ما سالهاست طعم امنیت را حتی به خاطر هم نمی آوریم.
یادمان نمیآید زندگی کردن بدون صدای انفجار، بی دلهره آوارگی چه رنگی است.
شوری اشک آنقدر به دهانمان مزه کرده که شیرینی شادی به آن نمینشیند.
ما که اسممان در صدر لیست مستضعفان جهان مدام بالا و پایین میشود.
ما بچهیتیمهایی که همیشه رشک میبریم به مهر پدرانه رهبری که سایهاش مثل کوه بالای سرتان است.
ما که هربار موعد انتخابات هرچند دستمان کوتاه است از رای دادن، اما دست به دعا میبریم برای فرد صالحی که خیرش به دامن ما هم جاری میشود.
ما که سالهاست مهمان خانه شماییم و همسفره بر سر خوان کرامت سلطان.
امروز دیدن اشکهای شما بغض ما را درهم میشکند.
از ما همینقدر برمیآید، به رسم برادری.
در روزگار سختی مرزهایتان را به رویمان گشودید و ما امروز فقط همین دستهای خالی را داریم برای در آغوش گرفتنتان.
سرتان را روی شانه ما بگذارید.
روی همین رشتهکوههای کوچک و نحیف و لرزان.
ما با اندوه و فراق بیگانه نیستیم.
"حالت سوخته را سوختهدل داند و بس"
انگار دوباره برادری، عزیزی، پاره تنی را در آتشی، ویرانهای، سِیلی گم کرده باشیم.
به نام #وطندار #غمشریکتان هستیم #جانِبرادر
جانتان جور باشد و سرتان سلامت💔
✍معصومه مطهری
یک مبنایی از تبار افغانستان
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖 روایت جمهور
{فراخوان دریافت روایتهای مردمی از شهید جمهور}
🔻روایتهای خود را مواجهه با "شهید آیتالله رئیسی" در طول سالیان خدمتگزاری ایشان و سانحه شهادت وی، برای مدرسه مبنا ارسال کنید.
📮 ارسال روایت جمهور از طریق شناسه @adm_mabna
در پیامرسان ایتا، بله و تلگرام.
#روایت_جمهور
#خادم_الرضا
📝@mabnaschoole
🔻 شما فامیل رئیس جمهور هستید؟
مشهد بودیم . همسرم اسنپ خبر کرد. پراید نقرهای که تمام بدنه یا زنگ زده بود یا انگار باضربهای رفته بود تو، دم هتل ایستاد. سوار شدیم. ماشین زوری زد و راه افتاد. صندلیهایش انگار میخواستند از جایشان بزنند بیرون. ذکر یا امام رضا گرفتم . به بچهها گفتم از در فاصله بگیرید.
-«آقای رئیسی چه نسبتی با شما دارن؟»
یکه خوردم از این سوال بی مقدمهی همسرم. راننده به موهای جو گندمی ِخلوتش دست کشید و تن فربهاش را توی صندلی کوچک ماشین تکان داد. گفت: چطور؟
همسرم خندید.
- «آخه اینجا فامیلی شما نوشته رئیس الساداتی.»
از آنجا که من نشسته بودم میشد دید که گونههای مرد چه طوری به بالا و نزدیک چشم.ها کشیده میشود.
-«پسرعمومه...پسرعموی پسرعمو هم که نه...پسرعموی پدرمه.»
چشمهایم درشت شد.
همسرم گفت: «چرا نرفتین ازش بخواین شما رو بذاره سر یک کار درست و حسابی. مثل خیلیای دیگه. اسنپ آخه؟»
آقای راننده دوباره خندید. گفت الان که رئیس جمهوره... اون وقتها هم که تولیت آقا بود هم نرفتم. یعنی روم نشد. بعد هم انقدر سرش شلوغه اصلا وقت این چیزا رو نداره. اصلا آدم این کارا نیست.برای هیچ کدوم از فامیلامون کاری نکرده. هر کی هم به یه جایی رسیده خودش یه کاری برای خودش دست و پا کرده. اون خیلیا یم خودشون میدون و خدای خودشون.»
