهه بروید! ترکشهای خمپاره در اطراف ریه شما قراردارد! خیلی خطرناک است. اما محمد توجهی نکرد.کارش در اصفهان شده بود رفتن به سر مزار دوستان شهیدش. بیشتر از همه سید رحمان. میگفت: از اینکه به منازل شهدا سر بزنم خجالت میکشم. خسته بود و دل شکسته. میگفت: توی گلستان شهدا بیشتر از داخل شهر رفیق دارم. از خانه کمتر خارج میشد. ديگر از زندگي روزمره بدش ميآمد. وقتي مي ديد عده اي از صبح تا شب به دنبال دنيا هستند به حالشان افسوس ميخورد. مجلس دعای توسل در گلستان شهدا برقرار شد. محمد مشغول خواندن بود. اما لحن خواندن های او تغییر کرده! اشک میریخت و از عمق جان ناله میزد. همیشه برای پیروزی رزمندگان دعا میکرد. اما این بار بیشتر دعایش آرزوی شهادت بود. میگفت: خدایا دیگه طاقت ماندن ندارم. دنیا برای ما تنگ و کوچک شده! واقعًا همینطور بود. محمد مثل کبوتری شده بود که در قفس زندانی اش کرده‌اند. دوستانش تماس گرفتند. قرار شد با آنها به مشهد برود. محمد حداقل سالی یکبار را به مشهد میرفت. اما این بار به خاطر مجروحيت نمی توانست ساک خودش را حمل نمايد. این توفیق نصیب من شد که با آنها بروم. در راه با آقای سقائیان نژاد که از بچه های همرزمش بود صحبت کرد. میگفت: هر وقت مشهد آمدی برنامه ریزی کن! هر روز از داخل رواقها و صحنها زیارتنامه بخوان. فقط روز آخر داخل حرم برو. کاری کن که زیارت آقا برایت عادی نشود. دوستانش ميگفتند: محمد در مشهد داخل حرم نمی آيد! هميشه داخل صحن گوهرشاد می نشيند و از همانجا دعا میخواند. صبح روز اول زيارت بود. محمد زودتر از بقیه بلند شد. جلوجلو راه افتاد. ساعتی تا اذان صبح مانده بود. در راه صورتش خیس از اشک بود. اذن دخول را خواند. از صحن گوهرشاد وارد حرم شد! من هم باتعجب به دنبالش بودم! حالت عجیبی داشت. گویی فقط آقا را میدید. از میان جمعیت جلو آمد. به نزدیک ضریح مطهر رسید. همانجا ایستاد. بعد با امام رضا علیه السلام مشغول صحبت شد. گویی آقا در کنارش ایستاده. اشک میریخت و حرف میزد. سپس به کناری آمد. مشغول خواندن زیارتنامه شد. يك بسته را هم متبرک کرد. بعدها فهمیدم کفن بوده! حال محمد خيلي تغيير كرده تعجب كرديم كه چرا همان روز اول به كنار ضريح آمد؟! بعدها خودش گفت: همان شب اول آقا را در خواب ديدم. فرمودند: بيا داخل حرم و حاجت خود را بگير! ٭٭٭ برادر شاطري ميگفت: آن سال زیارت باصفایی بود. چند روزي مشهد بودیم. محمد صبحها بعد از نماز در صحن گوهرشاد زیارت عاشورا میخواند. جمعیت زیادی اطراف ما جمع میشد. شب آخر هم داخل صحن، مجلس دعا گرفتیم. محمد با آن صدای ملکوتی مداحی میکرد. بچه‌ها همه اشک می ریختند. این بار هم جمعیت زیادی اطراف ما جمع شده بود. محمد در اين سفر آنچه مي خواست از آقا گرفت. ادامه دارد............. 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« روزهای آخر »» «« راوی علی تورجی و ابراهيم شاطري پور»» از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد. نشاط عجیبی داشت. از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد. از همه حلالیت طلبید. محمد خیلی تغییر کرده بود. از مشهد برای همه سوغات آورده بود. سوغاتی همه را تحویل داد. بعد پارچه سفیدی را از ساک بیرون آورد. گفت: این برای خودم است. مادر باتعجب گفت: این چیه! محمد هم گفت: کفن! همه میدانستیم که شهید غسل و کفن ندارد. من شک ندارم که میخواست ما را آماده کند. قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود. همان روز رفتیم به گلستان شهدا. سر قبر شهید سیدرحمان هاشمی. دیگر گریه نمی کرد. دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند. به مزار آنها خیره شد. گویی چیزهایی را میدید که ما از آنها بی‌خبر بودیم. رفت سراغ مسئول گلستان شهدا. از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند! ایشان هم گفت: من نمیتوانم قبر را نگه دارم. شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند می خواهیم اینجا دفن کنیم. محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت: شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگه دار!! ظهر بود که از خانواده خداحافظی کرد. داخل حیاط ایستاده بود. میخواست چیزی به مادر بگوید اما نگفت! یکی دوبار آمد حرفش را بزند ولی سکوت کرد. مرتب میرفت و میآمد. مادر پرسید: چیزی شده!؟ کمی مکث کرد. بعد گویی حرفش را عوض کرد و گفت: منتظر پدر هستم. به هر حال محمد از همه ما خداحافظی کرد و رفت. همان شب شوهر خواهرم را دیدم. پرسید: محمد چیزی به شما نگفت؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: امروز عصر آمد درب مغازه ما. حرفهایی زد که خیلی عجیب بود. حالت وصیت داشت. به من گفت: جنازه من را که آوردند از حسینیه بنی فاطمه سلام الله علیها تشییع کنید. قبل از دفن لباس سپاه را به من بپوشانید. پیشانی بند یازهرا سلام الله علیها به سر من ببندید. در گلستان شهدا در کنار سید رحمان هاشمی مرا دفن کنید! پدر و مادرم مرا در قبر بگذارند! روی سنگ قبر من هم فقط بنویسید: یازهرا سلام الله علیها. خیلی نگران بودم. یاد حرفهای محمد به مسئول گلستان شهدا افتادم: یک ماه اینجا را برای من نگه دار! یعنی محمد میداند کی و چگونه شهید میشود!؟ محمد وصیت نامه اش را نوشته بود. آن را در جایی گذاشته و رفته بود. این حوادث اضطراب من را زیاد ميكرد. یعنی دیگر محمد را نمیبینم!؟ همه خاطرات کودکی، مدرسه، کار و... در ذهنم مرور می‌شد. چند روز بعد نامه ای فرستاد. نصیحتهای شخصی برای من بود. مقداری پول در حساب داشت. ّ گفته بود صدقه و رد مظالم بدهم! از افرادی هم پول طلبکار بود. گفت: اگر نیاوردند آنها را حلال میکنم. در پایان همان مطالب شوهرخواهرم را تکرار کرد. کجا و چگونه مرا به خاک بسپارید و... ادامه دارد......... 