این ساعتها که همه جا پر شده از زمزمه نتیجه انتخابات و گمانهزنی رای آوری فلان نامزد،
ما از فرشتگانی زمینی میگوییم که دو هفته با جان و مال و فرزند و همسر، به عظمت یک ایران رزم کردند.
مجاهدانه و با خلوص تمام، هر چه داشتند را به میدان افاده آوردند و جز ادای دین به شکوفایی هر چه تمام مردمسالاری دینی هیچ نخواستند.
نه دنبال منسبی بودند و نه داعی مسندی داشتند
همان بانوان گرانقدری که سیاهی چادرشان در گرمای ۴۰ درجه روسیاهشان نکرد و مردانه (شما بخوانید زنانه!) در میدان تبلیغ و روشنگری برای عموم مردم نقش های پررنگی برجا گذاشتند.
همان هایی که بچه در آغوش، از این محله به آن محله ارتباط چهره به چهره گرفتند تا شاید گرهای باز کنند از ذهن های غبار گرفته...
همان زنانی که برای جمع بین خانواده و جهاد فی سبیل الله گوشی در دست گرفتند و یک نفس رزم تلفنی را به اشکال مبارزه افزودند.
همان هایی که جز جهاد با جان و خانواده هر چه پس انداز داشتند وسط گذاشتند تا لبیک میلیونی رقم بخورد.
ما از بانوانی میگوییم که در حکمرانی تا از اصلاح و کارآمدسازی ساختارها به نفعشان حرف می زنیم انواع موانع را میشمارند تا بگویند شدنی نیست، اما آنان با دستان خالی و ارادهای فولادین به نشدنها لباس عمل و نتیجه میپوشانند و با توکل بر الله و استعانت از حضرت زهرا (س) جهاد میکنند.
بله! مخاطب ما شما خواهر عزیز، جهادگر گرانقدر است. فارغ از نتیجه انتخابات و اینکه چه کسی رییسجمهور آینده امت میشود، میخواهیم خداقوت جانانهای به شما بگوییم که با همکاری و همدلی به حق گل کاشتید!
بدانیم و آگاه باشیم برای ساخت ایرانی بهتر جز با ارادهی ما و کمک خدا هیچ راه همواری وجود ندارد، پس این روز ها را خوب به خاطر بسپاریم و همینطور آماده و پا در رکاب تا ظهور حضرت حجت (عج) در میدان قیام بمانیم.
لطفا نشر دهید تا به دست همه بانوان مجاهد سرزمینمان برسد❤️
https://eitaa.com/maadarestaan
هدایت شده از هجرت | مامان دکتر |موحد
#روزه روز اول محرم و #فرزنددار شدن
در روز اول ماه محرم ریّان بن شبیب به خدمت امام رضا علیه السّلام رسید. آن حضرت فرمود: اى پسر شبیب، آیا روزه دارى؟
عرض کرد: خیر.
فرمود: این روز، همان روزى است که حضرت زکریا در آن به درگاه پروردگارش عزّ و جلّ دعا نمود و عرض کرد: «پروردگارا، از جانب خود فرزندانى پاک به من ارزانى دار، به راستى که تو شنونده دعا هستى.»
و خداوند دعاى او را مستجاب کرد و به فرشتگان دستور داد در حالى که حضرت زکریا در محراب عبادت به نماز ایستاده بود او را ندا کردند و گفتند: «خداوند مژده یحیى را به تو مىدهد که او تو را تصدیق خواهد کرد.»
بنابراین، هرکس این روز را روزه بدارد و به درگاه خداوند عزّ و جلّ دعا کند، خداوند همان گونه که دعاى حضرت زکریا علیه السّلام را مستجاب کرد، دعاى او را به مرحله اجابت مىرساند.
•┈┈••✾❀✾••┈┈•
و سپس ابالحسن الرضا علیه السلام فرمود:
یَا ابْنَ شَبِیب إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ 😭
@hejrat_kon
چشم انتظارها روزه فردا رو از دست ندهند…
یادداشتی برای دخترم
شب سوم از راه رسیده. لباس امشبت را جور دیگری آماده می کنم. با دلی آکنده از غصه. ۳ ساله نیستی اما همین که جلوی چشمانمان راه می روی و خواهش و تقاضا داری، دستمان را می کشی و می بری آن جا که میخواهی، ازسرجایت جم نمیخوری تا به خواسته هایت برسی، تفاوت بهانه گرفتن هایت را درک می کنم. برادرانت این گونه نبودند.
