🌺 مدد از شهدا 🌺
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ +ای بابا...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم ا
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
(خاله عصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سالهاست باهاشون رفت و آمد خونوادگی داریم.)
+ااااا...به سلامتی خوب بودن؟؟چی میگفتن که؟؟
_هیچی...دلش تنگ شده بود...در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد
خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان .
+به به...پس خوش خبر بودن انشاءالله خوشبخت بشن؟؟ دختره کیه؟؟همکلاسیش بود؟!
@madadazshohada
_نه گفت همبازیشه...
+همبازی؟!
_همبازی بچگی دیگه...گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه...
+آها...اره یه چیزایی یادم میاد...اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچههای همسایه تو حیاطشون بودن...
_خب حالا میلاد رو ولش...ندیدی معصومه چه خانمی شده.
+به سلامتی.
_بی ذوق...الکی خودت رو به اون راه نزن که کم کم باید آستین برات بالا
بزنم... راستیتش قبلا که اونجوری بودی دلم نمیومد دختری رو بسپرم دست تو ولی الان که آقایی.
+پس ای کاش اونجوری میموندم.
_خدا نکنه...حرف اضافه نزن.
+مادر جان بیخودی دلتون رو خوش نکنین... من قصد ازدواج با معصومه رو ندارم.
_وقتی پسری ندیده رد میکنه یعنی کس دیگهای رو زیر سر داره؟! نکنه...؟!
@madadazshohada
+مادر!!!
_دختره کیه...چه شکلیه؟؟
+لاالهالاالله
_خب حالا....این معصومه رو ببین شاید پسندیدی... حالا انشاءالله بلهبرون میلاد میبینیش.
@madadazshohada
-انشاالله...
خلاصه مامانم در این رابطه ها باهام حرف زد و بیرون رفت...میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم ولی خجالت کشیدم.
شاید هنوز موقعش نشده... شایدم هیچوقت موقعش نشه.
مشغول به خوندن ادامه کتاب ها شدم،
و واقعا بعضی جاهاش قلبم میلرزید و خجالت میکشیدم از #خودم....
🍃از زبان مریم:🍃
اقا میلاد اومد پایین و در ماشین رو برام باز کرد تا سوار بشم...رفتم عقب ماشین نشستم .
و آقا میلاد گفت:
+بفرمایید جلو بشینین مریم خانم.
_ممنونم... فعلا عقب بشینم بهتره.
+هر جور راحتین ولی اخه سختتونه تنهایی... آژانس نیست که عقب بشینین.
_تنها نیستم که...
@madadazshohada
+چطور؟؟
_الان مامانمم میاد.
@madadazshohada
+مامانتون؟!
_بله دیگه آقا میلاد...هم اینکه مردم حرف درنیارن هم اینکه خوبیت نداره دوتا نامحرم تنهایی بیرون برن.
+درسته...هرچی شما بگین مریم خانم...ما سربازیم.
چند دقیقه بعد مامانمم اومد و سوار ماشین شد و به سمت یکی از کافههای شهر حرکت کردیم...
اولین بار بود تو همچین کافی شاپ باکلاسی میرفتم. هم خیلی ذوق داشتم هم استرس داشتم...آقا میلاد برامون کلی چیز میز سفارش داد و ازمون پذیرایی کرد. همیشه دوست داشتم شوهرم دست و دلباز باشه و با دیدن این حرکتهای میلاد ته دلم قرص تر میشد.
قرار شد فردا خانواده آقا میلاد برای صحبتهای نهایی و حرفهای آخر بیان
خونه ما. خیلی استرس داشتم...
اصلا باورم نمیشد که همه چیز اینقدر زود پیش بره...اونم برای منی که تا یک ماه پیش اصلا به ازدواج فکر نمیکردم...شاید اگه اقا میلاد رو از بچگی نمیشناختم اصلا قصد ازدواج پیدا نمیکردم...
ولی بودن کنار اقا میلاد یه جورایی حس خوب بچگی رو برام زنده میکرد...
امروز بعد مدتها دانشگاه رفتم و سر کلاسم حاضر شدم...بعد کلاس با زهرا اومدیم یه گوشه از حیاط دانشگاه نشستیم و مشغول صحبت شدیم تا کلاس بعدی شروع بشه...
_خب عروس خانم...تعریف کن بگو چجوریا شد افتادی تو تله؟!
