#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
هرگاه صدای اذان به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد. این عادت همیشکی حسین بود.
یک شب که همگی خواب بودند از رختخواب برخاستم تا یک لیوان آب بخورم، نور ضعیفی در آشپزخانه دیدم.
به سمت آشپزخانه رفتم.
حسین را دیدم که با صدای زیبایش زیارت عاشورا می خواند.
گفتم: مادر چرا چراغ را خاموش کرده ای؟
گفت: می خواستم شما بیدار نشوید.
زمزم های زیبای حسین هنوز در خانه به گوشم می رسد.
#شهید_حسین_جمالی🕊
🌷پنج صلوات هدیه به ارواحطیبهشهدا
اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
امروزمون رو مزین میکنیم به نام و یادِ شهیدِعزیز #حسین_جمالی🌷🕊
@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂روایتگری شهدا🍂
🥀از ما حاجت بخواهید
ما دستمون بازه...
#شهید_علیرضا_مرتضوی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@madadazshohada
سلام علیکم
افراد زیادی هستند که آرزوی زیارت امام رضا (علیه السلام) را در دل دارند
شما میتوانید جهت مشارکت در اعزام این عزیزان به مشهد مقدس، هدایای خود را به شماره کارت
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۴۲۲۰۸۰
به نام زائران مشهد
و یا از طریق
https://khadije.ir/d
واریز فرمایید.
هزینه اعزام هر زائر حدود سه میلیون تومان میباشد که شما میتوانید در تمام یا بخشی از آن سهیم شوید
برنامه سمت خدا،موسسه حضرت خدیجه(سلام الله علیها)
💥استوری آزاده آل ایوب (خاله نرگس) برای شهید رئیسی
💥خدا به جایگاهت نور ببخشه و خنکا
۳سالی بود که برق داشتیم و خنکا
برق خانه ما در گرما و سرما نرفت
@madadazshohada
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
پدر جان ! حداقل تا عروس شدنم بمان
🔹زینب دختر شهید انصاری راضی نبود پدرش به سوریه برود. زینب طاقت نیاورد. گفت: بابا نرو. حداقل تا عروس شدن من بمان. دخترش آن زمان زیاد خواستگار داشت، اما چون پدرش نبود، خانواده منتظر شدند تا برگردد. پدرش رو به زینب گفت: «داعش خیلی نامروت است. سر جنین زن باردار شرط میبندد. شکمش را با چاقو میبرد تا ببیند شرط را برده است یا نه. بعد بچه را داخل آتش میاندازد.»
🔹همسر شهید انصاری میگوید: " پسرم هنگام رفتن پدرش گفت: بابا داری میروی، شب عید هم که نمیآیی، پس تولد من چه میشود؟ رو به من کرد و گفت: مامانش! یک تولد خوب برای حسین بگیر. من هم کادویش را کنار میگذارم. بعد همسرم مرا کنار کشید و گفت: زندگیام را به تو میسپرم.
#معرفی_شهید
#شهید_مدافع_حرم
@madadazshohada
سلام وقت شما بخیر
میخواستم یه حاجت روایی داغ از شهید علیرضا مرتضوی بذارم براتون
همین امروز ظهر بود ک کلیپ از ایشون گذاشتین ک ب دوستشون گفتن ما دستمون بازه و از ما خواسته هاتون رو بخواین
منم دو ماه درگیر رهن و جور شدن وام خونه بودیم برای این شهید عزیز همونجا یه آیت الکرسی و هفت تا سوره قدر خوندم گفتم واقعا اگه دستت بازه الان کارت بزنم وام اومده باشه تو حساب ولی نیومده بود با خودم گفتم این شهیدم جوابت رو نداد همین نیم ساعت پیش وام مون واریز شد.... شرمندم ک سریع ناامید شدم... مدیون این شهید بزرگ شدم 😢 😢
من همه کارهامو رو با شهدا راه میبرم واقعا همیشه هم برام راه باز کردن
ولی سر این مورد ب خیلی هاشون توسل زدم چله زیارت عاشورا برداشتم ولی نمیشد امروزم دیگه آنقدر ک توسل کردم و جواب ندیدم گفتم اینم مثل بقیه بی جواب میذاره منو ولی....
خیلی مدیون شهدام خیلی
🌺 مدد از شهدا 🌺
◀️راز اسارت قسمت ۴ ؛ ❗️یک روز یه عراقی اومد با یه آفتابه آب ، گفت براتون آب آوردم ، از توی سوراخه لو
◀️راز اسارت قسمت ۵؛
بعد ۱۷روز گرسنگی و تشنگی برامون غذا آوردن ، غذا چی بود؟؟
یک بادمجون آب پز شده با پوست آوردن، برای ۴نفر..