با خودم خیال می کنم حتماً امشب باید خیلی به من سخت بگذرد. روضه نشنیده بغضم گرفته. ظرف های کوچکتان را پر از خوراکی می کنم و برمیدارم تا بتوانم چند دقیقه ای سخنرانی هم بشنوم! صدای در است. انگار بابا و داداش ها از نماز جماعت برگشته اند و کم کم باید حرکت کنیم.
ورودی حسینیه کیک هم برمیداری. خیلی هم خوب. هرچه خوراکی بیشتر، تو سرگرم تر و من کیفور از مشغول بودن تو. شاید کم تر این ور و آن ور بروی و لبخند روی لب های دیگران بنشانی!
امشب زودتر جا برای تکیه زدن پیدا کردیم. پا تند میکنم تا خودم را به آن جا برسانم. یادش به خیر آن موقع که دیوار برایمان مهم نبود و می توانستیم هرجا خالی بود بنشینیم. به موقع رسیدیم، سخنرانی هم تازه شروع شد. حوله ات را پهن میکنم و تو با خوشمزه هایت سرگرم می شوی.
حواسم پرت سخنرانی می شود. می شنوم عبارت هایی را چند شب پیش به بابا می گفتم.
یادت هست مراسمی را که دفتر امامجمعه دعوت بودیم؟ آن شب گفتم اگر امروز ما در این مسیر قدم برمیداریم مدیون پدر و مادرهایمان هستیم که دست ما را گرفتند و هرشب به مجلس عزای امام حسین علیه السلام بردند و امروز ما وظیفه داریم فرزندانمان را در این مکتب پرورش دهیم چرا که یکی از حقوقی که بر گردن ما دارند، تربیت صحیح آن هاست.
کجا می روی؟ حالا نمی شود قدم به قدم خوراکی هایت را با بقیه کودکان تقسیم نکنی؟ من باید با کلی عذرخواهی، پشت سرت تکه های کیک را جمع کنم.
خب پلاستیک زباله هم از راه رسید و توانستم هر آنچه پودر کرده بودی را در آن بتکانم. خداروشکر شربت ها را هم به داخل آوردند. چند دقیقه بیشتر کنار ما می نشینی. تا شربتت را میخوری من به ادامه سخنرانی گوش بدهم.
سلام ساراجون! ...
دوستم مهدیه است. خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودیم. پرسید از اوضاع ما و پرسیدم از بچه هایش. از وقت زایمان خواهرش و سرانجام ثبت نام مدرسه پسرها.
انگار دارد روضه شروع میشود. همان که منتظرش بودیم. بساط خوراکی ها را جمع میکنم. لامپ های سمت ما خاموش نشد که تو بخوابی.
چاره ای نیست سعی می کنم هم با تو حرف بزنم و متقاعدت کنم که همین جا بمانی و هم چند عبارت روضه را مهمان جانم کنم. صدای گریه های خانم ها دارد بلندتر میشود. انگار روضه اوج گرفته.
آخر وسط روضه چه وقت دوباره کیک دادن بود خانم جان. دخترم که جلوی چشمتان این همه خوشمزه خورد. می دانم که سیر است ولی کیکش را پس نمیدهد. پس توجهی نمیکنم. سینه زنی شروع شده و من از فرصت استفاده می کنم. چشمانم را می بندم و هنوز نتوانسته ام خوب تشخیص بدهم که مداح میخواهد ما را به کجا ببرد. بغضم را آماده میکنم که از سرجایت بلند می شوی! از من بالا می روی و همان تکه اضافی کیک را به خورد من می دهی! انگار میخواهی مطمئن شوی اسراف نشده! و پا میگذاری به فرار!
تازه میخواست اشکم جاری شود که شماره بابا را میبینم. انگار وقت رفتن است!
کیک بغض آلودم را فرو می برم؛ تو را برمیگردانم و پشت سرمان را جمع و جور میکنم. حوله ات را تا میزنم و ظرف خوشمزه هایت هم میگذارم وسط آن و به راه می افتیم.
با خودم فکر میکنم مراسم امشب کوتاه بود و زود تمام شد؟ یا تو مرا آن قدر به بازی گرفتی که گذر زمان را نفهمیدم؟ فکر میکنم از شب های بعد برویم هیئتی که دیرتر از همه جا تمام می شود. شاید وسط مراسم خوابیدی و من هم...