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« آخرین آرزوها »» «راوی ابراهیم شاطری پور» فروردین 1366 بود. با محمدرضا برگشتیم منطقه. حاج اسماعیل صادقی مسئول محور لشكر شده. برادر تورجی هم فرمانده گردان یازهرا سلام الله علیها . گردان ما در کربلای پنج سه بار خط شکن بود. بیشترین تعداد شهید و مجروح را داشت. چندین بار هم بازسازی شد. با این حال رقم سیصدوپنجاه مجروح و شهيد برای یک گردان بسیار بالا بود. اکثر بچه ّ ها هنوز مجروح بودند. با این حال جو بسیار خوبی در بین بچه ها حاكم بود. روز اول مراسم صبحگاه برگزار شد. برادر تورجی برای بچه ها صحبت کرد. موضوعات جالبی را اشاره کرد: «برادرها همینطور که ما برای عملیات احتیاج به تهیه تدارکات و بردن آذوقه و مهمات داریم. همینطور هم احتیاج به تدارکات معنوی داریم. این توسلها این نماز شبها و این ذکر و... اینها آذوقه معنوی ماست. اگر اینها را نداشته باشیم با اولین گلوله‌های دشمن زمین گیر خواهیم شد. چیزی که به ما حرکت میدهد همین است.» رفتار و برخورد محمد با قبل فرق کرده، گویی مسافری است که قصد بازگشت از سفر دارد. شب بود. هوا هم سرد. آتش روشن کرده بودیم. با چند نفر از بچه‌های قدیمی گردان دور هم نشستیم. تورجی هم آمد. مشغول صحبت شدیم. حرف از آرزوهایمان شد. گفتم: من آرزو دارم که در مراسم شهادتم تورجی دعای کمیل بخواند. او هم لبخند زد وگفت: توی اصفهان دعای کمیل چند ساعت طول میکشه. ً مردم باید گرسنه بمانند! براي همین اصلا چنین آرزویی نکن. بعد ادامه داد: اما من از خدا خواستم که تو مراسم من اول شام بدهند بعد دعا بخوانند! نمیخواهم مردم ً اذیت شوند. ما هم خندیدیم و گفتیم: این که اصلا نمیشه! بعد ادامه داد: اما آرزوی من اینه که، بعد ساکت شد و چیزی نگفت. همه گوشها تیز شده بود. میخواستیم آرزوی او را بشنویم. چند لحظه مکث کرد و گفت: من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخوانند. زیاد باقیات الصالحات داشته باشم. میخوام بعد از مرگ خیلی وضعم بهتر بشه. بعد ادامه داد: من دوست دارم هرکاری میتوانم برای مردم انجام بدم. حتی بعد از شهادت! چون حضرت امام گفت: مردم ولی نعمت ما هستند. دوباره مکثی کرد و گفت: راستی این هیئت گردان رو ادامه بدید. خیلی برکات توی این هیئت هست. بعد بلند شد و گفت: فردا باید برم ستاد لشكر، آقای زاهدی فرمانده لشكر (که بعد از شهادت حاج حسین خرازی انتخاب شده) با ما کار داره فکر میکنم عملیات جدید در راهه! ادامه دارد.......... 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 ««عملیات کربلای ده»» ««راوی جمعی از دوستان»» جلسه فرماندهان برگزار شد. برادر تورجی و معاونش برادر اسدی در جلسه ِ شرکت کردند. اعلام شد در منطقه کردستان عراق عملیاتی صورت ميگیرد و اسامی گردانهای عمل کننده دو روز بعد اعلام می‌شود. طبق شنيدهها قرار است چند گردان از لشكر به منطقه عملیاتی اعزام شوند. چند گردان هم به منطقه فاو جهت کار پدافندی بروند. روزهای آخر ماه شعبان بود. هیئت گردان برگزار شد. مجلس دعا و مناجات خوبی بود. برادر تورجی شروع کرد به خواندن روضه حضرت زهرا سلام الله علیها ،حال عجیبی بین بچه‌ها ايجاد کرده بود. در آخر روضه دستش را مشت کرده بود. می کوبید روی زمین و با گریه میگفت: آی زمین، تو چطور شاهد این همه ظلم بودی!؟ چرا این نامردها رو نابود نکردی!؟ مگه رسول خدا اینقدر سفارش زهرا سلام الله علیها رو نکرده بود؟! حال معنوی محمد نسبت به قبل تغییر کرده. دیشب در حین خواندن نمازشب محمد را زیر نظر داشتم. سجده آخر نمازش 45 دقیقه طول کشید. فکر کردم خوابش برده اما شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد. صبح فردا طرح عملیات صادر شد. گردانهای امیرالمؤمنین علیه السلام،موسی ابن جعفر علیه السلام ،اباالفضل العباس علیه السلام و امام حسن علیه السلام به منطقه عملیاتی میروند. گردان یازهرا سلام الله علیها با دو گردان دیگر به منطقه پدافندی فاو اعزام می شود. محمد خیلی عصبانی بود. رفت پیش برادر زاهدی و گفت: خیلی ممنون! حالا دیگه نمیخوای ما تو عملیات باشیم! برادر زاهدی گفت: این چه حرفیه! گردان شما تو کربلای پنج در حد یک تیپ عمل کرد. من گفتم بیشتر بچه های شما مجروح هستند... تورجی پرید تو حرفش و گفت: شما رو قسم میدم به صاحب نام گردان ما. بچه های ما همه منتظر عملیات هستند. آقای زاهدی حرفی برای گفتن نداشت. کمی مکث کرد وگفت: حاضر بشید، بریم سمت غرب. ٭٭٭ توجیه نقشه عملیاتی آغاز شد. مأموریت لشكر 14 تصرف ارتفاعات گالن و اسپیدار مشرف به شهر ماووت عراق بود. آخرین روز فروردین 66 عملیات آغاز می‌شد. در کتابچه کارنامه عملیاتی لشكر امام حسین علیه السلام در صفحات116 و117در مورد عملیات کربلای ده آمده است: ««در شروع کار، در تاریخ 1366/1/31گردانهای امیرالمؤمنین علی علیه السلام و موسی ابن جعفر علیه السلام به ارتفاعات حمله کردند. به دلیل وسعت منطقه و مقاومت دشمن موفق به پاکسازی نشدند. در ادامه گردان اباالفضل العباس علیه السلام مأمور تصرف ارتفاعات گالن گردید که به علت مقاومت دشمن به مواضع اولیه بازگشت. در ادامه و در تاریخ 1366/2/3گردان یازهرا سلام الله علیها به فرماندهی شهید محمد تورجی وارد عمل شد. آنها در تاریکی شب با در هم کوبیدن مواضع دشمن ارتفاعات گالن را پاکسازی كردند. سپس به سوی ارتفاعات اسپیدار و پاسگاه پلیس رفته و تا قبل از روشن شدن هوا در سنگرهای دشمن مستقر شدند. ادامه دارد.......... 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« پرواز »» «جمعی از دوستان شهید» دوم ارديبهشت بود. آماده حمله شديم. محمد تورجی را دیدم. با هم صحبت کردیم. گفت: انشاءالله عراقیها خودشان ارتفاعات را خالی کنند! من دعا میکنم بدون تلفات پیروز شویم. چون بیشتر بچه‌های ما هنوز از کربلای پنج مجروح هستند. ُ نیروی جدید به گردان ما نیامده بود. به خاطر کمبود نیرو گروهان حر منحل شد. گروهانهای عمار و ذوالفقار تقویت شدند! حالا با دو گروهان راهی ارتفاعات میشدیم. در تاریکی شب به سمت ارتفاعات میرفتیم. رمز عملیات یازهرا(س) بود. یکی از مسئولین لشكر آنجا بود. محمد ساک دستی خودش را به او داد و گفت: این پیش شما باشه. من برنمیگردم! شما بفرست اصفهان!! نيمه شب در سکوت کامل از ارتفاعات بالا رفتیم. باور کردنی نبود. در کل ارتفاعات گالن هیچ نیروی عراقی نبود. سنگرهای دشمن همگی خالی بود! در منطقه اسپیدار هم سنگرها خالی بود. بیشتر از این می ترسیدیم که این یک حقه نظامی باشد! ما فقط یک اسیر عراقی گرفتیم! سریع یکی از بچه ها جلو آمد. با اسیر صحبت کرد وگفت: بقیه نیروهایتان کجا هستند!؟ اسیر در جواب گفت: فرمانده ما برای کسب تکلیف به قرارگاه رفت. نیروهای ما هم به سمت پایین ارتفاع رفتند. فرماندهان ما گفتند: اگر ایران حمله کرد ما پاتک میکنیم و ارتفاعات را پس میگیریم. یک گروهان روی ارتفاعات پاسگاه پلیس مستقر شد. یک گروهان هم روی اسپیدار. خبر آزادی منطقه سریع پشت بیسیمها اعلام شد. نماز صبح را همانجا خواندیم. با روشن شدن هوا بیشتر نیروها در سنگرها مشغول استراحت شدند. کل روز مشغول پاکسازی منطقه بودیم. محمد نیروها را در سنگرها پخش کرد. هر لحظه احتمال پاتک بود. باید کاری کرد که کمترین تلفات را داشته باشیم. هوا تاریک شد. نقل و انتقال نیروهای دشمن زیاد شده بود. محمد با چند نفر از بچه ها رفت برای شناسایی. مسیر عبور نیروهای دشمن را شناسایی کرد. پشت بیسیم به بچه ها دستورات لازم را داد. تا هوا تاریک بود جابجایی نيروهاي ما انجام شد. آخر شب بود. بچه های لشكر 25 کرباخل در ارتفاعات مجاور ما با دشمن درگیر بودند. یکی از فرماندهان از پشت بیسیم