فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 چگونه با معماهای ظهور برخورد کنیم؟!
👈این ضرورت زمانۀ ماست
تلگرام | بله | سروش | روبیکا | اینستاگرام | آپارات | سایت
#تصویری
@Panahian_ir
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #قسمت_چهل_وچهار #فصل_یازدهم این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه
#دختر_شینا
#قسمت_چهل_و_پنج
#فصل_یازدهم
دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.
آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.»
بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.
از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.»
ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم.
به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم.
معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند وسرگرمش کردند.
آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد.
فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.»
بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
#سلام_امام_زمانم
ازفراقت چشم ها غرق باران میشود
عاشق هجران کشیده زودگریان میشود【❤️🩹】
کوری چشم حسودانی که طعنه میزنند
عاقبت می آیی ودنیا گلستان می شود【🕊】
✅از این زیبا تر مگه داریم 🌹
برای گل دخترتون دنبال ست عبادت
هستین⁉️
با قیمت باور نکردنی
✈️ارسال به همه نقاط ایران عزیز🇮🇷
طرحها رو ببین و انتخاب کن ⏫⏫
مجری تخصصی پک های زیبای جشن تکلیف🎀
ماهستیم تاشما جزو بهترین ها باشین🎀
✏️مشاور فروش
@HOSSEIN_14
—————————————
09119302342
فروشگاه حجاب کوثر👇
—————————————
🌺🍃 @foroshgah_koosar
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #قسمت_چهل_و_پنج #فصل_یازدهم دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را
#دختر_شینا
#قسمت_چهل_و_شش
#فصل_یازدهم
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا.
حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.»
دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند.
ادامه دارد..
📚 #رمان_خوب
#سلام_مهربانترین_پدر
شما تنها کسی هستید که با شنیدن
نام زیبایتان قلبم آرام میشود...
مولایم
امامم
سرورم
دوستت دارم
#اللهمعجللولیکالفرج
🌷امروز سالروز شهادت
🕊شهادت سردار شهید علی چیت سازیان
🕊شهید مدافع حرم الیاس چگینی(۱۳۹۴ ه.ش)
🕊شهید مدافع حرم زکریا شیری (۱۳۹۴ ه.ش)
🕊 شهید مدافع حرم حمید سیاهکلی مرادی گرامی باد
این شهیدان عزیز را بیشتر بشناسیم....(تصاویر مشاهده شود)
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
#خاطرات_ناب_شهدا
🌺#سردار_شهید_علی_چیت_سازیان💐🌹
لباسهای خیس به تنمون سنگینی میکرد😐 ...
ستون گردان پایین ارتفاع زیر پای عراقیها بود . همهمهی بسیجیها میان رعد و برق و شر شر باران گم شده بود🙄 ...
حالا گونیهایی رو ڪہ عراقیها پلہ وار زیر ڪوه چیده بودند از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر😒 ... بچہ ها از ڪت و ڪول هم بالا میرفتند ڪه از شر باران خلاص بشند و خودشان را به داخل غار بزرگ زیر قله برسونند😊 .
انگار یہ گونی ،جنسش با بقیه فرق داشت 😳. لیز و سُر نبود ...
بسیجیها پا روش ڪه میگذاشتند ، میپریدند اون ور آب و بعد داخل غار 👌. اما گونی هر از گاهی تڪون میخورد 🧐!!
شاید اون شب هیچ بسیجیای نفهمید ڪه علی آقا🌷 ، فرمانده شون پله شده بود برای بقیه 🕊... یڪی دو نفر هم ڪه متوجه شدیم ، دم غار ، اشڪهامون با بارون قاطی شده بود 😢.
خدایا...
بہ ماتوفیق ده ڪہ اگر باخون وضو نگرفتیم
بہ یاد خون دادگان وضو بگیریم..
#یاد_شهدا_با_صلوات
🌺#شهید_علی_چیت_سازیان
#سالروز_شهادت
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #قسمت_چهل_و_شش #فصل_یازدهم خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_چهل_و_هفت
#فصل_یازدهم
در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!»
ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: «نه.»
مرد پرسید: «پس اهل کجا هستید؟!»
صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.
مرد یک ریز می پرسید: «خانه تان کجاست؟! شوهرتان چه کاره است؟! اهل کدام روستایید؟!» من که وضع را این طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم.
یکی از زن ها گفت: «آقا شما که این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی کند.»
مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ کس خانه مان نیست.»
یکی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد.»
با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.
مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند.
من هم در حیاط را سه قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در.
آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: «این کارها چیه؟!»
ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «شما زن ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.»
بعد از شام، صمد لباسش را پوشید.
پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «می روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.»
گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟»
با خونسردی گفت: «نه.»
گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه کار کنم؟!»
صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
#سلام_امام_زمانم ✋
تا وعده قیامت تو صبر می کنیم
بر داغ بی نهایت تو، صبر میکنیم
ای از تبار آینه و آفتاب و عشق
تا مژده زیارت تو ، صبر میکنیم
🍀 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🍀
🌷بارخدایا
مرا از سختی و رنج به دست آوردن
روزی کفایت کن،
و روزیم را از جایی که گمان نمیبرم
به من عنایت فرما،
تا در راه بهدست آوردن روزی از بندگیت باز نمانم،
و سنگینی وبال آن را به دوش نکشم.
صحیفه سجادیه
💝 زندگیتون سراسر از آرامش
💝 امضای خدا پای همه آرزوهای قشنگتون
【به ما بپیوندید 】↷
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_چهل_و_هفت #فصل_یازدهم در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جار
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_چهل_و_هشت
#فصل_یازدهم
اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمری اش را داد به من و گفت: «اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن.» بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه های شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در می زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: «کیه؟» کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند.
مانده بودم چه کار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: «کیه؟!» این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا می رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می شد و وقتی می رفتم پشت در کسی جواب نمی داد. دیگر مطمئن شده بودم یک نفر می خواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغ ها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت بام و همان طور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبه رویشان که یک دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایه این طرفی مان، آقای عسکری، است که خانمش پا به ماه بود. آن قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت بام صدایش کردم وگفتم: «آقای عسکری شمایید؟!» بعد دویدم و در را باز کردم.
آقای عسکری، که مرد محجوب و سربه زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می زد، چند قدمی از در فاصله می گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می رسیدم، صدای مرا نمی شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می کرد.
کمی بعد، از آن خانه اسباب کشی کردیم و خانه دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسباب کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانه جدید بودیم، آن قدر حال معصومه بد شد، که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان. صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه کوچک از این طرف به آن طرف برویم. نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت. می خواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسه داروهایش را گرفته بودم، با آن دست خدیجه را می کشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد.
دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم.
ادامه دارد.....
📚 #رمان_خوب