eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت جوابمو دادن که امروز با این حدیث کساء که اول و آخرش متعلق به خوده حضرته لطفش بار دیگه شامل حالم بشه انشاالله که خودش ویازده پسرش وپدر ومادرش همسرش که همه ی ما فدای راهشان از همه ی ما منو شما واون کسی که باعث شد حدیث کساء خونده بشه انشاالله هر چه زودتر حاجت روا بشه انشاالله قبول بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاجتی که حاج محمود كريمى از شهید امیر سیاوشی گرفت 🔺مادر این شهید مدافع حرم روایت می‌کند 🔹️ مدداز شهدا @madadazshohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 شهید مدافع حرم🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌استاد شیخ جعفر ناصری حفظه الله خدا رحمت کند مرحوم آیت الله سيد عبد الكريم کشمیری را ایشان خیلی سفارش می کرد به این عمل در طول ماه رجب این دستور در روایت هم آمده است که هر کس ده هزار سوره توحید را با نیت صادق در ماه رجب بخواند روز قیامت در حالی وارد محشر می شود که مانند روز اول تولد از تمام گناهانش خارج و پاک شده است و هفتاد ملک او را به بهشت بشارت می دهند. 👌آیت الله کشمیری میگفتند مرحوم قاضی و بعضی از اساتید به این عمل بسیار سفارش می کردند. ده هزار سوره توحید وقتی تقسیم بر سی روز ماه بشود برای هر روز کمی بیش از ۳۰۰ سوره باید خواند که این مقدار خیلی زمان نیاز ندارد اگر این تعداد سوره توحید در طول ماه رجب خوانده شود، بسیار پر برکت است و یک باره انسان را سبک میکند. این عمل در پرونده اعمال انسان باید باشد و در کل ماه رجب هم باید خوانده شود نه اینکه طی چند روز تمام آن را به جا آورد. 👈ماه رجب در تقویم امسال ۲۹ روزه می‌باشد👉 🔹️ مدداز شهدا @madadazshohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
از دعای حلول ماه رجب برداشت می‌شود برای رسیدن به سیر نورانی در ماه‌ توحیدی رمضان لازم است بر واردات و صادرات خود دقت بالا و لازم داشته باشیم. 👁عضوی که مصداق بارز واردات وجود انسان است، چشم اوست که اگر کنترل نشود دل قسیّ می‌شود❗️ 👅و عضوی که مصداق صادرات وجودی انسان است زبان اوست❗️ برای کنترل زبان علاوه بر راهکارهای گفته شد خوب است خود را زیاد نماییم زیرا ریشه اکثر گناهان زبانی کینه، حسد، دشمنی، انتقام، قهر بودن است که به دلیل ایجاد شده‌اند. و یکی از مصادیق محبت، عفو کردن و دعای از روی محبت برای دیگران است. هر چه گویم عشق را شرح و بیان تا به عشق آیم خجل گردم از آن 👈ماه رجب را از الان بگیریم
🌹احیاء سنت رسول خدا ✍فردا ماه جمادی‌الثانی ماه قمری و از روزهایی است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آن را روزه می‌گرفتند. ✨رسول خدا صلی الله علیه و آله: در هر ماه سه روز را روزه می‌گرفتند؛ پنج‌شنبه اول و آخر ماه و چهارشنبه وسط ماه و تا این سنت را انجام می‌دادند. 👌عزیزانی که توانایی دارند جا نمونن. 🔹️ مدداز شهدا @madadazshohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
سلام وقت بخیر نمازلیله الدفن به نیت راضی بگ سلیمی فرزندسلیم بگ بخونید