تورجی را صدا کرد. بعد گفت: محمد یه کم برای ما مداحی کن. بچه ها رو ارتفاعات مجاور درگیر هستند. دعا کن کار سریع به نتیجه برسه. محمد یکبار دیگر شروع به خواندن کرد. همان اشعاری که برای شهید خرازی خوانده بود. صدای او در کل بیسیمهای منطقه پخش میشد. بعد هم برای پیروزی بچه ها در محور مجاور دعا کرد. عجیب بود. کار تصرف ارتفاعات توسط لشكر 25 کربلا خیلی سریع انجام شد. هوا هنوز تاریک بود. محمد به سنگر بالای تپه آمد. بعد مشغول نمازشب شد. نماز صبح را هم خواند و رفت پایین. محمد محل استقرار بچه ها را بررسی کرد و برگشت. وقتي به سنگر رسيد، سیداحمد را در آغوش گرفت و بوسید. بعد گفت: این هم آخرین خداحافظی ما!! بعد هم دستش را به کمر گرفت و گفت: نمیدانم چرا پهلویم درد میکند! هوا در حال روشن شدن بود. میخواستم بخوابم. محمد وارد شد و گفت: عراقی ً ها آماده پاتک هستند. فعلا بیدار باش. ٭٭٭ ساعت هفت صبح بود. پنجمین روز از ماه اردیبهشت. رفتم به سنگر روی قله. محمد تورجی جلوی سنگر نشسته بود. چهار نفر داخل سنگر دراز کشیده بودند. سنگر آنها کوچک بود. سقف آن هم از حلبی و چوب بود. داخل سنگر برادر اسدی معاون گردان دراز کشیده بود. در کنار او حسین دردشتی بود. برادر خدمتُکن بیسیمچی تورجی هم خوابیده بود. با محمدتورجی صحبت کردم. چند دقیقه بعد از آنها جدا شدم. رفتم پیش جواد مُحب فرمانده گروهان خودمان. وارد سنگر شدم. نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد فکر میکردم. یادم افتاد در ایام کربلای 5 یکبار با محمد صحبت میکردم. حرف از شهادت بود. ادامه دارد.........
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« در آغوش یار »» «شهید محمود اسدی نقل از نوار خاطرات» صبح روز پنجم اردیبهشت بود. محمد پس از سرکشی به نیروها به داخل سنگر آمد. ساعت حدود 7/5صبح بود. روز دوم حضور ما روی ارتفاعات بود. محمد کنار ورودی سنگر نشست. بیدار بودم و با او صحبت میکردم. در مورد آرایش نیروها و امکان پاتک عراقیها صحبت کردیم. سنگر ما کوچک بود. پنج نفر کنار هم بودیم که یک دفعه با يك انفجار مهيب سنگر خراب شد! خودم را به سختی از میان آوار بیرون کشیدم. برادر خدمتکن همان لحظه شهید شده بود. اما بقیه به شدت مجروح بودند. وقتی گردو غبارها خوابید دیدم تورجی به همان حالت که نشسته مجروح شده. سریع به سراغ او رفتم. مش رجبعلی مسئول تدارکات دنبال دوربین بود! میگفت: باید عکس بگیرم. ببین محمد چه لبخند قشنگی دارد! محمد را از سنگر بیرون آوردیم. دستم را به زیر پهلوی او بردم. شکاف عمیقی در پهلوی چپ او بود. بازوی راست او هم غرق خون بود تعجب کردم! چطور خمپاره از بالا خورده و اینطور در دو طرف بدن زخم ایجاد کرده! لبهای محمد هنوز تکان میخورد. گوشم را جلو آوردم. اما نفهمیدم چه میگوید. محمد را سریع به پایین منتقل کردیم. آمبولانس سريع حركت كرد. هنوز چند دقیقه ای نگذشت که پشت بیسیم اعلام کردند: برادر تورجی رفت پیش حاج حسین خرازی! این خبر کوتاه حکایت از شهادت محمد داشت. حال همه گرفته بود ما مدتي روی ارتفاعات مانديم. بعد هم برای تشییع محمد برگشتیم. فراموش نمیکنم حال و هوای اردوگاه مثل زمانی بود که حاج حسین خرازی شهید شده. تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند. بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)بود. خیلی ناراحت بودم. تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم. خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم سپاه برتنش بود. چهره‌اش خیلی نورانی تر شده بود. یاد مداحی های او افتادم. پرسیدم: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی توانستی او را ببینی!؟ محمد در حالی که میخندید گفت: من حتی آقا امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف )را در آغوش گرفتم! ادامه دارد.......... 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 ««آیندگان می فهمند»» «راوی برادر اکبر زنجیر بند (محتشم دوست)» محمد را در جبهه و در ایام عملیات خیبر شناختم. و این آشنایی مسیر زندگی ً من را عوض کرد. اصلا حال هوای جبهه همین بود. برادران رزمنده از هر کجای ایران هم که آمده بودند، بعد از چند روز چنان با هم رفیق می شدند که گویی از یک مادر متولد شده اند! مدتی بعد از آشنایی ما متوجه شدم که او مداح است. مداحی بسیار خوش صدا، در مراسم عروسی شهید روزگاری، بسیار زیبا مجلس را گرم نمود. دیگر از محمد و رفقایش جدا نشدم. وقتی آنها به گردان یازهرا سلام الله علیها رفتند، من هم راهی این گردان شدم. گویی سعادت خودم را در همراهی با آنها میدیدم. سال 1365 برای یک دوره آبی خاکی و آموزش شنا راهی پادگان غدیر اصفهان شدیم. آنجا بود که شاهد شروع فعالیت هیئت رزمندگان بودم. هیئتی که هنوز هم میثاق هزاران انسان خداجو در اصفهان است. آنجا متوجه شدم که وقتی برنامه آموزش تمام میشود، محمد به سوی یک ساختمان متروکه می رود و ساعتی را در آنجا میماند! تا اینکه یکبار با او صحبت کردم. محمد گفت: نزدیک غروب به آن ساختمان میروم و ساعتی را مشغول مناجات میشوم. از آن روز من هم همراه محمد بودم. یادم هست که من یک شعر را با خودم زمرمه می کردم. عشق تو ما را دیوانه کرده، جانم حسین جان... تو شمع و ما را پروانه کرده، جانم حسین جان... محمد از این شعر خیلی لذت می برد. از آن روز همیشه این شعر را زمزمه میکرد. روزها گذشت و عشق و علاقه ما آنقدر زیاد شده بود که نمی توانستم دوری محمد را تحمل کنم. در مرحله اول کربلای پنج کار بسیار سخت بود.. گردان امام حسن (ع) که قرار بود ما را پشتیبانی کند نتواست به ما ملحق شود، مهمات ما رو به پایان بود. هر لحظه احتمال پیشروی دشمن و سقوط محور ما می رفت. من و محمد هر کدام مسئولیت گروهان را برعهده داشتیم. در آن شرایط برادر اصغر یبلویی را دیدم. از طرف محمد برای من پیغام آورده بود. پرسیدم: محمد کجاست؟ پشت یکی از سنگرها را نشان داد. رفتم آنجا و دیدم از سرما بدن محمد می‌لرزد. تا من را دید روبوسی کردیم و گفت: اکبرم چه خبر؟ گفتم: مهمات نداریم، گردان پشتیبان هم نرسیده و... محمد پرید تو حرفم و گفت: به بچه ها بگو توسل پیدا کنند به حضرت زهرا سلام الله علیها تا فرجی بشود. پیام محمد را به همه بچه ها گفتم. همه مشغول ذکر و توسل شدند. چیزی نگذشت که یکباره گردان پشتیبان از راه رسید! عملیات کربلای پنج اوج حماسه آفرینی محمد، با توسل به مادر سادات بود. ٭٭٭ بعد از نوروز سال 1366 راهی منطقه غرب شدم. از دوستم (شهید مرادیان ) شنیده بودم که محمد در سفر مشهد برات شهادت خود را گرفته. ادامه دارد...............
