eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت مقصد قائم شهر بود.. شهرحاج محمد بلباسی.شهیدی که از چهار فرزندش گذشت..😓 میخواستم باهمسرشهیدبلباسی صحبت کنم ولی خانمشون باردار بودن واین شرایط به حدکافی برایشان سخت بود. برای همین مزاحم برادرشهیدشدیم. حاج محمدآقا بلباسی.. شهید مدافع حرم از قائم شهر بعد از اخذ مدرک دیپلم در دانشگاه فردوسی مشهد کاردانی دریافت میکنند. خادم الشهدا که در خادمی سال ۹۵ در نگین گمنام هفت تپه برات را میگیرد طوری که پیکر در میماند... از آقا محمد چهار فرزند باقی مانده 《فاطمه،مهدی،حسن وزینبی که پدرش راندید...😢 زینب بلباسی بعد از ۴ماه شهادت پدر به دنیا می آید..😥 وقتی از برادرشهید.. سراغ یادمان برادرشهیدش را گرفتند گفتن: _متاسفانه اون یادمانی که دنبالش هستین نیست.... وما بادلی غمگین.. از قائم شهر دل کندیم وراهی شهر🌷 شهید علی بریری🌷 شدیم😞 هوالمحبوب 🕊رمان قسمت قرار بود.. برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به بابلسر بریم اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن به قرار استقبال از چند شهید گمنام.برای همین فرصت شناخت شهید به زمان دیگری واگذارشد. بابرگشت از سفری که بازهم به وجودم تزریق شده بود باخبری عجیب روبرو شدیم آقای علوی و لشگری از طریق خانواده عطیه و من رو خواستگاری کرده بودن.😟 عطیه بعد از یک هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی رو بده☺️ اما من پی شناخت مردان از جنس بودم هنوز دلم آروم نشده بود واسه برادری که پیکرش برنگشته... 😔 برای همین گفتم 😔 بابهار تومعراج قرار داشتم . عکسهای رو ریخته بود توفلش رو قرار بود به دستش برسونم. تصمیم داشتم به بهشت زهرا هم بروم خیلی دلم هوای شهدا رو کرده بود تا وارد حسینیه معراج الشهدا شدم صدایی مانع حرکتم شد آقای لشگری: _خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم☝️ _سلام بفرمایید؟ آقای لشگری: _شرمنده ام میخواستم ببینم چرا به خواستگاری من جواب منفی دادین؟😔 _آقای لشگری شما تا لحظه آخر برادرمو دیدین؟ آقای لشگری: _بله.چطور؟چه ربطی به در خواست من داشت؟ _من هنوز نصفه نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی!.. بهم حق بدید بعداز چهارماه گم شدن برادرم خیلی زوده تا من مرد دیگه ای رو درکنارم قبول کنم بااجازه یاعلی.✋ به داخل حسینیه رفتم.. کارم با بهار که تموم شد باهم راهی بهشت زهرا شدیم. هنوز وارد قطعه ۵۰نشده بودیم که چشمم به یک مزاری افتاد انگار زیر پام خالی شد 😰باچیزی که دیدم روش نوشته بود.. شهیدگمنام..😳شهیدمدافع حرم😧 کد شناسایی__________😨 روی مزار غش کردم وقتی چشمامو باز کردم بیمارستان بودم.. هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوےعطیه 🍀 وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری بهم دادکه برام عجیب نبود ولی بود خواستگاری سید محمد از من یه چیز شوکه کننده بود.. به نیت سه ساله امام حسین.. ✨سه روز روزه گرفتم ✨سه شب نماز شب خوندم😢 افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان 🕊شهید ابراهیم هادی🕊 رفتم زندگی من تاچهار ماه پیش زمین تا آسمان کرده بود دختری که ، ، برایش مسخره بود الان میفهمید پای دختران چادری چقدر شهیدان داده شده است کنار یادمان نشستم.. خداروشکر خلوت بود. درحالیکه گلاب روی سنگ مزار می ریختم شروع کردم به حرف زدن سلام آقاابراهیم..😞 تو واسطه طعیه شدنم شدی تو واسطه شدی تا بفهمم عشق یعنی چی توبهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی.. حالا اومدم تا کمکم کنی تا زینب وار کنار همقدمت وایسم، کمکم کن اگه سیدمحمد رفت من ادامه دهنده راهش باشم حالا امروز پنج شنبه است.. وباچادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم باصدای زنگ برای آرامشم یه صلوات میفرستم ودر آشپزخانه منتظر میمونم🙈 بعداز یک ربع مامان صدایم کرد: _دخترم عطیه جان چایی بیار وقتی سینی چای را مقابل آقاسید گرفتم تازه متوجه رز های زرد و سفید روی میز شدم💐 تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید لجازه خواست برای صحبت کردنمون باهم وقتی توی اتاقم قرار رفتیم اولین چیزی که دیدم لبخندتحسین آمیز آقاسید بود آقاسید: _اتاقتون همش بوی شهید هادی رو میده _شهیدهادی تموم زندگیمو تغییر داد یک ساعت یک ساعت ونیمی حرف زدیم وآقاسید آخر پرسید: _خب با این حساب نظرتون چیه؟ _قبل از جواب من یه چیزی بگم؟ آقاسید: بفرمایید _من توسکای چندماه قبل نیستم ولی کلی راهم مونده بشم مثل زینب وبهار😔 آقاسید: _خانم عطایی فرد وخانم رضایی عالین ولی شما هم از عالی عالیترین.. خب حالاجواب؟ _راضیم به رضای خدا آقاسید: مبارکه ان شاءالله اون شب من با انگشتر نشون به خواب رفتم.💍🙈 واسه عقد.. هفته بعد کنار یادمان شهید ابراهیم ها
@madadazshohada 💠زندگینامه 💠 پرسیدم: چی؟؟؟؟ _ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی،فقط مانده چهره ات…! نفس توی سینه ام حبس شد. انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. ادامه داد: تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من… پریدم وسط،حرفش: از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور ک شما فکر می کنید. _باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود. و قلبم تند تر از همیشه میزد. حق که داشت. ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. _ اگر رویت نمی شود ،کاری که میگویم بکن،؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من… خیره به دیوار مانده بودم. دست هایم را به هم فشردم. انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم . چند ثانیه ای گذشت. گفت: خب کافی است. مان باید زودتر تمام می شد. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می آیند خانه ی ما. از سر شب یک بند میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه رسمی باشد. زنگ در را زدند. اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون. مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار… 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💠زندگی 💠 برای هدی مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا . مولودی خوان هم دعوت کردیم، ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند. کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند. با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها. واسطه آشنایی چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود. خانه ما یا محل های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهرها.? کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت: “من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم” بالاخره جوابمان کرد. با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس می خواندم. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»