خدایا اینا مسلمونن؟؟
ما از گرسنگی داریم میمیریم..
اینا اینجور به ما غذا میدن..
◀️ادامه دارد...
✍🏼قاضی زاده
@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب مادر شهید
وگشتوگذار با فرزند شهیدش و پیش بینی آینده انقلاب و کمک در فتنه ها به انقلاب توسط شهدا حتی در فتنه ۸۸
@madadazshohada
ثواب نمازهامون رو به حضرت محمد(ص)
و ائمه (ع) هدیه کنیم 🎁
این هدیه کردن چه آثاری داره‼️
✍🏻مرحوم سیّد بن طاووس در کتاب
جمال الاسبوع، از یکی از معصومین
علیهم السلام روایت می کند که فرمود
کسی که ثواب نماز خود را برای رسول خدا
صلّی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه
السلام و اوصیاء بعد از او علیهم السلام
قرار دهد●●●
💌خداوند ثواب نماز او را بسیار بسیار
می گرداند تا هنگام مرگ وزمانی که
نفسش قطع شود.
💌در آن حال (قبل از جان دادن) به او
می گویند: ای فلانی، الطاف تو و هدیه تو
به ما، هم اکنون برای تو مفید خواهد
بود.امروز، روز (قدر دانی و) جبران کردن و
پاداش دادن به توست. دلت خوش و
چشمت روشن باد برای آنچه خداوند برای
تو آماده نموده است و گوارایت باد آنچه به
آن رسیدی.
‼️چطوری ثواب نمازمون رو هدیه کنیم
✍🏻حضرت می فرمایند: نیّت کند که ثواب
نمازش را برای رسول خدا صلّی الله علیه و
آله قرار دهد●●●
🔹و اگر امکان داشت علاوه بر ۵۰ رکعت
نماز (نمازهای واجب و نافله آنها)
🔹حتی اگر یک نماز دو رکعتی هم باشد،
بخواند و هر روز به یکی از این بزرگواران
هدیه نماید.
برای دیگرانم ارسال کنیم☺️
#ذکر_مجرَّب
@madadazshohada
طریقه دورکعت نماز
هدیه به رسول اکرم(ص) 🌹
🔹این نماز را با یک یا سه یا هفت تکبیر آغاز کند(همون الله اکبر)
🔹و در رکعت دوم نیز قبل از قرائت
حمد، یک یا سه یا هفت تکبیر بگوید.
🔹در همه رکوع ها و سجده ها، بعد ازذکر تسبیح، سه بار بگوید:
«صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ»
🔹و بعد از سلام نماز دعای داخل تصویر
رو قرائت کنید.
ثوابشم که پست قبلی گفتم.
📘منبع: جمال الأسبوع، ص۱۶-۱۸۹
برای دیگرانم ارسال کنیم☺️
#ذکر_مجرَّب |
@madadazshohada
اگه حاجتی داشتی از طریق امام حسن مجتبی (ع) بخواه 📿
✍🏻آیت الله هادی نجفی خطاب به
فرزندشان مینویسند: اگر حاجتی به درگاه
خدا داشته باشی از طریق امام حسن
مجتبی(ع) و با شفاعتش از خدا بخواه.
چنانچه خواست خدا باشد به خواستهات
میرسی....
🌷خداوند متعال هر کسی را که به یاد
امام حسن علیه السلام باشد و خدمتگزار وی باشد و آن حضرت را بزرگ شمارد
پاداش سریع و اجر جزیل عطا فرماید...
🌷فرزندم این موضوع را من بارها
تجربه کردهام و از آثار و برکاتش بهرهمند
شدهام.
#ذکر_مجرَّب |
@madadazshohada
طریقه نماز هدیه به امام حسن مجتبی (ع) 🌹
دورکعت مثل نماز صبح ولی به نیتِ
هدیه به امام حسن مجتبی (ع) بخونید
وبعداز نماز دعایی که داخل تصویر هست
رو قرائت کنید وحاجت بخواهید😊
📘منبع:جمال الاسبوع ص۳۷
دوهزاریک ختم ص۷۳۶
برای دیگرانم ارسال کنیم☺️
#ذکر_مجرَّب |
@madadazshohada
📣نماز هدیه به حضرت محمد(ص)
براتون نایب بشیم هدیه ۱۰۰ هزارتومان
📣نماز هدیه به امام حسن مجتبی(ع)
براتون نایب بشیم هدیه ۱۰۰ هزارتومان
هرکدوم خواستید:
نام خودتون ونام پدربفرستید
💳
۶۰۳۷۶۹۱۶۱۸۱۷۹۶۲۶عزیزخانی روی شماره کارت کلیک کنید کپی میشه. 👉 @yazaahrah 🚫نمازبه نیت هرفردی جداگانه و تکی انجام میشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کسی که این #حدیث رو بشنوه، تا آخر عمر، نماز اول وقتش ترک نمیشه!