+زهرا اصلا فکرش رو نمیکردم ولی میلاد واقعا پسر خوبیه...درسته ظاهرش مذهبی نیست زیاد و اعتقاداتش زیاد شبیه ما نیست ولی اونم کمکم درست میشه...
_انشاالله...ولی خب برام عجیبه یکم...من همش فکر میکردم تو با یکی از این بسیجیهای سفت و سخت ازدواج کنی... اون روز اون پسره یادت میاد چی بهش گفته بودی؟!
@madadazshohada
+کدوم پسره؟!
_بابا همون جلو در نمازخونه اومده بود ...
+آها...زهرا تو داری میلاد رو با اون مقایسه میکنی؟! اون معلومه داره فیلم بازی میکنه... ولی میلاد رو از بچگی میشناسم من.
_اها راستی گفتم پسره یادم اومد چند روز پیش اومده بود جلو در کلاسمون.
@madadazshohada
+چی میگفت؟!
_منتظر تو بود...مثل اینکه کارت داشت.
+ای بابا...این چرا ول کن نیست...آدم اینقدر سیریش...اسمشم نمیدونم برم به حراست بگم حسابشو برسه.
_حالا شاید کار دیگه داشته باشه باهات
+اخه من چه کاری دارم با اون؟
_به نظرم باهاش حرف بزن...زندگی صد جور چرخش داره...میترسم یه روز #پشیمون بشیا خدای نکرده.
@madadazshohada
+تو نگران نباش.
فردا شد و آقامیلاد و خانواده اومدن خونمون. بعد از صحبت های اولیه قرار شد من و اقا میلاد دوباره بریم تو اتاق و حرفامون روبزنیم. وارد اتاق شدیم و اقا میلاد گفت:
_خب مریم خانم...سوالی..حرفی... چیزی....
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#ڪانال_ما_را
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
اقا میلاد گفت:
_خب مریم خانم...سئوالی..حرفی...چیزی اگه هست درخدمتم.
سرمو پایین انداختم...قبل اومدنشون کلی سئوال تو ذهنم بود ولی الان همه رو یادم رفته بود.
_خب مریم خانم من یه سورپرایز براتون دارم.
+سورپرایز؟! چی هست؟!
یهو از جیبش یه عکس قدیمی از بچگیامون بیرون آورد...من از اون موقعها زیاد عکسی نداشتم و دیدن این عکس برام خیلی جالب بود:
+واییی اقا میلاد عالیه این عکس.
_قابل شما رو نداره.
کلی خاطره برام زنده شد...
+اوخییی این پسره که دستشو تو عکس گرفتم... چه قدر مظلوم و با نمک بود اون موقع...الانم میشناسیدش؟!
_کی؟! اها سهیل رو میگین...چند ساله ندیدمش ولی مامانم چند روز پیش خونشون رفته بود...
+ارررره...اسمش سهیل بود...همش اذیتش میکردین شما.
_آرررره..یادش بخیر...حقش بود ولی...
یه سری دیگه از حرفامون رو زدیم و تو پذیرایی پیش خانواده ها رفتیم و حرفهای نهایی رو زدیم...
قرار شد یک ماه دیگه یه عقد خصوصی انجام بدیم و یه مدت بعدش جشن بگیریم...
اصلا باورم نمیشد به همین راحتی دارم عروس میشم و همه چیز به این زودی داره جور میشه.
شاید از برکت شهدا باشه...
@madadazshohada
🍃از زبان سهیل:🍃
چند روز درگیر خودم بودم ،
و کتاب ها رو خوندم...حس میکردم هنوز خیلی چیزا از #شهدا نمیدونم و هنوز خیلی عقبم...
کارم شده بود روز و شب خوندن وصیت نامه و زندگی نامه ی شهدا...
بعد از چند روز دانشگاه رفتم و مستقیم رفتم دفتر بسیج پیش بچه ها...
_به به آقا سهیل...کجایی داداش؟! پیدات نیست چرا؟!
+سلام..هستیم گوشه کنار...زیر سایه شما.
_شما آقایی...اتفاقا خوب شد اومدی... امروز میخواستم بهت زنگ بزنم...یه
کاری باهات داشتم.
+اره دیگه...مگر اینکه کاری داشته باشین به ما زنگ بزنین.
_دستت درد نکنه دیگه...خودت که میدونی چه قدر سر ما شلوغه..
+میدونم...شوخی میکنم برادر...خب حالا چیکار داشتین؟!
_مسعود رو که میشناختی؟؟ مسئول دفاع مقدسمون؟!
+آره آره...خب چی شده؟!
