هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےویڪم
مقصد قائم شهر بود..
شهرحاج محمد بلباسی.شهیدی که از چهار فرزندش گذشت..😓
میخواستم باهمسرشهیدبلباسی صحبت کنم ولی خانمشون باردار بودن واین شرایط به حدکافی برایشان سخت بود.
برای همین مزاحم برادرشهیدشدیم.
حاج محمدآقا بلباسی..
#اولین شهید مدافع حرم از قائم شهر بعد از اخذ مدرک دیپلم در دانشگاه فردوسی مشهد کاردانی دریافت میکنند.
خادم الشهدا که در خادمی سال ۹۵ در نگین گمنام هفت تپه برات #شهادتش را میگیرد طوری که پیکر در #خانطومان میماند...
از آقا محمد چهار فرزند باقی مانده
《فاطمه،مهدی،حسن وزینبی که پدرش راندید...😢
زینب بلباسی بعد از ۴ماه شهادت پدر به دنیا می آید..😥
وقتی از برادرشهید..
سراغ یادمان برادرشهیدش را گرفتند
گفتن:
_متاسفانه اون یادمانی که دنبالش هستین نیست....
وما بادلی غمگین..
از قائم شهر دل کندیم وراهی شهر🌷 شهید علی بریری🌷 شدیم😞
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےودوم
قرار بود..
برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به بابلسر بریم
اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن به قرار استقبال از چند شهید گمنام.برای همین فرصت شناخت شهید به زمان دیگری واگذارشد.
بابرگشت از سفری که بازهم به وجودم #صبری_زینبی تزریق شده بود باخبری عجیب روبرو شدیم
#خواستگاری آقای علوی و لشگری از طریق خانواده عطیه و من رو خواستگاری کرده بودن.😟
عطیه بعد از یک هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی رو بده☺️
اما من پی شناخت مردان از جنس #ایثار بودم
هنوز دلم آروم نشده بود واسه برادری که پیکرش برنگشته... 😔 برای همین گفتم #نه😔
بابهار تومعراج قرار داشتم .
عکسهای #شهیدکمیل رو ریخته بود توفلش رو قرار بود به دستش برسونم.
تصمیم داشتم به بهشت زهرا هم بروم خیلی دلم هوای شهدا رو کرده بود
تا وارد حسینیه معراج الشهدا شدم صدایی مانع حرکتم شد
آقای لشگری:
_خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم☝️
_سلام بفرمایید؟
آقای لشگری:
_شرمنده ام میخواستم ببینم چرا به خواستگاری من جواب منفی دادین؟😔
_آقای لشگری شما تا لحظه آخر برادرمو دیدین؟
آقای لشگری:
_بله.چطور؟چه ربطی به در خواست من داشت؟
_من هنوز نصفه نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی!.. بهم حق بدید بعداز چهارماه گم شدن برادرم خیلی زوده تا من مرد دیگه ای رو درکنارم قبول کنم بااجازه یاعلی.✋
به داخل حسینیه رفتم..
کارم با بهار که تموم شد باهم راهی بهشت زهرا شدیم.
هنوز وارد قطعه ۵۰نشده بودیم که چشمم به یک مزاری افتاد
انگار زیر پام خالی شد 😰باچیزی که دیدم روش نوشته بود..
شهیدگمنام..😳شهیدمدافع حرم😧
کد شناسایی__________😨
روی مزار غش کردم
وقتی چشمامو باز کردم بیمارستان بودم..
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےوسوم
🍀راوےعطیه 🍀
وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری بهم دادکه برام عجیب نبود ولی #بیشترازلیاقتم بود
خواستگاری سید محمد از من یه چیز شوکه کننده بود..
به نیت سه ساله امام حسین..
✨سه روز روزه گرفتم
✨سه شب نماز شب خوندم😢
افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان 🕊شهید ابراهیم هادی🕊 رفتم
زندگی من تاچهار ماه پیش زمین تا آسمان #تغییر کرده بود
دختری که #حجاب، #ولایت، #شهادت برایش مسخره بود الان میفهمید پای دختران چادری چقدر #خون شهیدان داده شده است
کنار یادمان نشستم..
خداروشکر خلوت بود. درحالیکه گلاب روی سنگ مزار می ریختم شروع کردم به حرف زدن
سلام آقاابراهیم..😞
تو واسطه طعیه شدنم شدی
تو واسطه شدی تا بفهمم عشق یعنی چی
توبهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی..
حالا اومدم تا کمکم کنی تا زینب وار کنار همقدمت وایسم،
کمکم کن اگه سیدمحمد رفت من #زینب_وار ادامه دهنده راهش باشم
حالا امروز پنج شنبه است..
وباچادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم
باصدای زنگ برای آرامشم یه صلوات میفرستم ودر آشپزخانه منتظر میمونم🙈
بعداز یک ربع مامان صدایم کرد:
_دخترم عطیه جان چایی بیار
وقتی سینی چای را مقابل آقاسید گرفتم تازه متوجه رز های زرد و سفید روی میز شدم💐
تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید لجازه خواست برای صحبت کردنمون باهم
وقتی توی اتاقم قرار رفتیم اولین چیزی که دیدم لبخندتحسین آمیز آقاسید بود
آقاسید:
_اتاقتون همش بوی #حضور شهید هادی رو میده
_شهیدهادی تموم زندگیمو تغییر داد
یک ساعت یک ساعت ونیمی حرف زدیم وآقاسید آخر پرسید:
_خب با این حساب نظرتون چیه؟
_قبل از جواب من یه چیزی بگم؟
آقاسید: بفرمایید
_من توسکای چندماه قبل نیستم ولی کلی راهم مونده بشم مثل زینب وبهار😔
آقاسید:
_خانم عطایی فرد وخانم رضایی عالین ولی شما هم از عالی عالیترین.. خب حالاجواب؟
_راضیم به رضای خدا
آقاسید: مبارکه ان شاءالله
اون شب من با انگشتر نشون به خواب رفتم.💍🙈
واسه عقد..
هفته بعد کنار یادمان شهید ابراهیم ها
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#طهرانی_مقدم
#خواب_عجیب
محمد طهرانی مقدم برادر #شهید_طهرانی_مقدم ، از ارادت ایشان به اقامه عزای #امام_حسین_ع و #اهل_بیت عصمت و طهارت (ع) میگوید :
چند روز قبل از #شهادتش ، ایشان آمد منزل ما تا #مادر را ببیند .
آمد دست #مادر را بوسید و گفت :
#مادر من دیشب خوابی دیدم .
خواب دیدم که از دنیا رفتهام .
در یک قبر #تنگ و #تاریک دو ملک غضبناک به شدت وحشتناکی از من سوال میکردند .
آنها با همان صورت ترسناک پرسیدند : چیزی هم برای #آخرتت داری ؟
من هرچه فکر کردم چه بگویم هیچ چیز یادم نیامد .
کمی تامل کردم تا اینکه این جمله به ذهنم آمد که بگویم :
من اقامه عزای آقا #اباعبدالله_ع را کردم و بر #امام_حسین_ع گریهها کردم .
تا این جمله را گفتم ، قبر #باز و #روشن شد و #بوستانی در مقابلم ظاهر شد .
ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه ، این موضوع اسباب دستگیری من خواهد شد .
#شهید_طهرانی_مقدم همان روز در آنجا برنامه ریزی کرد و زیر زمین منزل را تبدیل به #حسینیه کرد .
این #حسینیه یادگار #شهید ماست و در واقع آن #تعظیم به شعائر الهی است که خداوند متعال فرمودند "و من یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب " .
#شهید_طهرانی_مقدم عملا در تکریم #اهل_بیت_ع و دفاع و پیروی از #ولایت داشتند .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
http://eitaa.com/madadazshohada
💕 #عاشقـانه_هـای_شهـدا
🚨همسر شهیدی که برای شهادت شوهرش چله گرفت 😔
❣مسجد ڪه میرفتم، چند بارے دیدمش... خیلے ازش خوشم مے اومد چون مرد بودن را در اون مے دیدم...
برای رسیدن بهش #چله گرفتم .
❣ساده زیست بود، طوریڪه خرید عروسے اش فقط یه حلقه 4500 تومنے بود ...
مهریه ام 14 سڪه و یه سفر حج بود ڪه یه سال بعد ازدواجمون داد؛
-ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد.
❣هےچ وقت بهم نمے گفت #عاشقتم... میگفت #خیلی_دوستت_دارم
میگفت اگه عاشقت باشم به زمین مے چسبم ....😳
❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون مے دیدم ڪه برایش ماندن چقدر سخت است ...
برای #شهادتش چله گرفتم چون خیلے دوستش داشتم و میخواستم به آنچه ڪه دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود
🌷
💟همسر شهید براے رسیدن و #ازدواج با مهدے عسگرے چله میگیرد
و ده سال بعد براے رسیدن مهدے به #خـــدا چله مےگیرد 💟این است عاشقانه های شهدا 😭
#جاویدالاثر
#شهیدمدافع_حرم_مهدی_عسگری
🌹🍃🌹🍃
🖤
@madadazshohada
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#در_محضر_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#عباس_دانشگر
شبی در خواب #جوان زیبا و خوشرویی را دیدم که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را #مجذوب خودش کرد .