جمله طلایی حاج آقا از وسط خیالات درهمم قد علم میکند. همان که چند دقیقه ای توانستم به برکت سرگرم شدنت با ظرف خوشمزه ها بشنوم:
بچه هایتان را به دستگاه اباعبدالله الحسین وصل کنید. این مکان بهترین جا برای تربیت است. کودکان و نوجوانانی که در این فضا رشد میکنند و در حال و هوای این روضه ها بزرگ می شوند...
انگار بقیه اش را نشنیده ام اما رزق امشب خودم را گرفتم. هدف شما هستید که باشید. درست همین جا. شما باید بشنوید. شما باید در میان این مقتل خوانی ها نفس بکشید. آینده از آن شماست. اگر در این شب ها تربیت شدید می توانم بعدها که راهی خانه بختتان کردم، بنشینم در کنج هیئتی و یک خداقوت به خودم بگویم، بی دغدغه از اول سخنرانی تا آخر سینه زنی را بشنوم و برای عاقبت به خیری شما و بچه هایتان دعا کنم.
رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً🤲🏻
✍🏻#مدیران_فردا
صدای بلند حسین حسین
تاریکی و گریه
گرما و ازدحام
نه!
اینجا جای ما نیست!
طاقتش را نداری
هم تو کلافه میشوی هم بقیه!
می رویم توی حیاط
نسیم خنکی میوزد لابه لای موهایت
نور ملایم سبز می تابد به صورت ماهت
صدای مداح تقریبا نمی آید و همه جا ساکت است!
امشب تا آماده تان کردم و رسیدیم به هیئت،
آخر مجلس بود.
پری شب و شب قبلش هم همین طور.
صدای خادم می آید
خانم ها ، توی حیاط به کسی شام نمی دهیم!
همه داخل باشند لطفا!
بیشتر خانم ها می روند تو
و حیاط خلوت می شود
منی که تو را به آغوش دارم
و آن خانمی که پسرکش خواب است روی فرش
آن یکی که باردار است
و آن پیرزنی که عصا دارد
و آن یکی که دخترک یک ساله اش را بغل گرفته!
ما به هم نگاه می کنیم
و می دانیم نمی شود ، نمی توانیم!
نمی توانیم مثل بقیه به موقع بیاییم
نمی توانیم جاهای خنک و خوب هیئت بنشینیم!
نمیتوانیم با تمرکز سخنرانی و مداحی گوش کنیم
بغض می نشنید وسط گلویم
من شما را طور دیگری شناخته ام
شما امام حسین همه اید
امام حسین ته هیئتی ها
امام حسین محروم ها
امام حسین ماهایی که نمیتوانیم هیئت برویم
ماهایی که دیر می رسیم
ماهایی که اگر برویم هم جایمان آن گوشه ای از هیئت است که خبری نیست!
اسم ما توی لیست این عزاداران شما نیست
اما ما روضه های شما را زندگی می کنیم!
ما خوب می فهمیم شیرخواره اگر خسته و تشنه شود چه حالی دارد!
ما با سه ساله ها و بهانه گیری هایشان آشناییم!
ما می فهمیم وقتی پسر نوجوانمان پشت لبش سبز می شود چقدر غیرتی می شود برای دفاع از خانواده اش!
ما مادرهایی که
داغ پسر جوان بر دل دارند، دیده ایم!
ما برادر داریم و می دانیم دلتنگی های خواهرانه یعنی چه!
ما ته هیئتی ها
ما محروم از روضه ها
ما زن ها
روضه های شما را زندگی می کنیم!
هر روز و هر شب که به شما فکر می کنیم دلمان آشوب می شود!
ما اگر هنوز دلمان برای هیئت ها پرمی کشد چون می خواهیم در هوای شما نفس بکشیم!
می خواهیم غبار پرچم شما دستی بر سر ما و بچه هامان بکشد!
ما اگر چه به ظاهر محرومیم اما با غصه های شما نفس می کشیم!
ما محتاج تمام علامت هایی
هستیم که به شما می رسد!
اسم ما را ته لیست عزادارهایتان بنویسید آقا!