دروغ چرا با این حرفها قند توی دلم آب شد. مردی که حتی نزدیک تری آدمهای دوربرش هم نتوانستند از نمدش برای خودشان کلاهی بسازند. پراید لکنته تقی صدا داد. راننده دستی را کشید.
-«دیگه نموتونوم جلوتر بروم. حرمم که پیدایِ. برای ما هم دعا کنید.»
-«دست شما درد نکنه. پنج ستاره دادم بهتون. انشاءالله عاقبت بخیر بشید.»
✍زهرا غلامزاده
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖
از دیروز که همه گروهها پر شده از خبر سانحه بالگردتان، در میان جنگل های سرد و دور از دسترس آذربایجان،
تا امروز صبح که خبر شهادتت قطعی شده است، آرام و قرار ندارم!
یک صحنه در ذهنم مدااام مرور می شود؛ یاد آن روز بارانی میافتم که ماموری چتری را بالای سرت گرفت، تو اما تندتر راه رفتی که زیر چتر نروی.
فلانی کنارم نشسته بود. پوزخندی زد و گفت: «همهش فیلمه. اهل شعاره. می خواد مثلا بگه من خیلی آدم خاکی ای هستم! یکی نیس بگه برو درست کار کن. گند زدی به مملکت... اون از وضع دلار،اون از وضع گرونی، اون از وضع...»
حالا ۲۰ ساعت است اخبار را پیگیری میکنم؛ میبینم دوست داشتی زیر باران باشی...
دوست داشتی راحت طلب نباشی...
دوست داشتی متکبر و بی مصرف نباشی...
دوست داشتی تا زمانی که بر سر خدمتی، تلاش کنی...
سفرهای طولانی استانی و سخت، با بالگردهایی که عمرشان از ۴۰ رد شده را دوست داشتی....
دوست داشتی دل کارگران و بی بضاعتان را شاد کنی...
همیشه نگران سفره مردم بودی و تلاش میکردی برای رفع مشکلاتشان....
چقدر کارخانه احیا کردی....
چقدر بدهیهای بانکی را صاف کردی...
کلنگزنی صرف و مراسمات پر تجملِ افتتاحیه و قیچی کردن ربان و چیک و چیک عکس خبرنگاران را دوست نداشتی....
اهل عمل بودن یعنی اینکه پروژه های نیمه تمام، را به ثمر برسانی بدون مراسم و تشریفات و اتلاف وقت!
حالا بیش از ۲۰ ساعت است راحت خوابیدهای!
زیر باران شدید، در هوای سرررد، با مه غلییییظ....
حالا دیگر بخواب که آنجا دیگر کسی نیست چتری بالای سرت بگیرد، یا پتویی دورت بپیچد که از شدت سرما یخ نزنی....
میگویند جسمت سوخته، شبیه حاج قاسم!
بماند که جسم او قابل تشخیص نبود، ولی هویت تو را به سادگی تشخیص دادند.
ولی در عوض او در لحظه پرواز کرد، و تو طبق آنچه از خبرها حاکی است، ذره ذره سوختهای..
سید جان آن لحظه یادِ در سوخته افتادی؟!
حضرت مادر را صدا کردی؟!
برای ما دعا کردی که مرد عملی چون خودت بر سر کار بیاید؟!
"ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا"
سید عزیز!
میدانیم که زندهای و نزد پرودگارت روزی میگیری... میدانم که بروی پیش دوستان شهیدت و در بزم بهشت برزخی که برایت به پا کرده اند، باز هم ما را فراموش نمیکنی....
کشور در اوج بحرانهای اقتصادی و سیاسیاست... دعا کن کسی مثل خودت سر کار بیاید؛ با ایمان، باخشوع، مخلص، قاطع، اهل تلاش و خستگیناپذیر و از همه مهمتر نامهربان با دشمنان و مهربان با دوستان....
اللهم انا لانعلم منه الا خیرا😭😭😭😭
🖋 ن. طباخیان اصفهانی
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖ایستاده در میان طعنهها!!