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« تشییع »» ««راوی علی تورجی زاده »» چند روز از شهادت محمدرضا گذشت. پیکر او امروز به اصفهان رسید. روز بعد یعنی 12 اردیبهشت مصادف با اول ماه رمضان بود. به ستاد تعاون لشكر رفتم. همانطور که خواسته بود لباس سپاه را با خودم آوردم. ترکش خمپاره به بازوی راست و قسمت چپ پهلو اصابت کرده بود. طبق وصیت، لباسهای او را عوض کردیم. محمد نیروی رسمی سپاه بود. اما تقریبًا هیچگاه از لباس سپاه استفاده نکرد! می‌گفت: این لباس حرمت دارد. مقدس است. اما قبل از دفن این لباس را بر من بپوشانید. میخواهم با این لباس وارد محشر شوم. پس از آماده کردن پیکر شهید، به حسینیه بنی فاطمه سلام الله علیها رفتیم. قرار بود مادر و اعضای خانواده به آنجا بیایند. بیشتر ناراحت پدر بودم. او ناراحتی قلبی داشت. از همه بیشتر هم محمد را دوست داشت. محمد وصیت کرده مادر و پدرش او را داخل قبر بگذارند! پیکر شهید وارد حسینیه شد. مادر جلو آمد. برخی از بستگان ما که انقلابی نبودند حضور داشتند. مادر درب تابوت شهید را باز کرد! از داخل کیف خودش شانه و عطر را در آورد! موهای پسر را شانه کرد. به او عطر زد. بعد شروع به سخنرانی کرد! من مات ومبهوت نظاره میکردم. تنها چیزی که فکر نمیکردم همین بود. مادر داغ دیده با صلابت شروع به صحبت کرد. از انقلاب گفت. از شهدا و راه آنها. از امام حسین علیه السلام و... بعد هم دعا کرد. مادر اجازه نداد کسی گریه کند. حتی دخترانش. گفت: پسرم راضی نیست. بعد از آن جمعیت زیادی که در حسینیه جمع شده بودند حرکت کردند. پیکر محمد تشییع شد. با عبور از پل خواجو به سمت گلزارشهدا رفتیم. چندتن از دوستانش برای هماهنگی قبر زودتر به آنجا رفته بودند. با دیدن محل قبر به یاد یک ماه قبل افتادم. درست کنار مزار سید رحمان هاشمی، قبر محمد آماده شده بود! کمی فکر کردم. دقیقًا یک ماه قبل بود که محمد با مسئول گلستان شهدا صحبت کرد. کنار قبر رحمان را نشان داد. بعد گفت: اینجا را یک ماه برای من نگه دارید! پیکر محمد را روی زمین گذاشتیم. پیکر محمد طبق وصیت، توسط پدر و مادرش داخل قبر قرار گرفت! همه خواسته های محمد انجام شد. شب جمعه اول ماه رمضان مصادف با هفتم محمد بود. قرار شد ابتدا مراسم افطاری برقرارشود بعد هم دعای کمیل. یکی از دوستانش آمده بود. خیلی گریه میکرد. بعد گفت: من چند روز قبل از شهادت بامحمد صحبت کردم. محمد گفت: من دوست دارم در مراسم من ابتدا به مردم شام بدهند بعد دعای کمیل باشد. من با خودم گفتم: مگر میشود! اما حالا بدون اینکه ما دخالتی داشته باشیم این خواسته محمد هم انجام شد. ادامه دارد........ 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« نظم »» ««راوی دوستان و خانواده شهید»» چند روز از تدفین محمد گذشت. از طرف لشكر ساک وسایل محمد را آوردند. در داخل ساک یک پلاستیک قرار داشت. روی آن نوشته بود: وسایل داخل جیب شهید تورجی. ً در عملیاتها ضروریترین وسایل را با خود میبرند. پالستیک را باز کردیم. معمولا وسایل داخل جیب محمد اینها بود: یک جلد قرآن کوچک، دو شیشه عطرکوچک، یک جانماز، مهر و تسبیح، یک نامه، آینه کوچک، شانه و یک عدد مسواک! از محمد این وسایل طبیعی بود. محمد بسیار انسان منظمی بود. همیشه حتی در شرایطی که در خط اول نبرد بودیم عطر زدن و شانه کردن موها و محاسنش ترک نمیشد. در بیش از دویست قطعه عکسی که از دوران جنگ محمد باقی مانده حتی یک عکس وجود ندارد که با ظاهری آشفته باشد. صبحها وقتی از خواب بلند میشد لباسهایش را منظم میکرد. مسواک میزد. مواظب بود دهانش بوی بد ندهد. موها را مرتب میکرد. حتي در جبهه همیشه ظاهری زیبا و منظم داشت. وقتی هم در شهر بود. پاکیزگی او بسیار بهتر بود. لباسهایش را اتو میکرد. بسیار مرتب بود. همیشه عطر استفاده میکرد. خرید عطرهای خوشبو یکی از کارهای همیشگی او بود. هر جا وارد میشد بوی عطر ملایمی مشام ما را نوازش ميداد. محمد در خصوص نظم ویژگیهای خاصی داشت. اگر با کسی قرار میگذاشت سر وقت حاضر میشد. به دوستانش هم توصیه میکرد که همیشه نظم را سرلوحه کارهای خود قرار دهند. محمد در وصیتنامه اش هم به مسئله نظم تأکید کرده بود. گویی میدانست؛ وفایبه عهد و نظم در احادیث مکرر از سوی معصومین شرط اولیه ایمان است. 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« فانی فی الله»» «وصیتنامه شهید محمدرضا تورجی زاده» براستی (این وصیتنامه ها)انسان را به یاد شهدای صدر اسلام میاندازد. من شرمم میآید که خود را در مقابل این عزیزان سرشار از ایمان و عشق و فداکاری به حساب آورم. این جملات از حضرت امام ره است. ایشان بارها به مردم توصیه می‌نمود که وصیتنامه شهدا را بخوانید. محمد قبل از آخرین سفر وصیتنامه اش را آماده کرد. محل آن را هم گفت و رفت. وصیت او حاوی نکات بسیار عجیبی است. او در وصیتنامه اش میگوید: الحمدالله رب العالمین، شهادت میدهم که معبودی جز الله نیست. و برای رشد انسانها پیامبرانی فرستاده که نبی اکرم محمدابن عبدالله خاتم آنان است. او نیز برای استمرار راه صحیح این امت و عدم انحراف از مبانی عالیه اسلام حضرت علی(ع) را به عنوان ولی و وصی بعد از خود معرفی نمود. شهادت میدهم قیامت حق است و میزانی برای سنجش اعمال وجود دارد. بهشت و دوزخ حق است و اجر و جزایی در پی اعمال هست. امشب که قلم بر کاغذ میرانم، انشاءالله هدفی جز رضای دوست و انجام وظیفه ندارم. در راه وظایفی که بر عهده ام گذاشته شده از ایثار جان و... هیچ دریغی ندارم. زمانی که قدم اول را در این راه برداشتم به نیت لقای خدا و شهادت بود. امروز بعد از گذشت این مدت راغب تر شده ام که این دنیا محلی نیست که دلی هوای ماندن در آن را بنماید. خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را به این عشق و نیت بر تن کردم که برای من کفنی باشد آغشته به خون. خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز. اگر در این مدت براین نعمت بزرگ شکری در خور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم برمن ببخش. خدایا معیار سنجش اعمال خلوص است. من میدانم اخلاصم کم است. اما اگر مخلص نیستم امیدوارم. اگر گناه و معصیت کورم کرده بینای رحمتم. با لطف و کرم خود مرا دریاب. که با لیاقت فرسنگها راه است. همرزمانم، سخنی با شما دارم. همیشه گفته‌ام: بسیجی ها، سپاهی ها... این لباسی که بر تن کرده اید خلعتی است از جانب فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها پس لیاقت خود را به اثبات برسانید. نظم در امور را سرلوحه خود قرار دهید. روز به روز بر معنویت و صفای روح خود بیفزایید. نمازشب را وظیفه خود بدانید. حافظی بر حدود الهی باشید. در اعمال خود دقت کنید که جبهه حرم خداست. در این حرم باید از ناپاکی ها به دور بود. عزیزانم، امام را همچون خورشیدی در بر بگیرید. به دورش