✍محبوبه مرادی
#روضه
#مادرانه
#امام_حسین
✨مادربون | مادری و بچه داری
عضو شوید👈
https://eitaa.com/motherboon
28.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادرستان؛
اینجا، دنیا مادرانه است...
به ما بپیوندید 👇
https://eitaa.com/maadarestaan
متنهای خود را برای ما بفرستید 👇
@maadarestann
مادرستان/ سرزمینِ مادرانه نوشت ها
مادرستان؛ اینجا، دنیا مادرانه است... به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/maadarestaan متنهای خود را
روز نهم
حدود سه قرن است مردان ما برای عباس (علیه السلام) کفن می پوشند. کفن پوش سینه می زنند برای عباس و این کفن ها را نگه می دارند تا زمان مرگ. آخرین باری که این کفن ها را می پوشند زمانیست که کفن آخرت به تن کرده اند. این کفن سینه زنی را روی کفن آخرت می پوشند تا زحمتی کم کنند از ملائک قبر. نیاز نیست سینه هاشان را ببویند که آیا بوی اهل بیت می دهد یا نه، این کفن قبر را حسینیه می کند.
سه قرن است این رسم مردان خانوک است و نمی دانم چند قرن است زنان خانوک برای روضه های عباس و برادرش نان می پزند، ولی میدانم از زمانی که خودم را شناخته ام از اول محرم تا روز نهم مادرم را ندیده ام. از یک روز به محرم که بانی های مجالس دنبالش می آمدند، وعده می داد تا روز ۸ محرم. گاهی شبها می رفت و روز بعد در حد ساعتی استراحت می آمد و دوباره شب میرفت تا روز بعدش. تا روز ۸ محرم همین وضعیت بوده و هست. روز نهم را اما مادرم جایی وعده نمی دهد. روز نهم برایش روز خاصی است. از سحر که می رود مسجد زیارت عاشورایش را میخواند و بر می گردد خانه، همانطور اماده می نشیند روی مبل تا ساعت ۹ صبح شود و همه با هم برویم مسجد شهدا. رسممان این است هیئت ها اول می آیند در مسجد شهدا سینه می زنند و بعد می روند به تکیه ها. مادرم تا زمانی که چشمانش سو داشت خودش تنها می رفت و حالا چند سالی است باید همراش برویم. ماموریم بنشینیم کنارش و چشم بگردانیم وسط هیئت و بهش گزارش بدهیم پسرانش و نوه هایش رفته اند توی هیئت عباسی کفن پوشیده اند. سینه می زنند و از ته دل فریاد می زنند
ای فلک حیف از حسینم
حیف و صد حیف از حسینم
حال مادرم را درک نمی کردم تا زمانی که مادر شدم و از قضا پسردار. انگار تا پسرت را، ثمره حیاتترا نبینی که کفن پوش عباس شده است و به سینه می کوبد برای عباس، رسالتت را ادا نکرده ای. انگار تازه آنجاست که میتوانی به عباس، به برادرش بگویی من چیزی برای فداکردن دارم از خودم عزیزتر.... تمام حاصل من از زندگی کفن پوش شماست و سینه زن شما. انگار آنجاست که درک میکنی که این کفنی که تن عزیزت شده است، دارد ماجرا را جدی تر می کند. دارد برایت پیامی می فرستد. انگار با هر ضربه ای که میخورد به سینهاش، کفن یادآوری ات می کند: حواست باشد اگر چه برایت عزیز است اما او را به دنیا آورده ای که فدای امامش کنی. و هرسال این ماجرا و نیت ها برایت تکرار می شود تا خوب توی ذهنت حک شود که فرزندت نذر امامش است. من حالا می فهمم چرا زمان جنگ مادرهای شهرم فرزندانشان را به جبهه می فرستادند و شکایتی نمی کردند. آن زمان روستایی کوچک بود و ۵۶ شهید داد به انقلاب. حالا میفهمم مادران شهید شهرم را. انگار از بچگی که کفن تن پاره جگرت می کنی آماده میشوی برای فدا کردنش در راه خدا و هی تمرین میکنی دل کندن در راه خدا را. حالا میفهمم این سینه زنی ها را مردها انجام می دهند اما صحنه گردان اصلی اش مادران آنانند. و تو مادری که هرسال پرشور تر دست پسرت را میگیری و می فرستی اش هیئت کفن پوش، انگار برای خودت هرسال تکرار میکنی رسالتت را هدفت را. در جان و بر زبان می گویی این تمام رسالت من در زندگیست. این تمام حاصل من از زندگیست: برای امام زمانم سرباز تربیت کردن، برای امام زمانم عزیز فدا کردن...