این بار هم داستان جور دیگری تمام شد. خدا همیشه طراح خوبی است. جوری میچیند که ما فکرش را هم نمیکنیم. او میخواهد انسانهای خالصش را به همه نشان دهد. خودش گفته است هر کس برای من کار کند دلها را برای او خواهم کرد. ما دیشب دلهایی را دیدیم که همه کنار هم جمع شدند. مردمی که دلواپس شما بودند و سیلی از صلوات و دعا و ذکر راه انداختند. ما خوش خیال بودیم و دیر به خودمان آمدیم. ما که در هیایوی رسانهها گُم بودیم. گَرد گِله و فراموشی داشت همه جا پخش میشد تا نتوانیم زبان به تقدیر باز کنیم. ولی شما به دور از هیاهو و در آن شلوغی کارتان را با جرأت انجام دادید و پا پس نکشیدید.
در میانهی توهینها، طعنهها و اتهامها ایستادید. چشم بستید، سکوت کردید و بیوقفه تلاش.
خواستند تلاشهای شبانهروزی شما را کم و کوچک نشان بدهند. خبرهای بد را سر کوچه و بازار جار زدند و خبرهای خوب را در پستوها قایم کردند.
اما آخر داستان جور دیگری تمام شد. خدا نشانمان داد شما آدم پشت میز نشین نبودید. #رئیسی_عزیز شما به عهدتان وفا کردید و #تا_پای_جان_برای_ایران کار کردید. شما با خودش بستید و پاداشش را گرفتید. ما مدعی بودیم و رحمی نکردیم. ما که تازه انگشت به دهان شدیم که اصلا شما در آن نقطه صفر مرزی چهکار میکردید؟!
"وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا"
بندگان واقعی خدای رحمان کسانی هستند که در معاشرت با مردم متواضعانه رفتار میکنند و وقتی آدمهای نادان، بیادبانه با آنها رفتار میکنند، با مدارا و ملایمت پاسخ میدهند.
🖋 زهرا غلامی
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
راننده اسنپی که پسرعموی رئیسجمهور بود😳
مشهد بودیم که سوار اسنپ شدیم؛ یه مرتبه همسرم گفت شما با رئیسجمهور نسبتی دارید؟
راننده گفت چطور؟
شوهرم گفت:«آخه اینجا فامیلی شما نوشته رئیس الساداتی.»
راننده خندید و گفت: «آره... پسرعمومه...»
ادامه روایت پسرعموی رئیسجمهور رو اینجا بخونید👇
https://eitaa.com/mabnaschoole/4263
https://eitaa.com/mabnaschoole/4263
#روایت_جمهور
#خستگی_ناپذیر
پاییز ۱۴۰۱ آیین تجلیل از بانوان مدال آور بود و من سخنران مراسم بودم.
با دقت و توجه کامل شنیدید و یادداشت کردند.
و هنگامی که برای تقدیم دستنوشتهام رفتم در مقابلم ایستادند و با نگاهی گرم و پدرانه گفتند حتما رسیدگی میکنم.
✍ الناز دارابیان
#روایت_جمهور
https://eitaa.com/chahar_chahar
| @mabnaschoole |
🔖این مردم همه چی رو بزرگ میکنن!
همین چند روز پیش بود که اومده بودن ساری. منم که از همه جا خسته و ناامید برای کارم نامهای نوشتم و به اتفاق پدر و مادرم رفتم ساری تا نامه رو به ایشون برسونم. دیدیم توی خیابون پره از آدم هایی که دارن نامه مینويسن. کلی خنديديم و گفتیم کجابود این نامهها رو بخونن، یه نفت و یه کبریت کارشونو میسازه.
مادرم اصرار داشت بریم توی مصلی و ایشون رو از نزدیک ببینیم. گفتم:" برای چی میخوای بری، خودشون رو میخوایم ببینیم چیکار، فرضا هم که واجب باشه، واجب کفاییه. ببین چه جمعیتی اومده، ما دیگه نیاز نیست بریم."
مامانم رفت یه دوری بزنه تا بابام رو که نمیدونستیم الان کجاست پیدا کنه. دیدیم برگشته و داره با هیجان تعریف میکنه که یه خانمی رفته بوده داخل مصلی و ایشون رو از نزدیک دیده. خانمه میگفت چه نوری داره، چهرهاش نورانیه. مامانم داشت تعریف میکرد و منم خندیدم و گفتم:" ای بابا! این مردمم همه چی رو بزرگش میکنن."
اما ای دل غافل اون منم که همیشه عقبم، همیشه از همه چیز جا میمونم.
امروز (روز اعلام شهادتشون) دیدیم برام پیامک اومده درخواست شما ثبت شده 😭😭😭
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
دستفروش نزدیک خانهمان است.
همیشه اذان را که میگویند موکت کوچکش را میاندازد و قامت میبندد.
مقید است شب و روزهای ولادت، پیراهن رنگی بپوشد؛ اینبار اما روز ولادت حضرت رضا(ع) مشکی پوشیده؛ عزادار توست سید.
چه حکمتی است که مستضعفان عالم با وجود بهره کمتر از این دنیا، بیشتر پای کار جبهه ایمان هستند؟
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖 او کمک کِرد به ای جماعت!!
- مامانت داره گریه میکنه؟
- نه مامانِ من که گریه نمیکنه...
حساب کار دستم آمد. همانطور که رو کرده بودم به دیوار آشپزخانه و پشت به بچه ها اشک میریختم، بغضم را فرو دادم و نفس عمیقی کشیدم. اشکهایم را پاک کردم و به خودم نهیب زدم که نباید بچه ها را نگران کنم. من هنوز مادری در روزهای سخت را یاد نگرفته بودم. لبخند زدم و گفتم: « بچهها یه صلوات بفرستید.» صدای صلوات کودکانهشان دلم را آرام کرد. خودم را مشغول کردم با شستن ظرفها. صلوات پشت صلوات. امن یجیب پشت سر هم. ظرفها را یکی یکی آب کشیدم و گذاشتم توی آبچکان.
پرندهی خیالم پرواز کرده و رفته بود روستایی دور. یک خانهی کوچک با یک تلویزیون قدیمیِ همیشه خراب روی طاقچه، که طبق معمول مرد جوانی به جانش افتاده بود تا درستش کند. باد، صدای اذانِ مسجدِ قدیمیِ آبادی را از درزهای در و پنجره به خانه آورد. پیرزن جانماز کوچکش را از روی طاقچه برداشت و گفت: « هر وقت ای جانِمازِ برمیدارُما، یاد حاج آقا رئیسی میُفتُم. ما که عمری ازمان گذشته بید مشهد نرفته بیدیم. اصن پول مشهد رفتنِ نداشتیم... همی حاجی که حالا رئیس جمهورَ، او کمک کِرد یه جِماعتی اِز ای ده رفتیم مشهد... به خرج خود آقا. الهی به همی وقت عزیز، خدا عاقبتشه بخیر کنَه. خدا نگهش دارَه برا ای مردم.»
جانمازش را پهن کرد. مهر مشهد را بوسید و قامت بست. مرد جوان، تلویزیون را به برق زد و دکمهی کوچکش را فشار داد. چند ثانیهای طول کشید تا تلویزیون روشن شود. صدایش را زیاد کرد. صدای مجری توی خانه پیچید که بالگرد آقای رئیسی و همراهانش دچار فرود سخت شده است. پیرزن زیر لب گفت: «یا امام غریب.» اشکهایش جاری شدند. و پرندهی خیال من، برگشت به آشپزخانهی خانهی خودمان.
ظرف آخر را آب کشیدم و شیر آب را بستم. سرم را چرخاندم سمت پنجره. هوا تاریک شده بود. و لابد جنگل هم سردتر، بارانیتر و من آن شب، دلم به دعای پیرزن گرم بود و صدها نفر دیگر مانندِ او.
شب را صبح کردم. پا به پای اخبار، پا به پای دلنگرانیها و آشوبها، امیدها و ترسها.
تا رسیدیم به صبحی که مثل صبحهای دیگر نبود. خالی بود از نشاط و زندگی
و حالا دیگر، تمام آشوبم. تمام دلتنگی و غبطه و سوال که چرا همیشه قدر داشتههایمان را وقتی میفهمیم که دیگر نیستند؟ که چگونه باید #شهید_رئیسی را به پسرم بشناسانم؟ تمام، آشوبم از غصه و فکر... فکر به خودم... به خودمان... به پیرزنی که از صبح، کنج خانهی کوچکش، مهر مشهد را توی دست گرفته و زار میزند.
🖋 خانم نجفیپور
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |