eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.4هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر مهدی😍🤚 روز من با سلام بر تو آغاز می شود❤ @madadazshohada
16.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋ روزت را زیبا کن! عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم❤ @madadazshohada
✍ آیت‌الله بهجت قدس‌سره: « خدا ڪند این توجّه و ارادت و محبّت به اهل‌بیت علیهم‌السلام در دل‌هاے ما باقی بماند و با محبّت آن‌ها از دنیا برویم » . 📚 در محضر بهجت، ج١، ص٣٣۴ 💠 @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سعید متولد 19 فروردين 1370 بود و 9 آبان 1394 به شهادت رسيد. آقا سعيد فرزند آخرخانواده بود. آقا سعيد اراك به دنيا آمد و در اراك بزرگ شد. از ابتدا به دنبال ورزش و تهذيب نفس رفت. بعدها عضو سپاه پاسداران شد و براي دفاع از اسلام مرز نمي‌شناخت. مي‌گفت هر سرزمين اسلامي كه احتياج به دفاع دارد من عازم مي‌شوم و اگر مسلماني صداي مظلومي را در عالم بشنود و به دفاع برنخيزد بويي از مسلماني نبرده است. روحيه ظلم ستيزي داشت. هميشه صبور بود. لبخند به لب داشت و در كارهاي خانه به مادر كمك مي‌كرد. باشگاه ورزشي داشت و مربي كاراته بود. بچه‌ها و جوان‌ها را از كوچه پس كوچه‌ها جمع مي‌كرد و به سمت ورزش سوق مي‌داد. از كودكي خيلي بچه آرام، صبور، با محبت و قانعي بود. بسيار با ايمان بود و نمازش را اول وقت مي‌خواند. هميشه با وضو بود. به مادر و پدرش بسيار احترام مي‌گذاشت. سعيد مربي كيوكوشينگ كاراته بود. در مسابقات استاني رتبه داشت. يك بار مادرمان به او گفت: سعيد چند سال است كه كاراته كار مي‌كني و مربي هستي، پس چرا پول جمع نمي‌كني؟ در جواب گفت: مامان همين كه بچه‌ها را از كوچه خيابان جمع كنم و به سمت ورزش بياورم خيلي ثواب دارد. بعد از شهادتش شاگردانش به منزل پدرم مي‌آمدند و مي‌گفتند آقا سعيد شهريه ما را جمع مي‌كرد و براي بچه‌هاي بي‌بضاعت لباس مي‌خريد. برادرم دو باشگاه ورزشي داشت. شاگردان زيادي هم تحت نظر داشت. از 18 سالگي در مسابقات كاراته مقام آورده بود و در وصيتنامه‌اش نوشته بود؛ ورزش را براي اسلام انجام دهيد. روزي مي‌رسد كه به ورزشكاران احتياج پيدا مي‌شود.
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕شهید مسلمی💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* *برادر شهید*
💠زندگی 💠 برای هدی مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا . مولودی خوان هم دعوت کردیم، ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند. کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند. با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها. واسطه آشنایی چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود. خانه ما یا محل های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهرها.? کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت: “من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم” بالاخره جوابمان کرد. با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس می خواندم. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠زندگی نامه 💠 نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود. خریدم و رفتم بیمارستان. زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات. دست همه بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت. روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند. انگار باورش نمی شد، هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان می داد. با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت: “خانم غیاثوند؟درست است؟” چشم هایم گرد شد: “مگر روی پیشانیم نوشته اند؟” -نه خانم، بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف می زنند. می نشیند می گوید شهلا، بلند می شود می گوید شهلا من هم کنجکاو شدم. اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم. خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می کند. کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم، منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم: “باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف می زنی؟؟” خندید:? “حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟ استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم. خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند. می دانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست. وقتی نامه می آمد برای استاد که: “به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان” می گذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»