eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
532 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
870 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دوم گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بو
فصل اول پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده ی پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ی ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهربرایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. .... 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 «هَلْ یَتَّصِلُ یَوْمُنا مِنْکَ‌ بِعِدَةٍ فَنَحْظیٰ» آیا امروز به آن فردایی متصل می‌شود ، که تــو باشی، و ما از وجودت کامیاب شویم..‌.؟ أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ‌
🌿☁️⃟🌸჻ᭂ࿐✰ السـلامُ عَليكَـ يا فَـرَجَ المَلهوفين... و ســـــلام بر تو ای گشایش اندوه زدگان ! یا امام حسن عسکــــری، تـــولدتـــون مبارکــــ آقــا‌جان ♡ 🌿☁️⃟🌸჻ᭂ࿐✰
🍃🌸 بــِســْم اللــّهِ الـرَّحـْمـَن الـرَّحـيم🍃🌸 《⚘🌸 یــاحَـنّــانُ 🌸⚘》 یا حنّـان یکی از نام‌های خداوند است به معنای ↯ ◄ پر مهر ◄ پر عطوفت ◄ مهربان و دلسوز ◄ پر شفقت ◄ مشتاق ◄ آنكه نسبت به چيزى عاطفه و مهربانى دارد حنان کسی است که می‌‏پذیرد کسانی را که از او اعتراض می‌كنند به هر نام تو که می‌اندیشم محبتت در قلبم بیشتر از پیش می‌شود به کدامین نام بخوانمت پروردگارم 🦋شروع هفته تان پر از موفقیت و خیر و برکت دلتون پر از یاد خدا💖 🌹اینجا معبر شهداست 👇 ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺
❄️🍃🌹🍃❄️ بهشت؛ اقلیمِ سبــزِ محبت شما است! و خوشبخت؛ آنان‌ که به این مأمن آسمانی پناه آوَرَند... ميلاد با سعادت يازدهمين ستاره آسمـان امامت و ولايت ٬گوهردرخشان بحر کرامت علیه السلام بر جمیع شيعيان و شیفتگان خاندان عصمت طهارت علیهم السلام به ویژه شما همراهانِ بزرگوار مبارک باد⚘ ❄️🍃🌹🍃❄️ 🌹اینجا معبر شهداست 👇 ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سوم فصل اول پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که
شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست میآورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. _ دارد 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا