#معجــزه_مــادر
🔰مےگفــت : *غواص هــا مظلــوم #شهیــد می شــوند.
سنگر غواصـی هیچ چیـز جز آب نیسـت وقتے تـیر مےخـوره بایــد دندوناشــو روے هــم فشــار بده تا ناله هــم نکنه...😔
نه مے تونــه پنــاه بگــیره، نه می تونه دفاع کـنه، نه می تونه فرار ڪنه..
🔰دم بالاییــش توی تاریڪے از آب بیرون زده بود.آروم گــفتم "امیر، کوسه!😨
گفت" هیـس دارم می بینمــش" دیــدم داره ذکر مے گه.
ڪوســه دورمون چرخــید...😱
اشهدم رو خونــدم...😔
صـداش هیــچ وقـت یادم نمی ره : یا مادر یا #فاطـمه_زهـــرا خــودت ڪمکمــون کن*.😨
نمیشد دســت به اسلحه ببــریم. آخه اگه صدایـی ازمون در می اومــد با تیر عراقــیا سوراخ می شــدیم.
کوسه نزدیک شد...
دوباره صــدا زد: #یامــادر یا فاطمه زهــــــرا....
کوسـه از مــا دور شد و رفت. 😳
امیر توی آب گریه اش گرفـــت. 😭
پاش به خاک که رسید هوایے شده بود.
توے این مدت اگه اســم حضــرت زهرا رو می شنید گریه میکرد.
#شهید محمــد (امیر)فرهادیان فر
#شهـدای_فارس
#سالگـردشــهادت
🍃🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_مدداز شهدا
ﺩﺭ ایتا :
🖤
@madadazshohada
#نشردهیـد* یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید*
✍همسرانه:
به بچه ها میگفت: «یادتون باشه، من نیستم؛ اما خدا همیشه هست و مواظبتونه. شما رو میبینه. پس سعی کنید کارهای خوب بکنید. حرفهای خوب بزنید تا هم من خوشحال باشم و خدا هم دوستتون داشته باشه... .»
نمیدانم چه چیزی در دلش میگذشت؛ اما اشک در چشمهایش بازی میکرد.
محسن پسر کوچکمان را بغل کرده بود و میبوسید. محو تماشای این صحنه بودم که یک آن دلم رفت کربلا، عاشورا، حضرت علیاصغر (ع) و ...
قلبم آتش گرفت. اشکم جاری شد. تا آمدم چیزی بگویم، محسن را به دست پدرش داد. با دعای «اِلهی هَب لِی کَمال الاِنقِطاعِ اِلَیکَ» دل بریدنش از دنیا و دلبستگیهایش را مجدد از پس پرده اشکهایش دیدم ...
روز شهادت حضرت زهرا(س) در کربلای ۵ با رمز یا زهرا و تیری در پهلو شهید شد ....
#شهید محمد جواد روزیطلب
#ایام شهادت
#شهدای_کربلای_۵
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
@madadazshohada
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هوا تاریک روشن بود، راه افتادم در میانه ارتفاع به پست امداد رسیدم
دیدم چند مجروح را آماده کردند تا هلیکوپتر بیاید.
حاج رسول استوار هم زخمی بودند. بین ایشان و همرزمش بگو مگو بود.
ایستادم ببینم ماجرا چیست. متوجه شدم امدادگران میخواهند حاج استوار را اول بفرستند ولی او به شدت مخالفت میکرد و میگفت اول بسیجیها و پاسدار وظیفهها را بفرستند،میگفت: اگر دوباره هلیکوپتر آمد من میروم.
من به راه خودم ادامه دادم، بعد که پیگیر شدم گفتند هلیکوپتر برای بار دوم نیامد .
یکی از رزمنده ها بعدها به من گفت همین نرفتن باعث شد که زخم حاج استوار عفونت شدید کند. که این چندمین بار بود که حاج استوار زخمی شده بود.
عجیب اینجاست که این سردار عزیز هیچ پرونده جانبازی در هیچ جا ندارد و هرگز برای کمیسیون تعیین درصد جانبازی به جایی مراجعه نکرده بود.
#شهید حاج رسول استوار محمودآبادی
#شهدای_فارس
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
💠کربلا که بودیم ، میثم 3-4 ساعت با اشک و ناله از خدا طلب شهادت کرد. برای خیلی از بچه ها قابل هضم نبود که در این زمان هم کسی طلب #شهادت کند چرا که جنگی در کار نیست.
اما میثم همان جا امضا نامه شهادت خود را گرفته بود.یک سال نگذشت که شهید شد!!
💠فرمانده میثم می گفت:
اکثر روزهای تابستان در حین خدمت، روزه دار بود.
دوست میثم می گفت:
میثم به جای افراد متأهل نگبانی می داد تا آن ها شب را در کنار خانوادهایشان سپری کنند. درحین سربازی با اخلاق خوب خود، امر به معروف و نهی از منکرمی کرد. تعدای از سرباز ها به او علاقمند شدند و تحت تأثیر تبلیغات میثم، شروع به نماز خواندن کردند.
#شهید میثم ملکمی شیرازی
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
@madadazshohada
#روایٺــ_عِـشق ✒️
او یک مرد کامل بود و من فقط به عنوان یک همسر در کنار او نبودم، بیشتر مانند دو رفیق بودیم، ما با هم دوست بودیم و حتی فراتر از اینها، او معلم من بود.