🖊سمانه عرب نژاد
https://eitaa.com/maadarestaan
هدایت شده از پایگاه خبری - تحلیلی نصر ۲۴
⚫️عبرتهای عاشورا /شریح قاضی
◾️▪️امام خامنه ای: تاریخ مىنویسد: «مسجد کوفه مملو از جمعیتى شد که پشت سر ابن زیاد به نماز عشا ایستاده بودند.» چرا چنین شد؟ بنده که نگاه مىکنم، مىبینم خواصِ طرفدارِ حقْ مقصرّند و بعضىشان در نهایتِ بدى عمل کردند. مثل چه کسى؟ مثل «شریح قاضى». شریح قاضى که جزو بنىامیّه نبود! کسى بود که مىفهمید حق با کیست. مىفهمید که اوضاع از چه قرار است. وقتى «هانى بن عروه» را با سر و روى مجروح به زندان افکندند، سربازان و افراد قبیلهى او اطراف قصر عبیداللَّه زیاد را به کنترل خود درآوردند.
◾️▪️ابن زیاد ترسید. آنها مىگفتند: «شما هانى را کشتهاید.» ابن زیاد به «شریح قاضى» گفت: «برو ببین اگر هانى زنده است، به مردمش خبر بده.» شریح دید هانى بن عروه زنده، اما مجروح است. تا چشم هانى به شریح افتاد، فریاد برآورد: «اى مسلمانان! این چه وضعى است؟! پس قوم من چه شدند؟! چرا سراغ من نیامدند؟! چرا نمىآیند مرا از اینجا نجات دهند؟! مگر مردهاند؟!»
◾️▪️شریح قاضى گفت: «مىخواستم حرفهاى هانى را به کسانى که دورِ دارالاماره را گرفته بودند، منعکس کنم. اما افسوس که جاسوس عبیداللَّه آنجا حضور داشت و جرأت نکردم!»
◾️▪️«جرأت نکردم» یعنى چه؟ یعنى همین که ما مىگوییم ترجیح دنیا بر دین! شاید اگر شریح همین یک کار را انجام مىداد، تاریخ عوض مىشد.
◾️▪️اگر شریح به مردم مىگفت که هانى زنده است، اما مجروح در زندان افتاده و عبیداللَّه قصد دارد او را بکشد، با توجّه به اینکه عبیداللَّه هنوز قدرت نگرفته بود، آنها مىریختند و هانى را نجات مىدادند. با نجات هانى هم قدرت پیدا مىکردند، روحیه مىیافتند، دارالاماره را محاصره مىکردند، عبیداللَّه را مىگرفتند؛ یا مىکشتند و یا مىفرستادند مىرفت. آن گاه کوفه از آنِ امام حسین علیهالسّلام مىشد و دیگر واقعهى کربلا اتّفاق نمىافتاد! اگر واقعهى کربلا اتّفاق نمىافتاد؛ یعنى امام حسین علیهالسّلام به حکومت مىرسید. حکومت حسینى، اگر شش ماه هم طول مىکشید براى تاریخ، برکات زیادى داشت. گرچه، بیشتر هم ممکن بود طول بکشد.
◾️▪️ اى شریح قاضى! چرا وقتى که دیدى هانى در آن وضعیت است، شهادتِ حق ندادى؟! عیب و نقصِ خواصِ ترجیح دهندهى دنیا بر دین، همین است.
بیانات امام خامنه ای در دیدار فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) ۱۳۷۵/۰۳/۲۰
#جهاد_تبیین
#یاحسین
#محرم
@nasr24
هدایت شده از الگوی سوم | فاطمـــه محمّدی
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🌷 #پای_مکتب_انقلاب
💠 زن، عطر خوشبو و هوای تنفس در فضای خانه
همافق میشویم با امام امت تا جور دیگری بیندیشیم😍
#بازاندیشی_بیانات
🌐 @f_mohaammadi
❁ـ﷽ـ❁
#برای_دلسوختهها
هر گروهی را باز میکنی
هر کانالی را که میخوانی
حرفِ رفتن است
حرف گذر و بلیت و کتانی و چفیه و تاول و...