_هیچی...ترم آخره و سرش شلوغه گفته نمیتونه به کارا برسه...میخواستم بگم تو جایگزینش میشی؟!
+من؟!اخه من که چیزی بلد نیستم.
_اشکال نداره...یاد میگیری دیگه کمکم...ما هم که هستیم.
+آخه من کجا و دفاع مقدس و شهدا کجا؟!
_من مطمئنم شهدا دوستت دارن...
+آخه...
@madadazshohada
_دیگه آخه و اما نیار دیگه...
+باشه...پناه بر خدا...
اومدم تو حیاط دانشگاه و داشتم قدم میزدم که دیدم باز اون خانم داره با دوستش راه میره...
رفتم جلو...دیگه باید حرفم رو میزدم...
دیگه صبر کردن و موندن بسته...رفتم جلو و دلم رو به دریا زدم...
_سلام
+باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟
_ببخشید... اصلا من قصد مزاحمت ندارم... ولی حرفم رو باید بزنم...
+چه حرفی آخه؟!من حرفی ندارم...
_اما من دارم.اجازه بدین بگم..
+گرچه مایل نیستم بشنوم ولی بفرمایین...
_راستیتش من به شما...
+نمیخواد ادامش رو بگین...پس حدسم درست بود این همه نقش بازی کردنها همه با هدف بود.
_چه نقش بازی کردنی؟!
+انتظار ندارین باور کنم یه شبه به راه راست هدایت شدین و...
_نمیدونم شما چرا اینقدر #بدبین هستین ولی من تغییرم اصلا به خاطر
شما نبود...به خاطر #شهدا بود...
+بیچاره شهدا...چه کسایی ازشون دم میزنن... آقای به اصطلاح مذهبی...توی طلاییه شما و دوستاتون پشت سر ما بودین و من همه
حرفاتون رو شنیدم...شاید خواست خدا بود که بشنوم و گولتون رو نخورم.
_میدونم چی میگید ولی من اون روز هنوز عوض نشده بودم.
+شما دقیقا فرداش اومدین جلوم رو گرفتین...
_میدونم...چجوری بگم...من درست همون شب خواب دیده بودم.
+خواب؟؟؟؟چه خوابی؟!
_خواب شهدا رو.
+یعنی انتظار دارین من این حرفها رو باور کنم؟! ببینید شهدا خیلی احترام دارن و بهتره مسخره دست ما نشن...چطور بگم.. ولی بین شما و
شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست...پس سعی نکنید خودتونو به دروغ بهشون بچسبونید.
_اما...
+من دیگه حرفی ندارم باهاتون...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و سریع به سمت در دانشگاه حرکت کرد.
بغضم گرفته بود...میخواست اشکم دربیاد ولی به زور جلوی خودم رو گرفتم...
از خودم...از دنیا...از همه چیز داشت حالم بهم میخورد.
شاید راست میگفت...بین من و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست.
@madadazshohada
🍃از زبان مریم:🍃
بعد از صحبت با اون پسر سریع به سمت در خروجی حرکت کردم...منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشین از اونور بوق میزنه...اول بی اعتنا بودم که دیدم در عقب باز شد و معصومه اومد بیرون.
-مریم جوون...مریم جوون بیا اینور...
نگاه کردم دیدم......
@madadazshohada
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
💖 کانال مدداز شهدا
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
@madadazshohada
~•♥️•~
#کرامتشهیدنویدصفری😍
#ارسالی_اعضا💌
سلام .وقتتون بخیر
خواستم یه عنایت از شهید نوید صفری که به بنده داشتند رو اعلام کنم و سلام و عرض ادبی به خانواده ایشون داشته باشم بنده ۵ماه پیش بطور غیر منتظره ای زندگیم ازهمه پاشیده شد و همسرم دادخواست طلاق داد .درصورتی که زندگی خوبی داشتیم و عاشقانه همسرم رو دوست داشتم .تلاش های بنده بی فایده بود و بطور توافقی ازهمه جدا شدیم .در اون بحبوحه که از همه جا ناامید بودم و زندگی پتک بزرگی به سرم زده بود و زمینگیر شده بودم .شروع کردم زیارت عاشورا رو برای شهید نوید صفری خواندم و در حین توسل بسیار حس خوبی داشتم .و کلی تغییر کردم .نمازم بموقع شد .برای نماز صبح بیدار میشدم بدون زنگ گوشی .ارتباطم با خدا بسیار خوب شده بود .و اولین زیارت کربلا قسمتم شد و اربعین دعوت شدم به کربلا ..حال درونیم بسیار بهتر شد و این طوفان رو پشت سر گذاشتم .وقتی که شروع کردم به خواندن زیارت نذر کردم یا زندگیم رو نگه داره اگه صلاحمم نیست آدم بهتری رو وارد زندگیم کنند ..و به برکت وجود ایشون من زندگی و همسر سابقم رو هم فراموش کردم و منتظر وعده ایشون هستم .و ایمان دارم که دارن برام دعامیکنند و چیزی که خدا ازمن گرفت بهترشو بهم میدن و با خدای خودم عهد بستم تا زنده ام براشون زیارت عاشورای کامل رو با صد لعنت و سلام و دعای علقمه ونمازش بجا بیارم و این زیارت رو هر روز به این صورت بجا میارم به مادرشون هم سلام بنده رو برسونید و عرض ادب کنید و بگید پسرشون درحق بنده برادری کردند .امیدوارم قسمت بشه سر مزارشون زیارت سالار شهیدان رو بخونم .