@madadazshohada
🌷 پاسدار شهید فرداد بائوج لاهوتی
🌷 تولد ۱۱ دی ۱۳۴۱ شهرستان کومله استان گیلان
🌷 شهادت ۶ شهریور ۱۳۶۶ توسط عوامل ضد انقلاب کومله و دمکرات کردستان وابسته به دولت تروریست آمریکا در قروه کردستان
🌷 سن موقع شهادت ۲۵ سال
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ آنان که با هزاران دلیل زندگی میکنند، نمیتوانند به یک دلیل بمیرند و آنان که به یک دلیل زندگی میکنند، به همان دلیل نیز میمیرند
✅ برای عدهای مرگ، گلوبند، زیبایی است بر گلوی دختران و برای عدهای دیگر خاری در گلو که هرگز پایین نمیرود.
✅ عجیب است حال انسانهایی که میدانند میمیرند و میدانند در پای میز محاکمه به بند کشیده خواهند شد، اما باز، نشستهاند و دست روی دست گذاشته، میخورند و آسوده و بیخیال میخوابند
✅ بارالها، مرگ مرا زندگی برای دیگران ساز، برای ملتم، برای دینم، برای آن سیاه دربند، برای آن ضعیف بیچیز، برای آن فقیر غمین، برای آنان که جز اشک، سلاحی و جز ذکر تو دوایی ندارند.
✅ امام را تنها نگذارید که فردا باید به غم این اشتباه افسوسها بخورید.
✅ برادران امروز با رفتن شهیدانی که در پرچم داران حرکت های مذهبی بودند. مسئولیت شما بیشتر از آن است که تصورش را می کنید در انجام وظایف تان آن گونه باشید که فردا در نزد شهیدان بزرگوار شرمنده و خجالت زده نگردید
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهیدلاهوتی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 دختر_شینا – قسمت 7⃣2⃣ 💥 سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یکدفعه بغضم ترکید. سرم را زیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 دختر_شینا – قسمت 7⃣2⃣ 💥 سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یکدفعه بغضم ترکید. سرم را زیر
🌷 دختر_شینا – قسمت 8⃣2⃣
باورم نمیشد به این سادگی از حاجآقایم، زندادشم، شیرین جان و خانه و زندگیام دل بکنم. گفتم: « من نمیتوانم طاقت بیاورم. دلم تنگ میشود.»اخمهایش تو هم رفت و گفت: « خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آنوقت من چطور دلم برای تو و بچهها تنگ نشود؟! میترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید؛ آنوقت من چهکار کنم؟! »
گفتم: « زبانت را گاز بگیر. خدا نکند. »
آنقدر گفت و گفت تا راضی شدم. یکدفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شدهام. گفتم: « فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمیتوانم تاب بیاورم، برمیگردمها! »
همینکه این حرف را از دهانم شنید، دوید و اسباب اثاثیهی مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: « حالا یک هفتهای همینطوری میرویم، انشاءاللّه طاقت میآوری. »
قبول کردم و رفتیم خانهی حاجآقایم. شیرین جان باورش نمیشد. زبانش بند آمده بود. بچهها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همهی فامیل خداحافظی کردیم. بچهها از مادرم دل نمیکندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمیآمد. گریه میکرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم میگفت: « شینا، شینا »
هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آنقدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار میکرد و جلو میرفت. همدان خیلی با قایش فرق میکرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاجآقایم بیتابم میکرد. آنقدر که گاهی وقتها دور از چشم صمد مینشستم و هایهای گریه میکردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز میدیدم. هفتهی اول برای ناهار میآمد خانه. ناهار را با هم میخوردیم. کمی با بچهها بازی میکرد. چایش را میخورد و میرفت تا شب.
کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خرابکاری منافقین و تروریستها. صمد با فعالیتهای گروهکها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایدهی دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل میدانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا میخواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان میشدند. یا این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم.