و در این میان،
از من بپرسی،
میگویم آن گروهی که بیش از همه تحت فشار است
#مادران هستند...
یک مرد
اگر بتواند که میرود.
اگر نتواند، راحت میگوید: امسال پولش نیست نمیروم، مرخصی ندارم نمیروم،...
اما یک مادر
هزار هزار بار
با خودش درگیر است!
همه ذرات قلبش کشیده شده سمت عراق، روحش پر کشیده سمت کربلا، پای دلش گام گذاشته در مشایه
اما خودش…
درگیر
درگیر
درگیر
از یک طرف نگران گرما، گرمازدگی، نبود جا، بیماری، سختی و بی تابی بچهها، خبر شیوع سرخک در عراق، خبر تب دنگی، غذاهای غیرباب میل بچهها و...
مگر مسئولیت مادری کم چیزی است؟
از یک طرف مدام خودخوری و خوددرگیری که: اینهمه آدم میروند! چرا نمیترسند؟ تو چرا نگرانی؟ لابد من ایمانم مشکل دارد، لابد من آنقدری خریدنی نیستم، من به چشم مولا نیامدم، من بی لیاقتم، من عافیت طلبم و....
حالا اگر باردار باشد که بدتر:
فلانی هم باردار بود اما رفت! زمینی هم رفت! تو مگر این بچه را برای همین راه نمیخواهی؟ تو ترسویی، تو وسواس داری، تو روز روزش جا خواهی زد...
━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━
اینهمه فشار از کجا می آید؟
چه شده که اگر کسی این امر مستحب (ولو رزمایش تمدنی) را انجام ندهد، تا این حد خودش را تحت فشار میگذارد؟ یا حتی توسط دیگران قضاوت میشود؟ برچسب میخورد؟
چرا اگر یک مادر بخاطر خوف ضرر منطقی، بخاطر حفظ امانتش، برای جنینش، برای فرزند شیرخوارهاش، راهی این مسیر نشود، کارش قابل دفاع نباشد؟ عذاب وجدان بگیرد؟ خودش را جامانده بخواند؟!
خب!
باشد
اصلاً بگویید بحث عشق است و عشق منطق ندارد! (؟؟)
بفرمایید که آیا این ما جمعیت دلداده عاشق، برای امور دیگر دینی و شعائر اسلامی هم همنقدر مشتاق و بی تابیم؟ همینجور هرطور شده جور میکنیم که بشود؟
روزی پنجاه و یک رکعت نمازمان هم به راه است؟
آیا برای واجبات هم همین طور دست و پا میزنیم؟
آیا برای کارهایی که حتماً و یقیناً درست و لازم هستند اما گاهی حتی دیده هم نمیشوند هم اینطور بی قراریم و دل به فکر؟
آیا در پی ترک واجبات و ارتکاب محرمات هم همنقدر خوددرگیری و عذاب وجدان به سراغ ما میآید؟
━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━
حس حسرت درونی، حس درد از فراق، حس دیدن سیل مشتاقانی که جای تو بینشان خالیست،
بسیار بزرگ است، زیباست، رشد دهنده است
اما
چقدر از سهمِ این شورِ رفتن ها و جانماندن(؟) ها، مال جوزدگی و «وای خب همه دارند میروند» است
و چقدر مال خودم؟
چقدر مال رابطه من و امامم؟ معرفتم؟
━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━
همه جا
حرف رفتن است.
اما سخت ترین انتخاب،
مال مادرهاست…
همانها که از اولین روزی که آن چند سلول کوچک مهمان وجودشان شدند،
طنابی از مهر، از عشق، از مسئوليت، از رشد، از نور به پایشان بسته شد!
فراغ و فراغت واژهای بیگانه شد
و برای همیشه، وجود این امانتها، شد یکی از مؤثرترین عوامل و مؤلفهها
در تصمیمهای کوچک و بزرگ زندگی…
✍ هـجرٺــــ | د. موحد
بله و ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
پینوشت:
من هم مادرم، هم معتقد به شعائر، هم پياده روی اربعین رفتم و میروم؛ با بچه و با بارداری و...
اما
اگر در اطرافم یک مادر پایبند فرزند شیرخوارش شده، اگر کسی باردار است،
به او تذکر میدهم خود را جامانده و کم لیاقت نداند!