یاحق
🌷شما هم اگر کرامتی از شهدا دیدید
برامون ارسال کنید(: ↯
@yazaahrah
°•^•°^•°^•°^•°^•°^•°^•°^•°^•°^•°^•°^
شاید شرح حال من جالب نباشه در کانال قرار بدید
من متاهلم و سالهاست بامردی زندگی میکنم که مشکل معلولیت داره و خیلی هم از طرف خانواده خودش اذیت شدم وبی محبتی دیدم درکم نکرد و خودش با زنان نامحرم چت می کرد و اعتراض میکردم کتک می خوردم من به خاطر خدا این ازدواج رو قبول کردم و اصرار خانواده و که پسر خوبیه و.. بهرحال همیشه یه نارضایتی گوشه قلبم بود من اهل گناه و ارتباط با نامحرم نبودم و خیلی مقیدبه نماز نبودم کاهلی میکردم ولی همیشه عاشق خدا و اهل بیت بودم. بعداز سالها همسرم خیلی بهتر شده کاری به کارش ندارم که چیکار میکنه خیلی بهتر شده ولی گاهی بحثمون میشد تا دوسال پیش حتی سرتربیت بچه و.. اختلاف نظر ومن قلبم می شکست .. بخاطر داد وفریادش و عدم درکش ..
بهرحال قلب منم مریض شد منم محبت نیاز داشتم وهیچ وقت مرد آرزوهامو پیدا نکردم نمیخوام غیبت همسرم بشه الان با اکراه مینویسم اینها رو همسرمو دوست دارم و هیچوقت اهل خیانت نخواهم بود.. مرد زندگی بوده همیشه و اختلال های زیادی در زندگیم بوده و خیلی اذیت شدم خیلی....
من هم عاشق مردی شدم پنهانی حدود هفت هشت سال!! محیطی بود گاهی به اونجا سر میزدم بواسطه کار اداری اولین بار دیدمش نمیدونم چرا حس کردم کسیه که آرزوشو داشتم مردی باایمان و مصمم هم هستن و قوی اراده و محکم.. و از نظر ظاهری به دلم نشست می دانم کار درستی نیست قلب من مریض بود.. نبایدعاشق میشدم میدانستم او متأهل هست ولی قلبا ازش خوشم اومد واین عشق سالها طول کشید و بهر بهانه گاهی رفتم به محل کار اون شخص و نامحسوس که اومدم برای کاری هیچوقت به رویش نیاوردم دوست نداشتم بفهمد دوستش دارم اگر میفهمید شاید فکر می کرد زن هرزه ای هستم او هم آشنا بود غریبه نبود زیاد.. من همیشه پروفایلهایش را چک میکردم و.. نمیدانم شاید اونم متوجه رفتارم شده بود ولی رفتاری با جسارت داشت و با نامحرم محکم صحبت میکرد و چشم چران و.. نبود من هم ناخواسته قلبم گرفتار شد ناراحتم بودم که گناهه چیکار کنم؟؟!