@madadazshohada
یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس میخواند. قایش مدرسهی راهنمایی نداشت. اغلب بچهها برای تحصیل میرفتند رزن – که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچهها، مهمانداری و کارهای روزانه خستهام میکرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود.تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام میداد که صدای زنگ در بلند شد.تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم.برادرشوهرم، ستار،بود.داشت با تیمور حرف میزد.کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت:«من با داداش ستار میروم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم:«صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: « الان برمیگردیم. »شک برم داشت،گفتم:«چرا آقا ستار نمیآید تو؟»
همینطور که از اتاق بیرون میرفت، گفت:«برای شام میآییم.»دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم:«نه، طوری نشده.حتماً ستار چون صمد خانه نیست،خجالت کشیده بیاید تو. حتماً میخواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد،نزدیک غروب،دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار.تا در را باز کردم، پرسیدم:«چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشهی اتاق.هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. میگفت:«مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچههایم تنگ شده. آمدهام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور میکردم؟! نه،باور نکردم.اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهرهای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا.توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینیبوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاجآقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده میشوند. همان جلوی در وارفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده ، کسی جواب درست و حسابی نداد.همه یک کلام شده بودند:«صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور میکردم؛ اما باور نکردم. میدانستم دارند دروغ میگویند. اگر راست میگفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود.تیمور با برادرش کجا رفته؟!چرا هنوز برنگشتند.این همه مهان چطور یکدفعه هوای ما را کردند.
@madadazshohada
🔰ادامه دارد....🔰
🌷 دختر_شینا – قسمت 9⃣2⃣
💥 مجبور بودم برای مهمانهایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا میپختم و اشک میریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم میبرد! منتظر صمد بودم. از دلآشوبه و نگرانی خوابم نمیبرد. تا صدای تقّهای میآمد، از جا میپریدم و چشم میدوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
💥 نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خوابهای آشفته و ناجور میدیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آمادهی رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سر کردم و گفتم: « من هم میآیم. »
💥 پدرشوهرم با عصبانیت گفت: « نه نمیشود. تو کجا میخواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچههایت. »
گریهام گرفت. مینالیدم و میگفتم: « تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که میدانم صمد طوری شده. راستش را بگویید. »
پدرشوهرم دوباره گفت: « تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار میشوند، صبحانه میخواهند. »
💥 زارزار گریه میکردم و به پهنای صورتم اشک میریختم، گفتم: « شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان میروم دادگاه انقلاب. »
این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: « ما هم درست و حسابی خبر نداریم. میگویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است. »
این را که شنیدم، پاهایم سست شد. اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازهی صمد میگشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش.
💥 من و مادرشوهرم هم دنبالشان میدویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم میشنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر میکنند.
@madadazshohada
💥 یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی، زن را بازرسی بدنی نمیکنند و میگویند: « راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم میخورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آنها را سوار ماشین میکنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یکدفعه ضامن نارنجکش را میکشد و میاندازد وسط ماشین. آقای مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی میشود.
💥 جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: « میخواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم. »
نگهبان مخالفت کرد و گفت: « ایشان ممنوعالملاقات هستند. »
دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: « فقط تو میتوانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد. »
پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تختها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت میایستاد. نفسم بالا نمیآمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
💥 یکدفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: « سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیدهاند و اشاره کرد به تخت کناری. »
باورم نمیشد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونههایش تو رفته بود و استخوانهای زیر چشمهایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...
💥 رفتم کنارش ایستادم. متوجهام شد. به آرامی چشمهایش را باز کرد و به سختی گفت: « بچهها کجا هستند؟! »
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی میتوانستم حرف بزنم؛ اما به هر جانکندنی بود گفتم: « پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟! »
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و چشم هایش را بست. این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم ..
@madadazshohada
🔰ادامه دارد...🔰
پیام شما✅
سلام
امشب بایک دل شکسته چشمی پر از اشک ازتون میخوام برا سر براهی و آرامش جوانم دعا کنید انشاالله با نفس حق اعضای گروه من هم به حاجتم برسم
یا کریم اهل بیت یا امام حسن به حق حسینت عطا کن
پیام شما✅
سلام
از پرسنل شرکت خودرو سازی سایپا هستم خواب چهارمی در مورد شهید گمنام شرکت سایپا دیدم که به اطلاع می رسانم در سالگرد شهید گمنام شرکت سایپا در تاریخ ۱۹ اسفندمتاسفانه در ساعت برگزاری مراسم بزرگداشت شهید در محل کار خواب بودم که شهید گمنام آمد به خوابم و گفت که محمد من یحیی هستم رفقا و دوستان و غریبه ها آمدند به من سر زدن تو که رفیق صمیمی من بودی چرا نیامدی به من سر بزنی بعد از دیدن این خواب در ساعت ۵:۳۰ بعد از ظهر از خواب بیدار شدم
نامه نوشتم برای ستاد معراج الشهدا رو ی چند شهید آزمایش دی ان ای انجام دادند شهید شناسایی نشد