دعوتنامه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 سالروز شهادت سید رضی موسوی 🔹سید رضا موسوی (معروف به سید رضی) در سال ۱۳۴۲ در چاشم، از توابع مهدیشهر سمنان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. او در سنین جوانی به عضویت سپاه زنجان درآمد و در جنگ ایران و عراق حاضر شد. 🔹وی یکی از سرداران برجسته نیروی قدس سپاه پاسداران بود که به مدت بیش از سه دهه در «پشتیبانی از جبهه مقاومت» نقش‌آفرینی کرد. او در سوریه به‌عنوان یکی از مستشاران نظامی فعالیت داشت و از نیروهای نزدیک به شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید محمد حجازی بود. مسئولیت‌های او شامل برنامه‌ریزی و پشتیبانی عملیاتی در منطقه بود که نقش مهمی در مقاومت منطقه‌ای داشت. 🔸سردار سید رضی موسوی در تاریخ چهارم دی ماه ۱۴۰۲ در حمله موشکی رژیم صهیونیستی به منطقه زینبیه دمشق به شهادت رسید. او در روز حادثه ابتدا در سفارت ایران در دمشق حضور داشت و سپس به محل اقامت خود بازگشت که هدف سه موشک قرار گرفت و به فیض شهادت نائل آمد. 🔹️ مدداز شهدا @madadazshohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
💔 #عاشقانه_شهدایی چه کربلا نرفته‌ها که کربلایی اند... بعد از شهادت سید رضی برخی مسئولین آمدند برای گفتن تسلیت. گفتم زحمت بکشید ما را همراه هم بفرستید کربلا. چون تا حالا نرفتیم! شهید موسوی می‌گفت: حاج‌خانم! این یکجا را می‌خواهم با هم برویم! می خندیدم و می گفتم: حاج‌آقا! من را خجالت نده. گفت: نه کربلا را باید با هم برویم! قرار بود پارسال دی ماه برویم که نشد. امسال هم قرار بود اواخر دی برویم که دیگر به شهادت رسید. برای همین به آقایان گفتم اگر شما می‌خواهید در حق من محبت کنید، پیکر سید رضی را به ایران نبرید، اول ما را به کربلا بفرستید. گفتند بارک‌الله به فکر شما! ذهن ما درگیر از دست دادن آقا سید بود و مانده بودیم چه کنیم؟ گفتم: لطف کنید ما را بفرستید کربلا یک زیارت کنیم بعد برگردیم ایران. رفتیم و بالاخره مأموریت سید رضی موسوی با شهادت تمام شد! راوی: همسر #شهید_سیدرضی_موسوی #شهید_القدس سالروز شهادت https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕 شهید سید رضی موسوی💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* *برادر شهید* ⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۲۵ و ۲۶ هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: _منو عفو کنین اینبا
🌸 رمان جذاب 🌸 💜قسمت ۲۷ و ۲۸ از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود، احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم، احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست و چیزای زیادی تو این دنیاست که ازش .. احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه.. پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا .. حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم .. سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم " من دارم میرم گلزار ..تا یه ساعت دیگه میام خونه " . . 🌹حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد، 🌹 بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم، کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده رو تجربه کنم، کنار شهدا بوی پاکی میومد .. قدم زنان درحالیکه برای مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار بابا رسیدم و نشستم کنارش، باچشمایی پر از اشک گفتم: _سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ... سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ... از تمامِ تمامشون ... . . برگشتم خونه ..اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم، هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره، میدونستم که کنارمه .. مهسا داشت تلویزیون نگاه می کرد، محمد هم خونه نبود، رفتم تو اتاق مامان، مامان سرش گرم لباسی بود که داشت برای من می دوخت .. کنارش نشستم و دستاشو بوسیدم: _سلام مامان جونم خسته نباشین که انقدر زحمت میکشین رو سرم رو مادرانه بوسید و گفت: _قربونت بشم عزیزم پس دل این مادر طاقت نیاورد بیشتر از این به دخترش بی محلی کنه، فقط تو چشمای مهربونش خیره بودم.. چه بود، از نگاه کردن بهش یک لحظه هم سیر نمی شدم .. لبخندی رو لبش نشست و گفت: _رفته بودی پیش بابات آروم چشمامو رو هم گذشتم به نشانه تایید، نمیدونم چرا قلبم انقدر آروم بود ... ملاقات با بابا کار خودشو کرده بود ..دلم کم کم داشت از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن میشد .. با اطمینان به چهره ی پر نور و مهر مامان نگاه کردم و گفتم: _مامان جون ..من بیشتر فکر کردم .. با بابا هم مشورت کردم .. با اوردن کلمه ی "بابا" بغض سعی داشت خودشو به چشمام برسونه باهمون حالت آرومم همراه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم ادامه دادم: _به ملیحه خانم بگین جوابم مثبته.... 💜ادامه دارد.... 🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس 💖 کانال مددار شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
🌸 رمان جذاب 🌸 💜قسمت ۲۹ و ۳۰ باورم نمیشد که یک "بله" تونست مسیر زندگی مو عوض کنه ..با یک بله، محرم شدم به عباس .. خودم هم نفهمیدم چجوری همه چیز سرعت گرفت .. حتی نفهمیدم چرا عباس مخالفت نکرد .. چرا چیزی نگفت .. عمو جواد دوستش حاج رضا رو آورده بود تا برای دو ماه یه صیغه ی محرمیت بین منو عباس خونده بشه و بعد دوماه عقد کنیم و بعدشم عروسی .. خودم هم نفهمیدم اینا چجوری تا اینجا پیش رفتن .. انگار منو عباس هیچ نقشی نداشتیم ... اما با این وجود من فقط به هدفم فکر میکردم و تا رسیدن بهش فقط دو ماه فرصت داشتم ... کنار عباس رو مبل نشسته بودم همه مشغول حرف زدن بودن باهم اما من گوشه ی چادرمو با انگشتام به بازی گرفته بودم.. نیم نگاهی به عباس انداختم، خیلی جدی و با کمی اخم به زمین خیره بود،حدس میزدم به چی فکر می کنه اما منم یه سوال بزرگ تو ذهنم بود اگه عباس از این محرمیت ناراضی بود پس چرا هیچ مخالفتی نکرد .. چرا هیچی نگفت .. آه که از کارای این بشرِ خاص سر در نمیارم! داشتم کلافه میشدم، این حرف نزدن عباس هم بیشتر نگرانم می کرد، محمد اومد کنار عباس نشست و کمی سمت هر دومون خم شد و گفت: _بزرگان مجلس اشاره می کنن عروس خانم و آقا دوماد اگه اینجا راحت نیستن میتونن تشریف ببرن تو حیاط یا تو اتاق باهم راحت حرف بزنن عباس لبخندی زد و رو به محمد گفت: _حرف چی بزنیم آخه!! محمد با حالت خنده داری گفت: _چه می دونم والا من تجربه ندارم، ان شاالله زن گرفتم میام تجاربمو در اختیارت قرار میدم عباس خنده ای کرد و گفت: _دعا کن که حالا حالا زن نگیرن برات که حالت گرفته میشه مثل من با تعجب به عباس نگاه کردم،یعنی این بشر .... وای که کم کم داشت میرفت رو مخم، انقدر از وجود من ناراضیه که اینو میگه ..