بعداز هفت سال من زیاد تو پیج شهدا می چرخیدم سه چهار سال بود ارادت زیادی به شهدا پیدا کرده بودم🌷 در چله شهدا شرکت میکردم یه مدت فاتحه ای و سوره ای میخواندم..یک روز بعد از انجام چله پای سفره صبحانه توی پیج شهدا می چرخیدم ودلمم خیلی اون روز گیر اون شخص نامحرم بود همسرم هم تندی کرده بود بامن.. واین باعث میشد من محبت را از جای دیگه جستجو کنم.. هرچند مستقیما هیچ ارتباطی با کسی نداشتم فقط کنج دلم سالها کسی رو دوست داشتم همین... اون روز هی با قرآن گوشی ام استخاره میگرفتم خدایا اجازه میدی من اون شخص و دوست داشته باشم؟ مثل برادر باشه برام گاهی باهاش درد دل کنم ؟ ولی قرآن هربار آیاتی میآورد که معنیش منع بود!! که نه... عذاب و ..
من همیشه یه مرد قوی و باایمان تو زندگیم کم داشتم😔از نعمت پدر درکودکی محروم شدم و غرق محبت پدرنشدم و ازدواجم که با مردی که باب دلم نبود و معلول😔 وخانواده ای داشت بسیارسنتی واذیتم کردن.. من از زیبایی چهره برخوردار بودم و تحصیلکرده و سالم نوزده سالگی ازدواج کردم به اصرار برادرانم.. داشتم میگفتم یه روز سرصبحونه دلم بیشتر گیر اون شخص بود و هی استخاره و نهایتا گفتم خدایااااا اجازه بده دوستش داشته باشم عین برادرم باشه و هیچوقت نفهمه .. این دوستی اشکال نداره؟؟وباز قرآن ترجمه ایی منع کننده آورد دلم گرفت مآیوس شدم همزمان در پیج شهدا میچرخیدم در همین حال مآیوسی که بودم عکس شهیدی پست شد که تا چشمم بهش خورد چشمانم گرد شد جل الخاق!! چقدر شبیه شخصی هست که من دوست دارمش!😳 عین یه سیب از وسط نصف شده خیلی محو اون شهید شدم ومتعجب!! کامنت زیر پست رو خوندم خدای من اسمشم شبیه اونه😳 وفامیلی این شهید ۹۵درصد هم قافیه فامیلی اون شخص!! وقتی مطالعه کردم شرح حال شهید را... چقدر رفتار و منش آن شهید شبیه آن شخص بود.. جسارت و رفتار و کردار .. ناگفته نماند شخصی که دوست داشتم خودش از خانواده شهیداست و همسرش هم فرزند شهیدهست.. بهر حال بسیار متحیرشدم از این همه شباهت !! شهیدی که بسیار شاخص هست ومن اصلا نمی شناختمش!! هیچ شناختی نداشتم... همان لحظه پیام شهید را گرفتم فهمیدم شهید داره میگه دوستی با نامحرم درست نیست اگر برادری میخواهی دوستش داشته باشی منو دوست داشته باش.. اگر برادر یا رفیق میخواهی که باهاش دردل کنی من هستم تکیه گاه و هر چی... من اون لحظه معجزه شهدا رو درک کردم فقط خودم می دانم که چقدر مبهوت شدم.. و چقدر در قلبم نشست این شهید🌷 نمازهامو مقیدتراز قبل خواندم و گناهی را کنار گذاشتم و مطمعنم اون شهید کمکم کرد.. چندین بار علامت و نشانی دریافت کردم و خوابشو دیدم و... رفیق آسمانی من حال دل منو خرید و درکم کرد
من خیال گناه با نامحرم نداشتم ولی مهر یه نامحرم تو دلم افتاده بود ناخواسته وریشه کرده بود و عذاب می کشیدم ... تا اینکه خدا برایم هدیه ای فرستاد یه برادر یا پدر یا یه رفیق آسمانی
من فکر میکنم چون نخواستم آلوده شوم و دائم از خدا صلاح دید خواستم که آیا اشکال ندارد دوستش داشته باشم اون نامحرم رو؟ چون نظر خدارو هی خواستم و سرخود کاری نکردم خدا هدیه ای برایم فرستاد و شهید اینگونه از من دعوت کرد و می دانم منی که متأهل بودم اصلا قابل پذیرش نبودخواسته من ولی چه کنم بیمار بودم.
شهدا نجواهای ِما را می شنوند
اشک هایی که در خلوت میریزیم را میبینند ؛
شهدا زنده اند و برای عاقبت بخیری ما دعا می کنند ،
برکات قرآنی که برای آنها قرائت می کنیم را چندین برابر به خود ما عنایت می کنند
چنان سریع دستگیری میکنند که مبهوت میمانیم !!!
اگر واقعا دل به آنها بسپاریم ، عنایت و کرامت آنها را خواهیم دید ...
شهید #رضا_مومنی در لباس دامادی
@madadazshohada