او و جاماندگی؟ بی لیاقتی؟! او دارد «شیعه پروری» میکند! کاری که هزاران نفر از کربلاروندهها نمیکنند و از آن -به هزارتوجیه- سرباز میزنند! کاری که از عهده هیچ شیرمردی برنمیآید! کاری که خودِ خودِ خدمت به عشاق الحسین و انصارالحسین و #طریق_الحسین است…
#مادری_را_با_همه_محدودیتهایش_دوست_دارم
#مادری_نیمی_از_عرفان_است
#مادری_سختی_شیرین
#با_مادری_یاری_گر_امامم
#طوبی_للغربا (=گمنام ها)
#طوبی_للمادران !
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
🔖
✨کولهپشتی
گوشهی اتاق وسایلم رو کنار کوله پشتیام میچینم. یک دست لباس خنک اضافه، یک کیسه از داروهای ضروری مثل استامینوفن و راینیتیدین و....چفیه ام را.
جانماز کوچکی که عمه برای عیدغدیر هدیه داده را.
دوتا روسری نخی.
چادر اضافه نه، بارم سنگین میشود. اگر چادرم به جایی گیر کرد و پاره شد؟ اگر کشش کنده شد؟ نخ، سوزن و اندازه یک وجب کش مشکی هم میگذارم.
آخ صابون یادم رفت. عراقیها اعتقادی به صابون مایع ندارند.
صندلهایم، جوراب اضافه.
آه! عکس کوچک حاج قاسم،
تسبیح یادگاری خانم جون و...
گوشهی اتاق را نگاه میکنم. کوله پشتیای را میبینم که هیچگاه اربعین، مشایه نرفته است. اشکهایم سرازیر میشود. دستهایم از ظرفهایی که میشستم کفی شده و نمیتوانم طفلم را که آویزان پیشبندم شده و نق میزند، بغل کنم.
دست هایم را میشورم. پیشبند را باز میکنم و محمدحسینم را در آغوش میگیرم.
طفلک متعجب از اشکهایم شده.
گونهاش را میبوسم و سخت در آغوشم فشارش میدهم.
و در گوشش زمزمه میکنم:((میرویم جان مادر، یکسالی ما هم همراه بابا میرویم. شاید وقتی که تو بزرگتر شده باشی...))
🖋 به قلم خانم فاطمه معینپور
#روایت_اربعین
📝@nevisandegi_mabna
مهمان داریم
همسایه در میزند و سکوت نیمه شب خانه میشکند. او خادم موکب شهید زنجانی است. لباس های زائرین امام رضا جان(ع) را برایمان تحفه میآورد تا خانهمان و ماشین لباسشوییمان متبرک شود به گرد و غبار و قطرات عرق لباس زائرین.
هیاهوی زائرها توی خانه مان پیچیده است ولی فقط من میشنوم.
این عادت نویسنده هاست، چیزهایی را می شنوند که بقیه نمیشنوند. چیزهایی را می بینند که بقیه نمیبینند.
تحفه ها را که تحویل میگیرم بغض می دود بیخ گلویم. بر هر توری چند بوسه میزنم. خوش آمد میگویم. خاک پای زائر امام، روشنای چشم ماست.
انگار صدای صاحب لباسها میشنوم:
_«عادت دارم با جوراب سفید به حرم بروم. خاکی که در حرم بر جوراب هایم می نشیند را دوست دارم.»
_« خوش ندارم با چادر و مانتویی که بوی آفتاب و عرق می دهد
راهی زیارت شوم. باید وقت زیارت تمیز و خوش بو باشیم.»
_« کربلا که می رویم می گویند بهتر است با همان لباس های خاکی و تن به عرق نشسته راهی حرم بشوید. اینجا اما مستحب است آراسته محضر امام برسیم.» بغض گلوگیر میشود!
انگار چفیه اش را نشانم میدهد و میگوید:« دلم نمی آید غبار کربلا از رویش شسته شود، اما باید تمیز و با عطر خوش محضر امام رئوف (ع) برسم.»
چفیه را می بوسم. اشک هایم بی طاقتی میکنند. به همه شان میگویم :« استراحت کنید و بخوابید. من برایتان این ها را می شویم.»
نیمهشب،صدای ماشین لباسشویی سکوت را شکسته است.
همه خوابند، حتی زائرهایی که لباس هایشان آمده است تا خانه ی ما را تبرک کند.
✍4⃣یعقوبی
#روایت_خادمی
#شهادت_امام_رضا
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.