من به او گفتم شما چه کسی هستی گفت :
اسمم #عباس_دانشگر است.
در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ پهن است و #فضا آکنده از شمیم عطری دل انگیز است و تعدادی از #شهدا روی فرش ایستاده اند .
#عباس به من گفت : به #مادرم بگویید زیاد نگران من نباشد جای من بسیار خوب است ،من پروانه وار و #آزاد پر کشیده ام .
به نیت من به مدت دو سال #نماز قضای احتیاطی بخوانید ، من نیاز به نماز دارم .
از خاله ام خانم عبدوس که معلم
روخوانی و روانخوانی قرآن شماست تشکر کنید که به #نيت_من زیاد قرآن می خواند .
صبح از #خواب بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم .
اشک در چشمانش حلقه زد و گریست گفت #عباس را مثل #فرزندم دوست می داشتم .
وقتی خبر #شهادتش را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت می کنم به #یاد او قرآن می خوانم و #صلوات می فرستم .
#شهدا_را
#فراموش_نکنیم
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
@madadazshohada
🥀 🕊🌹🕊 مدداز شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌷_ #شهیدی که بعد از #شهادتش
کارنامه امتحانی فرزندش را امضاء کرد
✍_وقتی به شهادت رسید دختر هفت ساله ای داشت. روزی معلّم دختر، کارنامه ی دانش آموزان را به دستشان داد و به آن ها تأکید کرد که پدرتان حتماً باید پای کارنامه را امضاء کند و اگر فردا با کارنامه ی بدون امضاء به مدرسه بیایید خودتان میدانید.
دختر کوچک با دلی شکسته به خانه رفت و مستقیم به اتاقی که عکس پدر در آن بود رفت و با چشم گریان از پدر می خواست تا کارنامه اش را امضاء کند.
صبح که از خواب بیدار شد دید پای کارنامه اش با رنگ قرمز امضاء شده است.
آیت الله خزئلی فرمودند: «این امضا را با ۶۰ امضای شهید تطبیق دادیم و دیدیم امضای خودش است». این کارنامه اکنون در موزه ی شهدا نگهداری می شود.
گوشه ی چپ عکس امضای پدر با خودکار قرمز با عنوان « اینجانب رضایت دارم سید مجتبی صالحی وامضاء»
#شهیدسید_مجتبی_صالحی_خوانساری.🌷🕊
سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾
(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
شادی روح پاک شهدا صلوات 🌸
🖤@madadazshohada
🔰| روایت آخرین دیدار؛
✍مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد..
آخرين باری كه #حاج_قاسم #جهاد را ديد دو روز قبل از #شهادتش بود💔با لبی خندان و پُرانرژی مثل هميشه آمد ديدن ِحاج قاسم، با همه برادران حاضر در جمع سلام واحوال پرسي كرد، به حاج قاسم اطلاع دادن جهاد به ديدن شما آمده.
حاج قاسم هم با اشتياق فراوان برای ديدن او به برادران گفت بگوييد سريع بيايد داخل پيش من😍
تا جهاد داخل اتاق شد حاج قاسم از جايش بلند شد او را محكم بغل كرد، جهاد هم با لحن شيرين و هميشگیاش كه حاج قاسم را عمو خطاب ميكرد و لبخندی كه هميشه زمان ديدن حاج قاسم بر لب داشت با صدای بلند گفت: خسته نباشيد عمو❤️! و شانهی حاج قاسم را بوسيد، خم شد تا دست حاج قاسم را ببوسد اما حاج آقا ممانعت كرد..
جهاد هم با صدای آرام رو به سمت او گفت:آخر من آرزو به دل میمانم
باهم نشستند و چای خوردن.
برادری كه مسئول جهاد بود آمد داخل اتاق، حاج قاسم تا او را ديد گفت: برادر، جهاد را اول به خدا دوم به شما ميسپارم؛ جان شما و جان او! ايشان اجازهی اينكه به خط مقدم برود را از طرف من ندارد!
جهاد لبخندی زد و باز شانهی حاج قاسم را بوسيد و دستش را بر روی شانه ايشان گذاشت و گفت عمو جان من به فدای شما♥️؛
حاج قاسم هم نگاهی😍 پراز عشق و محبت به جهاد كرد و همينطور كه به جهاد نگاه ميكرد رو به سمت آن برادر مسئول گفتن: مراقب پسر من باشيد #خدا خيرتان دهد.! آن لحظه همه حاضران در آن جمع عمق عشق و محبت پدر و پسری را بين جهاد و حاج قاسم فهميدن.
#جهاد_مغنیه
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4