حالا خوبه میدونه که من دارم میشنوم محمد که قیافه منو دید خندید و گفت: _خب دیگه عباس جان توصیه میکنم فعلا همینجا بشینی، عروس خانم نگاه‌های خطرناک میکنه بهت عباس سرشو چرخوند و یه دفعه غیرمنتظرانه چشم تو چشم شدم باهاش، رنگ نگاهش عوض شد با حالتی جدی نگاهشو ازم گرفت ..منم آروم نگاهمو به انگشتام دوختم .. سریع از جاش بلند شد و محمد و مخاطب قرار داد: _بهتره برم بیرون یه کم هوا بخورم و بدون توجه به من رفت سمت حیاط .. محمد برگشت منو که بی حرکت نشسته بودم و به رفتن عباس نگاه می کردم نگاه کرد و گفت: _تو نمیخوای بری؟! نگاهش کردم، شاید بهتر بود برم اینجوری هم کسی شک نمیکرد هم این که میتونستم حرفمو بهش بزنم و بگم چرا این کارو کردم بلند شدم و چادر سفید گلدارمو رو سرم مرتب کردم، نگاهم به ملیحه خانم افتاد که با لبخندی زیبا منو نگاه می کرد، به طرف حیاط رفتم .. دمپایی مو پام کردم و از پله ها رفتم پایین، عباس لب حوض نشسته بود دقیقا همونجایی که شب خواستگاری نشسته بود، آرنجشو به پاهاش تکیه داده بود و سرشو بین دستاش گرفته بود، نفس عمیقی کشیدم که حجم زیادی از هوای یاس اطراف وارد ریه هام شد، آروم به سمتش قدم برداشتم و همونجایی نشستم که اونشب بودم با همون فاصله،انگار متوجه اومدنم شد که سرشو بلند کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت، دهنمو باز کردم که توضیحاتمو بگم که یک دفعه با صدای نسبتا بلندی گفت: _من چی بگم به شما؟! 💜ادامه دارد.... 🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلسلام علی العباس اخیک الحسین علیه السلام
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃 🍃 🌹 اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋ تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲 🌴🌴🌴 السلام علی الحسین 🚩 و علی علی بن الحسین🚩 و علی اولاد الحسین 🚩 و علی اصحاب الحسین🚩 (علیه‌السلام ) 🌹 🍃@madadazshohada 🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
❣ چه دلنشین است صبح را با نام شما آغاز کردن و با سلام بر شما جان گرفتن و با یاد شما شروع کردن ... 🔹️ مدداز شهدا @madadazshohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
°•♥️•° سلام میکنم ※ از دور‌ و مطمئن‌هستم پس‌از سلام در این سینه غم نمی‌ماند بدم‌قبول ※ ولی‌این امید را دارم که حسرت حرمت بر دلم نمی ماند 【ع】✋🏻•° https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
💔 اینجا تنها جائی ست که از صمیم قلب میگویم ان شالله بِکُم لاحِقون.... مردن رو که همه بلدن شهدا! شما دعا کنین ما شهید بشیم🥀 گلستان شهدای اصفهان https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
چه کرده‌ای که سلیمان به اسم اعظم تو نه یک نگین که هزاران نگین بدهکار است بگو بگو که به پیراهنت جناب کلیم چقدر معجزه در آستین بدهکار است همیشه سایه به خورشید متکی بوده دم مسیح به تو اینچنین بدهکار است میـلاد حضـرت عیـسی مسیـح‌ علیه السلام، تبلورے از معجزه‌‌هاے عظیـم خداوندمبارک باد🌱 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~•﷽•‌~ ای‌ شهید . . ❣ در‌ این‌ شلوغی دنیا فراموشت نکردیم؛ در‌ شلوغی قیامت‌ فراموشمان‌ نکن 🙃 دستمان‌ را بگیر🤝 🕊 سلام صبحتون_شهدایی😍 .