بچرخید. از مدارش خارج نشوید که نابودیتان حتمی است. پدر و مادرم، سخن با شما بسی مشکل است. میدانم این داغ با توجه به علاقه‌ای که به من داشته اید بسیار سخت است. پدرم مبادا کمر خم کنید. مادرم مبادا صدای گریه شما را کسی بشنود. ً پدر و مادرم همانطور که قبلا مقاوم بودید در این فراز از زندگیتان نیز صبر کنید. با صبرتان دشمن را به ستوه آورید. دوست دارم جنازه ام ملّبس به لباس سپاه بوده و با دست شما در قبر نهاده شود. شما مرا از کودکی از محبان حسین علیه السلام و زهرا سلام الله علیها تربیت کردید. از طعن دشمنان نهراسید. نهایت و اوج محبت، فانی شدن در معشوق است. و من فانی فی الله هستم. همه باید برویم که انا لله و انا الیه راجعون. فقط نحوه رفتن مهم است. و با چه توشه ای رفتن. برادر و خواهرانم در زندگی خود، جز رضای حق را در نظر نگیرید. هر چه میکنید و هر چه میگویید با رضای او بسنجید. به خاطر یک شهید خود را میراث خوار انقلاب ندانید. اگر نتوانستم حق فرزندی و برادری را برای شما ادا کنم حلالم کنید. من همه را بخشیدم. اگر غیبت و تهمت و...بوده بخشیدم. امیدوارم شما هم مرا عفو نمایید. بخشیدم تا خدا هم مرا ببخشد. اگر جنازه ای از من آوردند دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسید: یازهرا سلام الله علیها ،از طرف من از همه فامیل حلالیت بطلبید. خدایا سختی جان کندن را بر ما آسان فرما. در آخرین لحظات چشمان ما را به جمال یوسف زهرا سلام الله علیها منور فرما. خدایا کلام آخر ما را یامهدي (عج) یازهرا سلام الله علیها قرار بده. خدایا در قبر مونسم باش که چراغ و فرش و مونسی به همراه ندارم. خدایا ما را از سلک شهیدان واقعی که در جوار خودت در عرش الهی در کنار مولا حسین علیه السلام هستند قرار بده. والسلام- محمدرضاتورجی زاده 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« فراق »» ««راوی یکی از دوستان شهید»» سالها از پايان جنگ گذشت. من هم مثل بسیاری از دوستانم آن دوران را به فراموشی سپردم. گویی روزگاری بود و به پایان رسید! مثل برخی از دوستان راه را کج رفتم. به دنبال پول و زندگی بهتر و..... اما محمد تورجی هیچگاه از ذهن من خارج نمی شد. دوران نوجوانی و جوانی ما با عشق او آمیخته بود. او بود که راه و رسم درست زندگی کردن را به ما آموخت. و حالا ما او را فراموش کردیم. یا شاید نه! ما خودمان را فراموش کردیم! به طور اتفاقی یکی از دوستان را دیدم. او هم مثل من در گروهان ذوالفقار بود. این برخورد غیر منتظره خیلی برایم جالب بود. شروع به صحبت کردیم. خاطرات سالها قبل را مرور میکردیم. روزهای خوبی که با محمد تورجی داشتیم. دوست من در پایان گفت: مدتي بعد از شهادت تورجي خدمت آيت الله ميردامادي استاد محمد بودم. تورجی ارادت خاصی به ایشان داشت. حضرت آقا میدانست که من از دوستان محمد هستم. بعد از کمی صحبت گفت: چند شب قبل شهید تورجی را در خواب دیدم! این عالم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: به او گفتم: محمد، این همه از حضرت زهرا سلام الله علیها گفتی و خواندی چه ثمری داشت؟ شهید تورجی بلافاصله گفت: همین که در آغوش فرزندش، امام زمان( عج) جان دادم برایم کافی است! دوستم این را گفت و رفت. اما من حالم خیلی دگرگون شد. خیلی گریه کردم. احساس میکردم قافله رفته و من جامانده ام. با اینکه کار داشتم اما بلافاصله رفتم گلستان شهدا. وسط هفته بود. گلستان هم خلوت. کفشهایم را در آوردم. با پای برهنه راه افتادم. رسیدم به قبر محمد. جمعشان جمع بود. رحمان، سید ناصر، مجید، محمود و دیگر دوستان ما. همه کنار محمد بودند. نشستم آنجا اشک همینطور از چشمانم سرازیر بود. داد میزدم. محمد را صدا میکردم. گفتم: بی انصاف، ما با هم رفیق بودیم. ما شب و روز با هم بودیم. حالا شما رفتید. ما هم با دنیایی حسرت ماندیم. بعد به چهره محمد خیره شدم. گویی به حال و روز من میخندید. گفتم: بخند، بخند. حال و روز من واقعًا خنده داره. صبح تا شب دنبال پولم! اما نه دنیا دارم نه آخرت. یک ساعتی آنجا نشستم. حسابی عقده دلم را خالی کردم. بعد گفتم: محمد تو گفته بودی دوست دارم به مردم کمک کنم. از تو خواهش میکنم. تو رو به حضرت زهرا سلام الله علیها صاحب نام گردان، کمکم کن! من هم قول میدهم برگردم! قول میدم شما رو فراموش نکنم! شب جمعه دوباره رفتم سر قبر محمد. تعجب کردم. خیلی شلوغ بود. آدمهایی از نسل سوم. کسانی که نه جنگ را دیده بودند نه شهدا را! ادامه دارد.........
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« سوخته »» « راوی شهید سیدمحمدحسین نواب» تعریفش را از برادرم كه همرزم او بود زیاد شنیدم. یکبار هم نوارهایش را گوش کردم. حالت عجیبی داشت. از آنچه فکر میکردم زیباتر بود. نوایی ملکوتی داشت. بعد از آن همیشه در حجره به همراه دیگر طلبه ها نوارهایش را گوش میکردیم. بسیاری از دوستان مجذوب صدای او بودند. دعای کمیل و توسل او مسیر زندگی خیلی از افراد را عوض کرد! شب بود که به همراه چند نفر از دوستان دور هم نشسته بودیم. دعای توسل شهیدتورجی در حال پخش بود. هر کسی در حال خودش بود. ُ صدای در آمد. بلند شدم و در را باز کردم. در نهایت تعجب دیدم استاد گرامی ما حضرت آیت‌الله جوادی آملی پشت در است. با خوشحالی گفتم: بفرمایید ً ایشان هم در نهایت ادب قبول کردند و وارد شدند. البته قبلا هم به حجره طلبه هایشان سر میزدند. سریع ضبط را خاموش کردیم. استاد در گوشه ای از اتاق نشستند. بعد گفتند: ««اگر مشکلی نیست ضبط را روشن کنید!»» صدای سوزناک و نوای ملکوتی شهيد محمد تورجي پخش شد. استاد پرسیدند: اسم ایشان چیست!؟ گفتم: محمدرضا تورجی زاده. استاد پس از کمی مکث فرمودند: «ایشان(در عشق خدا)سوخته است.» گفتم: ايشان شهيد شده. فرمانده گردان يا زهرا سلام الله علیها هم بوده استاد ادامه داد: ««ايشان قبل از شهادت سوخته بوده.»» روحانی وارسته شهید سید محمد حسین نواب سال 1373در کشور بوسنی به شهادت رسیدند،روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد. ادامه دارد....... 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« نوای ملکوتی »» ««راوی یکی از دوستان و برادر شهید»» شنیده بود از دوستان شهید تورجی هستم. آمده بود مرا ببیند. آن هم بعد از گذشت بیست سال از شهادتش. لباس روحانی تنش بود. نامش حجت الاسلام سجاد بود. بچه اصفهان و ساکن قم بود. چند خاطره برایش تعریف کردم. بعد پرسیدم: محمد را از کجا میشناسی!؟ گفت: ماجرای عجیبی است. من نه انسانی مذهبی بودم. نه علاقه به روحانیت داشتم و نه... اما نماز را میخواندم. در دبیرستان مشغول درس بودم. دوست کناری من بسیجی بود. شهدا را میشناخت و... روزی دیدم نوار کاست در کیفش هست. باتعجب پرسیدم: این نوار چیه! گفت: مناجات با خداست. یک شهید خوانده. نوار را به من داد. گفت: گوشکن و فردا بیار. قبول کردم. نوار را گرفتم و رفتم. آخر شب کیف مدرسه را آماده کردم. یکدفعه نوار را دیدم. گفتم: چون قول دادهام کمی از نوار را گوش میکنم. آخر شب رفتم داخل اتاق. صدای ضبط را کم کردم تا مزاحم کسی نباشم. ساعت، سه نیمه شب شد. سه بار تاکنون همه نوار را گوش کرده ام. اما نمیتوانستم بخوابم. سوز عجیبی در صدایش بود! فردا به سراغ دوستم رفتم. نوارهای دیگر شهیدتورجی را میخواستم. شب به مسجد آنها رفتم. برای گرفتن نوار. کم کم پای من به مسجد باز شد. دوستان مسجدی پیدا کردم. وارد بسیج شدم. مدتی بعد به جای دانشگاه تصمیم گرفتم به حوزه بروم. خانواده خیلی مخالفت می کرد اما من مصمم بودم. به هر حال به حوزه رفتم. بعد از طی مقدمات به قم رفتم. اما هیچگاه فراموش نميکنم. کسی که این مسیر را برای من هموار کرد شهید تورجی بود. همواره دعایش می کردم. در همه مشکلات زندگی ایشان را واسطه درگاه خدا قرار میدادم. از ایشان خواستم در برنامه ازدواج مرا یاری کند. با یاری خدا ازدواج کردم. هم اکنون هم در قم مشغول تحصیل و تدریس هستم. ٭٭٭ قبل از ظهر بود. از خانه تماس گرفتند. مادرم گفت: علي، شخصی از شهرستان آمده و سراغ برادر شهید تورجی را میگیرد! زودتر از قبل به خانه آمدم. جواني جلوی درب خانه بود. به داخل دعوتش کردم. ُ لهجه کردی داشت. از لباسهایش هم مشخص بود. شروع به صحبت کردیم. گفت: عباس کارخانه ای هستم. از روستای پل شکسته آمده ام. از شهرستان کنگاور کرمانشاه. آمده ام چند عکس از شهیدتورجی پیدا کنم! تعجب من را که دید ادامه داد: ما در آنجا عاشق صدای این شهید هستیم. در حسینیه روستا نوارهای مداحی تورجی را می گذاریم. اصلا حسینیه ما به نام شهید تورجی است! صبح امروز رسیده ام اصفهان. آدرس شما را هم از بنیادشهید گرفتم. من هم چند عکس و پوستر برایش تهیه کردم. ادامه دارد......... 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« مبعث »» « راوی پدر گرامی شهید کهکشان» در اطراف سبزه میدان اصفهان مغازه داشتم. محمد تورجی را هم میشناختم. فرمانده گردان یازهرا سلام الله علیها بود. پسر من در عملیات فاو به قافله شهدا پيوست. او بیسیمچی شهید تورجی بود. برای کار به شاگرد احتیاج داشتم. یکی از دوستان نوجوانی را معرفی کرد. او از روستا به اصفهان آمده بود. پسر خوبی بود. کم حرف و اهل نماز بود. روز اولی بود که کار میکرد. خیره شده بود به تصویر پسرم. بعد پرسید: حاج آقا این عکس کیه!؟ گفتم: سعيد، پسر من است. شهید شده! ُ بعد هم مشغول کار شدم. تا شب مشغول کار بودیم. چون جایی نداشت شب در همان مغازه خوابید. فردا روز مبعث بود. جشن آغاز رسالت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم. نزدیک ظهر به مغازه آمدم. پسرک با خوشحالی جلو آمد. بی مقدمه گفت: حاج آقا دیشب خواب پسر شما را دیدم. کمی نگاهش کردم. باتعجب گفتم: چه خوابی! پسرک ادامه داد: جایی بود خیلی زیبا. جشن باشكوهي بود. چند نفر مشغول پذیرایی بود. سینی شربت دستشان بود. جامهاي نقره اي و طلائی و بالشها و پردههاي زيبا و... پسر شما هم آنجا بود. من او را دیدم و شناختم. از پسرتان سعيد پرسيدم اينجا چه خبر است؟ گفت: مجلس جشن مبعث پیغمبر است. پسرتان گفت: ما با بچه‌های گردان اینجا هیئت داریم. این هم فرمانده ما محمد تورجی است. کمی نگاهش کردم. در دلم به پسرک میخندیدم. گفتم: میخواد روز اولی تو دل من جا باز کنه. خیره شدم به صورتش و گفتم: تورجی رو دیدی!؟ گفت: آره پسر شما من رو پیش اون برد. دوباره با تعجب گفتم: اگه الان اون رو ببینی میشناسی!؟ گفت: آره من خوب چهره‌اش رو تو خواب دیدم. خیلی زیبا بود. دوباره رفتم توی فکر. پسرم محمدرضا تورجی زاده را محمدتورجی صدا میکرد. این پسر هم که تازه از روستا اومده. نکنه راست میگه!؟ از داخل خانه آلبوم عکس را آوردم. گذاشتم روی میز و براي امتحان گفتم: تورجی کدوم اینهاست؟! خوب به عکسها نگاه کرد. فقط در یک عکس که تعداد زیادی کنار هم نشسته بودند تورجی حضور داشت. با همان نگاه اول شهيد تورجی را پیدا کرد. از پشت دخل آمدم جلوی پسرک. نشستم روبروی او. باتعجب نگاهش کردم. گفتم: حالا از اول بگو چی دیدی؟! يا زهرا سلام الله علیها پسرک گفت: جای عجیبی بود. آنقدر زیبا بود که نمیتوانم توضیح بدهم. همه جوان بودند. همه زیبا. لباسهای زیبایی داشتند. من در میان آنها پسر شما را شناختم. چند نفر سینی های بزرگ به دست گرفته بودند. سینی ها نقره ای و براق بود. در داخل سینی ها لیوانهای بسیار زیبا بود. داخل آنها هم شربت بود. از همه پذیرایی میکردند. همه دور تا دور نشسته بودند. بالای مجلس جایگاه خاصی بود. پسر شما گفت: اینجا جای معصومین است. هر بار در خدمت یکی از معصومین هستیم. امشب قرار است پیامبر اسلام تشریف بیاورند. این آقا هم فرمانده ماست. محمد تورجی. من هم جلوتر رفتم و از نزدیک او را دیدم. پسرک گفت: همین لحظه از خواب پریدم. اما خیلی جای زیبایی بود. مثل بهشت بود. من میدانستم آنها در گردان یا زهرا سلام الله علیهایک هیئت داشتند. یقین پیدا کردم آنها جمع خود را حفظ کرده اند. ادامه دارد........... 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« مزار تورجی »» «« راوی خانم سلمانی »» کارم شده بود گریه. صبح تا شب، شب تا صبح گریه میکردم. با دست خودم پسرم را بدبخت کردم! دیگر نمیدانستم چه کنم. آبروی ما در خطر بود. حاضر بودیم هر چه که میشد بدهیم اما تنها پسر ما نجات یابد! واقعًا نمیدانستم چه کنم. به تنها پسر من تهمت هم زدند! پسری که اهل نمازشب است. بسیار مؤمن است و... همه به من گفتند این دختر به درد شما نمیخورد اما گوش نکردم! حالا همه خانواده در عذاب بودند. حتی راضی نمیشد مهریه اش را بگیرد و برود. همه درها به روی ما بسته شده بود. دیگر هیچ راه چاره ای نداشتم. شب جمعه بود. به گلستان شهدا رفتم. خدا را به حق شهدا قسم دادم. صبح فردا تصمیم گرفتم بروم امام رضا علیه السلام.گفتم: آنقدر می‌مانم تا مشکل ما حل شود. دیدن چهره غم زده پسرم مرا آزار میداد. عصر جمعه بود. در حالی که اشک می ریختم خوابم برد. ٭٭٭ در مسجد جمکران بودم. به سمت محراب امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف حرکت کردم. جوانی خوش سیما به سمت من آمد. شبیه رزمندگان دوران جنگ بود. پیراهن سفیدش روی شلوار بود. موهای بلند و زیبایی داشت. وقتی به من رسید گفت: بروید سر مزار تورجی!! باتعجب گفتم: تورجی!؟ مزار یک شهید را نشانم داد! حالت قبور شهدای اصفهان را داشت. زنی بسیار مجلّل و باوقار هم در کنار قبر بود. خوب به عکس بالای قبر نگاه کردم. جوان بسیار زیبایی بود. یکدفعه از خواب پریدم! به اطراف نگاه کردم. پسرم آنطرف اتاق نشسته بود. صدایش کردم و گفتم: جواد، شهیدی به نام تورجی میشناسی؟! باتعجب گفت: چطور!؟ گفتم: به احتمال زیاد در همین اصفهان دفن است. پسرم بلند شد و به طرف من آمد. با چشمانی گرد شده از تعجب گفت: مادرخواب دیدی!؟ با تكان دادن سر حرفش را تأیید کردم. گفت: چند روز قبل توی مسجد حاج آقا از محبت حضرت زهرا سلام الله علیها میگفت. بعد در مورد شهیدی به نام تورجی که عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها بوده، صحبت کرد. ُ با هم راه افتادیم. وارد گلستان شهدا شدیم. پسرم گفت: خب حالا کجا بریم. گفتم: من که سواد ندارم. برو از این مغازه بپرس شهید تورجی میشناسی!؟ جوان فروشنده بیرون آمد. آدرس را می شناخت. ما را تا مزار شهید همراهی کرد. تا چشمم به چهره اش افتاد اشک در چشمانم حلقه زد. این همان شهیدی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. نشستم و زار زار گریه کردم. گفتم: خدایا من خودم نیامدم. تو راه را به ما نشان دادی. مشکل ما را حل کن. خیلی اشک ریختم. تا موقع نماز آنجا بودیم. همان شب دوباره در عالم خواب او را دیدم. خودش بود. خود شهید تورجی. آمده بود خانه ما. در گوشه اتاق نشسته بود. لبخند زیبایی بر لب داشت. گفتم: جوان من تو را نمیشناسم. اما به راه شما اعتقاد دارم. ما را به شما حواله دادند. خودت کمک کن. نگاهی به پسرم کرد. گفت: انشاءالله مشکل حل است. روز بعد پدر بزرگ آن دختر آمد خانه ما. از روستا آمده بود. با شوهرم صحبت کرد و گفت: اینها به درد هم نمیخورند! من با پدر و مادر دختر صحبت کردم. ما مهریه هم نمیخواهیم! بیایید مشکل را سریعتر حل کنیم! ما هم باتعجب به حرفهای او گوش میکردیم. ٭٭٭ سال بعد برای پسرم به خواستگاری رفتیم. از خود شهید تورجی خواستم دعا كند. گفتم: من سواد ندارم. پسرم هم انسان مؤمن و سر به زیر است. دنبال این مسائل نیست. اگر واقعًا دختر خوبی است خودت کمک کن! سه سال از آن ماجرا گذشته. پسرم اکنون متاهل است. زندگی بسیار خوبی هم دارد. بارها با همسرش به سر مزار شهید تورجی رفته اند. خدا را هم به خاطر این نعمت شکر گذارند. ادامه دارد............... 🆔 @m_setarehha
🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« فاطمه »» ««راوی حمید مرادزاده »» از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا میرفتم بی فایده بود. میگفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعدًا خبر میدهیم! دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می‌کردم کمتر نتیجه می‌گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و... نبودم. فقط به نمازم اهمیت میدادم. ولی خیلی شهیدتورجی را دوست داشته و دارم. من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمیدانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم. بعد از آشنایی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم میدادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم. هر هفته به سراغ او میرفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا سلام الله علیها پیدا کردم. یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. از بیکاری خسته شده بودم. از او خواستم برایم دعا کند. نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نمازشب اهمیت میداد. من هم نمازشب خواندم. بعد هم نمازصبح و خوابیدم. در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود، بلافاصله شهید تورجی از پشت سرآمد و به من گفت: برو انتهای صف! شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد. اما به احترام تورجی چیزی نگفت. از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش! وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی!؟ چرا کت وشلوار سفید پوشیدی! وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. کنار صف ایستاده بود. فُرم را از من گرفت. نگاهی کرد و پرسید: مجردی!؟ کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتمًا متاهل میشوم. نگاهی به من کرد و گفت: واقعًا اگر مشکل کار تو برطرف شد زن میگیری!؟ من هم که خیالم از استخدام راحت بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر میگیرم! خندید وپایین فرم مرا امضاء کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمیشد. گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضاء کردند! مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. گفتم: خانم میخوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهیدتورجی. عروسی ما شب والدت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. رفتم سرمزار محمد. گفتم: ادامه دارد......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌺🌺🌺 ««خاطره عنایت شهید»» مادر، نام دخترِ تازه متولد شده را گذاشته بود "دیانا"، پدرش اما راضی نبود و اسامی مذهبی را بیشتر می‌پسندید ولی همسرش قبول نمی‌کرد. پدر دست به دامن شهید تورجی زاده شد. همان شب، مادر در عالم رویا حضرت زهرا(س) را به خواب می‌بیند که خطاب به مادر می‌فرمایند : "شما ما را دوست دارید؟" مادر جواب می‌دهد : "همه زندگی ما با محبت به شما خانواده بنا شده..". حضرت می‌پرسند:"این دختر شماست؟ " در عالم رویا شهید تورجی و همسرش را در کنار دخترش می‌بیند. حضرت مجدد می‌پرسند: " اسم فرزندت چیست؟" بی اختیار در خواب می‌گوید" " بعد از این خواب، نام فرزندش را به نام "فاطمه" تغییر می‌دهد. 📚برگرفته از کتاب "یازهرا(س)". خوش‌به‌حال تو که زهرایی‌ترین شهید، نام گرفتی. 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «سخن آخر» سالها از شهادت محمد گذشت. کتاب یازهرا سلام الله علیها با عنایات ویژه حضرت صدیقه طاهره و در طی چهار سال اول انتشار، بیش از سی بار تجدید چاپ شد. کسانی در روزهای اول به ما توصیه می کردند که لازم نیست برای این شهید کاری انجام دهی! چون این شهید را فقط در اصفهان می شناسند و... اما همان افراد جواب خود را گرفتند. محمدرضا تورجی زاده نه فقط برای مردم اصفهان و ایران، بلکه برای خارج از مرزهای این سرزمین، الگوی انسان کامل گرديد! سال 1391 شخصی با ما تماس گرفت و در حالی که نمی‌توانست فارسی را درست تکلم کند تقاضای دیدار با گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی داشت. ایشان مرتب از شهید تورجی حرف می زد! پس از دیدار با ایشان متوجه شدم که از جوانان منطقه کشمیر هندوستان است. ایشان به همراه چند تن از دوستانش به ایران آمده و مشغول تحصیل بودند. تا اینکه با اين کتاب آشنا می شوند. این کتاب تأثیر عجیبی روی این دوستان مسلمان و شیعه در منطقه کشمیر گذاشته بود. برای همین اصرار داشت که این کتاب به زبان اردو ترجمه شود. در بهمن ماه 1392 و در باغ موزه دفاع مقدس تهران، با حضور مادر گرامی محمد، کتاب ترجمه شده این شهید والامقام رونمایی شد. این دوستان در آن مراسم از ما اجازه خواستند تا ترجمه انگلیسی کتاب را آغاز کنند و این راه را ادامه دهند. ما در این سالها مرتب شاهد بودیم که کاروانهایی از شهرهای مختلف، به اصفهان سفر کردند و زیارت مزار محمد، جزو برنامه آنها بود. اردوهای دانشجویی از بوشهر و اهواز و کرمان و ... که اولین برنامه سفرشان زیارت گلستان شهدا بود. در همان سال 1392 از برادر گرامی شهید، شنیدم که قائم مقام شرکت بزرگ مایکروسافت به ایران سفرکرده و از آثار باستانی ایران دیدن نموده است. این شخص که به دلایلی از بردن نام او معذور هستیم، چند روزی را در اصفهان حضور داشت و یک روز، برای بازدید به گلستان شهدا می رود. زمانی که این شخص به طور اتفاقی به مقابل مزار محمد می رسد برای دقایقی توقف می کند! به چهره نورانی او خیره می شود و بعد روی زمین می نشیند! نمی دانیم چه اتفاقی افتاد که ایشان نمی توانست محل مزار محمد را ترک کند! اما رهبر عزیز انقلاب در یکی از سخنان خود برای کنگره شهدای اصفهان، سؤال ما را پاسخ دادند: «روزی خواهد رسید که اصفهان را به خرازی و ردانی و دیگر شهدایش می شناسند، نه به گنبدهای فیرزوه ای اش» ٭٭٭ اما متأسفانه در این سالهای اخیر اتفاقاتی در کنار مزار این شهید والامقام رخ داد که موجبات ناراحتی خانواده گرامی محمد را در پی داشت. برخی افراط و تفریطها و برخی حرکات نادرست از افرادی که هنوز مقام منزلت و شأن شهدا را به خوبی درک نکرده اند، باعث شد که مادر و برادر گرامی محمد، مواردی را بیان دارد كه در ادامه به آنها توجه می‌کنیم. 1ـ مزار مؤمن محل استجابت دعاست. لکن برخی افراد، اذکار و ختم ها و نذرهای (ازخود درآورده) برسر مزار انجام میدهند که جایز نمیباشد. زیرا این اذکار باید از بزرگان دین و معصومین نقل شده باشد. 2ـ از به کار بردن برخی مطالب درباره این شهید خودداری کنید. چرا كه اموری مانند: بازشدن بخت و ازدواج، صرفًا از باب استجابت دعا بوده و اختصاص دادن آن به یک شهید خاص، مستندی ندارد. 3ـ باعنایت به این کتاب یازهرا سلام الله علیها دیگر نیازی به خاطره گویی و روایتگری نیست. چنانچه خاطره ای آموزنده و یا اثری (نوارو...) از شهید دارید؛ ما را مطلع فرموده تا در چاپ بعدی کتاب و یا مجموعه مداحی گنجانده شود. 4ـ شهید در وصیتنامه تأکید داشته که از نام وی استفاده نشود؛ لکن برخی باجعل عنوان همرزم ویا فامیل و... اقدام به سوء استفاده از نام شهید می‌نمایند. این کار، تخلف از وصیت مؤمن و جفای به اوست. لذا در صورت مشاهده، مراجع انتظامی، مسئولین گلستان شهدا و خانواده را مطلع فرمایید . 5ـ حجاب کامل بارها مورد تاکید اين شهید بوده. لذا یقین داریم از حضور افرادی که حجاب اسلامی را مراعات نمی کنند؛ بر سر مزار خود راضی نخواهد بود. تجمع زیاد و اختلاط بانامحرمان و نشستن طولانی، به جای ثواب، موجبات گناه را فراهم می کند. برای همین توصیه می کنیم به زیارت سایر شهدا نیز مشرف شوید. (زیرا هرگلی بویی دارد) 6ـ از برگزاری بزرگداشت، همایش ،تکثیرآثار، ایجاد سایت و... بدون هماهنگی با خانواده خودداری فرمایید. 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« زندگینامه »» شهید محمد رضا تورجی‌زاده در ۲۳ تیرماه سال ۱۳۴۳ در شهر شهیدان اصفهان به دنیا آمد. در همان دوران کودکی عشق و ارادت به خاندان نبوت و امامت داشته و با شور وصف‌ناپذیر در مجالس عزاداری شرکت می‌نمود. در کودکی بسیار با وقار نظیف و تمیز بوده به گونه‌ای که در میان همگنان ممتاز بود. ایشان دوران تحصیل را همراه با کار و همیاری در مغازه پدر آغاز نمود. پدرش به دلیل علایق مذهبی محمدرضا را در دوره‌ی راهنمایی به مدرسه‌ی مذهبی احمدیه برد و آنجا ثبت نام نمود. کلاس سوم راهنمایی شهید مقارن با قیام مردم قم شده بود؛ او با جمعی از دوستان هم کلاسی خود چند نوبت تظاهرات در مدرسه تدارک دیده و از رفتن به کلاس خودداری کرده بودند. با اوج گرفتن انقلاب، شهید با چند تن از دوستان فعالیت‌های سیاسی خود را در مسجد ذکر الله آغاز نمود و در تظاهرات ضد حکومت شرکت می نمود که چند بار مورد ضرب و شتم ماموران قرار گرفت. شب‌ها را شعارنویسی و چاپ عکس حضرت امام روی دیوارها اقدام می نمود. با پیروزی انقلاب فعالیتهای خود را در مسجد ذکر الله و حزب جمهوری اسلامی و دیگر پایگاه های انقلابی پیگیری نمود. وی که از فعالان مبارزه با گروهک‌های ضد انقلاب و بنی صدر بود بارها مورد ضرب و شتم طرفداران بنی صدر و اعضای این گروهک‌ها قرار گرفت. ایشان به شهید مظلوم بهشتی و آیت الله خامنه‌ای علاقه فراوانی داشتند. شهید تورجی‌زاده مداحی و روضه‌‌خوانی را در دبیرستان هاتف با دعای کمیل آغاز کرد، شبهای جمعه در جمع دانش آموزان زیباترین مناجات را با خدای خویش داشت. در سال ۱۳۶۱ به جبهه عزیمت نمود و در تیپ نجف اشرف به خدمت مشغول شد. و در عملیات‌های محرم و الفجرها و کربلاها شرکت نمودند. پس از عزیمت به جبهه در جمع رزمندگان به مداحی و نوحه‌سرایی پرداخت و بسیاری از رزمندگان جذب نوای گرم و دلنشین او می شدند و در وصیت‌نامه‌های خود تقاضا داشتند در مراسم هفته‌ی آنها ایشان دعای کمیل را بخوانند. این علاقه و تقاضاهای رزمندگان بود که باعث شد ایشان هیئت گردان_یا_زهرا را تاسیس کنند که هر دوشنبه در جبهه در محل گردان و در هنگام مرخصی در اصفهان برگزار می‌شد. این هیئت بعدها به هیئت محبان حضرت زهرا سلام الله علیها و هیئت رزمندگان اسلام شهر اصفهان تغییر نام داد. شهید به حضرت زهرا سلام الله علیها علاقه‌ی وافری داشتند و در غالب مداحی‌هایشان از مصائب ایشان می خواندند. همچنین شهید وصیت نمودند که بروی سنگ قبرشان بنویسند: ...  شهید تورجی زاده به اهمیت فراوانی می دادند و را بسیار تلاوت می نمودند. همیشه دو ساعت قبل از نماز صبح به راز و نیاز می پرداختند. صدای گریه های ایشان بعضا موجب بیدار شدن دیگران می شد. این عبادت و راز و نیاز با معبود تا طلوع آفتاب ادامه داشت. ایشان در جبهه بارها مجروح شدند به گونه ای که در میان دوستان به شهید زنده معروف شدند. و هر بار پیش از بهبودی کامل باز به جبهه عزیمت کردند. سر انجام این مجاهد خستگی ناپذیر در پنجم اردیبهشت سال شصت و شش در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا سلام الله علیها در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند. جراحتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود: جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش هایی مانند تازیانه بر کمر ایشان اصابت کرد. 🆔 @m_setarehha