🌷 شهید والامقام 🌷 شهید تفحض 💠 لبیک حق: ۲۷ سالگی 💠مزار: بهشت زهرای تهران قطعه: ۲۹ ردیف: ۱۷ شماره : ۷ 💠معرف منتظر المهدی عجل الله تعالی فرجه شریف ✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍃 شهید سعید شاهدی در سال 1347 در خانواده ای مذهبی و انقلابی در محله شهرک ولیعصر تهران دیده به جهان گشود. او دو برادر و چهار خواهر داشت و تحصیلات خود را تا پایان دورۀ راهنمایی ادامه داد و پس از آن تمام فکر و ذکرش رفتن به جبهه بود و به این آرزوی خود رسید. این شهید والامقام پس از جنگ نیز عاشقانه راه همرزمان شهیدش را پیمود و سرانجام به آنان ملحق شد و به مقام عظمای شهادت رسید.  🌷🍃سعید از کودکی خیلی دوست داشتنی بود و حرفها و رفتارش به دل همه می نشست. از همان موقع خیلی صبور و بی آزار بود. خیلی خوش برخورد بود آنقدر گرم و صمیمانه با مردم برخورد می کرد که همه شیفته رفتار و مرامش می شدند. وقتی جنگ شروع شد ، با اینکه 12سال داشت ، اما همه فکر و ذکرش جبهه و جنگ شد و هر طور که می توانست در این راه فعالیت می کرد. با آن سن و سال کم ، به دلیل صدای دلنشین و گیرایی که داشت ، همیشه از او می خواستند در مراسم بزرگداشت شهدا ، نوحه سرایی کند. با اینکه باهوش و درسخوان بود اما با شروع جنگ دیگر هوش و حواسش به درس نبود و بالاخره در شانزده – هفده سالگی برای اولین بار از طرف مدرسه به جبهه رفت. وقتی جنگ شروع شد و مردم ، جوانانشان را راهی جبهه می کردند ، سعید کوچک بود و من در برابر خدا احساس شرمندگی می کردم که هیچ کس را ندارم تا به جبهه بفرستم. اما خواست خدا بود که شور و شوق جبهه رفتن از همان سنین در سعید ایجاد شد. پدرش می گفت او باید به فکر درس و مدرسه اش باشد اما سعید مصمم تر از این حرفها بود و وقتی مخالفتها را دید ، پنهانی به جبهه رفت. هدف او شهادت بود و برای رسیدن به آن ، تا پایان جنگ مرتب در جبهه ها حضور داشت. 💢تو برادر منی ! 🌷🍃سعید در جبهه ، با رزمنده ای به نام رضا مومنی دوست شده بود که 7-8 سال از خودش بزرگتر بود. علاقه عجیبی بین آنها بوجود آمد و رضا دلبستگی شدیدی به سعید پیدا کرد. رضا به سعید گفت : من نه پدر دارم و نه مادر. تو برادرمن هستی. آنها همیشه با هم بودند. در خانه ما هم آنقدر حرف رضا بود که من احساس می کردم او هم یکی از فرزندان من است. رضا تازه ازدواج کرده بود و در انتظار تولد فرزندی بود اما سال 65 پیش از آنکه فرزندش را ببیند ، به شهادت رسید. پنج ماه بعد ، فرزند او به دنیا آمد. یک روز سعید از منطقه آمد و من هم غم عجیبی را در چهره اش دیدم. او در حالی که اشک می ریخت گفت : رضا یتیم بود ، یتیم دار هم شد ! 🌷🍃شهادت رضا برای سعید بسیار سنگین بود و او در فقدان رضا به شدت احساس تنهایی می کرد. رضا و سعید مثل دو برادر بودند. همه رفتند و ما ماندیم سعید همیشه دلش پیش شهدا بود ، می گفت : از بس رفتم و دوباره برگشتم ، دیگر خجالت می کشم. وقتی قطعنامه 598 پذیرفته شد ، سعید مرخصی بود. همانطور که مشغول استراحت و تماشای برنامه تلویزیون بود ، خبر برقراری آتش بس را شنید. حالش دگرگون شد و گفت : جنگ تمام شد. همه رفتند و ما ماندیم. فردای آن روز به منطقه رفت و موفق شد در عملیات مرصاد شرکت کند. در آن عملیات به شدت از ناحیه دست ، پا و شکم مجروح شد و 24 ساعت بیهوش بود. وقتی به هوش آمد ، گفت : من در یک حال و هوای دیگر بودم اما حیف ! دوباره به این دنیا برگشتم. با اینکه وضعیت جسمانی اش خیلی وخیم بود اما بدون اجازه پزشک به خانه آمد و گفت : آنقدرمجروحان بدحال تر از من هستند که من خجالت می کشم در بیمارستان بمانم. بعدها فهمیدم او در جنگ ، شیمیایی شده و در معرض موج انفجار هم قرار گرفته است اما خدا خیلی به او قدرت داد. با آن همه دردی که تحمل می کرد ، از روحیه بسیار خوبی برخوردار بود.