من با او بزرگ شدم و با او بال و پر گرفتم تا حدود سال 83 که خدا به ما نوید داد که زهرا خانمی در راه است. زهرای ما در 23 بهمن سال 84 به دنیا آمد و زندگی ما را با همه سختیهایی که داشتیم خیلی شیرین کرد.
ستار حدود 6 صبح از خانه میرفت بیرون و حدود ساعت 8 شب برمیگشت. با آن شرایط سخت، اما زندگی را خیلی دوست داشتیم و خوش بودیم و همان دو سه ساعتی که در کنار هم بودیم به اندازه سالها ارزش داشت، آنقدر که ذوق و شوق داشتیم و عاشقانه زندگی میکردیم.
زهرا که به دنیا آمد کل زندگی ما عوض شد. بهترین لحظه زندگی ما همان لحظه بود که ستار وارد بیمارستان شد و پارچهای را که دور زهرا پیچیده شده بود کنار زد و گفت بوی بهشت را از زهرا شنیدم.
او تمام عشق و محبتش را با دیدن زهرا ابراز کرد. خودش همیشه میگفت وقتی زهرا به دنیا آمد انگار هیچ چیز دیگری در دنیا برایم معنا نداشت، فقط زهرا بود. تا سال 88 که خدا آقا ابوالفضل را به ما هدیه کرد، خودش همیشه میگفت عشقم زهرا و جانم ابوالفضل. او زندگی را در کار و خانواده خلاصه کرده بود و محبتش را از هیچ کس دریغ نمیکرد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_ستار_محمودی🌷
#اﻳﺎﻡ_شهادت
#شهدای_فارس
@madadazshohada
#شیرینی_شهادت🌷
چند روز قبل از شهادت؛ "سید جواد" شیرینی در دست وارد مقر شد. خوشحال بود و می گفت: بخورید... این شیرینی خوردن دارد، آخه شیرینی شهادت منه... من دیگه بر نمی گردم... بعدا نگید شیرینی نداده رفت. همه خندیدم و کسی حرف جواد را جدی نگرفت.
جواد راننده بود زیرا به این کار علاقه داشت. از ابتدای وردوش در سوریه رانندگی به او محول شده بود. عملیات آغاز شد. خبر رسید چند تن از بچه ها شهید شدند. ولی به علت محاصره نتواتسند پیکر شهدا را به عقب برگردانند. بعد از اتمام محاصره فرمانده گفت: چند نفری داوطلب می خواهم تا پیکر شهدا را برگردانیم. "سید جواد" سریع دستش را بالا برد. فرمانده اعتنایی به حرکت سید نکرد.
"سید جواد" به سراغ فرمانده رفت و شروع کرد به اصرار کردن ولی فرمانده مخالفت کرد. بچه های داوطلب وقتی اصرار"سید جواد"را دیدند رو به فرمانده گفتند: ما مراقب سید هستیم. به هر حال فرمانده راضی شد و پذیرفت. و گفت به شرطی که نگذارید جواد جلو برود.
عملیات شروع شد. جواد پیشتاز بود. هر چه سعی کردیم که جلوی او را بگیریم نشد. پس از کمی درگیری جواد به شهادت رسید و ما پیکر شهدا و جواد را به مقر برگرداندیم. وقتی پیکر خونی "سید جواد" را دیدم یادم به خنده ها و شیرینی شهادتش افتاد...
#شهیدمدافع_حرم تیپ فاطمیون
#شهیدسیدجوادسجادی
#شهداے_فارس
#ایام_شهادت
@madadazshohada
ـ بعد از مراسم دارالهدایه ﺣﺮﻡ هرکس آرزویی کرد و نوبت به نجمه رسید . آرزوی همیشگی : شهادت در رکاب پسر زیباروی فاطمه (س)
ـ یک روز قبل از شهادتش خواب شهیدی رو دیده بود که اصرار داشت باید قبرش رو پیدا کنم ، اما این دنیا فرصت نشد . آنجا در حریم مهربانی ارباب حتماً پیداش می کنه .
ـ در دیدار خانواده شان دکتر خیلی منقلب بود . وقتی با بغض حرفش رو زد ، سیل اشک صورت همه رو پوشوند . « ضربه شدید به سرش ، صورتش رو پر از خون کرده بود . وقتی حس کرد من بالای سرش هستم با عجله چادرش رو روی بدنش کشید و این اولین و آخرین حرکتش بعد از انفجار بود . »
ـ مسئولِ بیدار باشِ اعضای خانواده بود برای نمازصبح . ابتدای اذان یکی یکی همه را صدا می زد . « نماز اول وقتش خوبه ، بلند شید . »
🌹🌱
#ﺷﻬﻴﺪﻩﻧﺠﻤﻪ_ﻗﺎﺳﻤﭙﻮﺭ
#شهدای_فارس
#ﺷﻬﺪاﻱﺣﺴﻴﻨﻴﻪ ﺭﻫﭙﻮﻳﺎﻥ ﻭﺻﺎﻝ
@madadazshohada
🏴یاد شهدای حسینی
💢چند شبانهروز بود که در بستر بیماری افتاده بودم، تب و لرز امانم را بریده و بدندرد شدید من را زمینگیر کرده بود. آن شب بهشدت میلرزیدم و عرق سردی بر بدنم نشسته بود. سه پتو رویم کشیده بودم تا خوابم ببرد. نیمهشب، از خواب پریدم. سهکنج اتاق محمد که از جبهه آمده بود، به نماز ایستاده بود.
محو نمازخواندن محمد شدم. از لرز، دندانهایم به من میخورد. محمد سلام نمازش را داد. متوجه من شد که از خواب پریدهام. سلام کرد و گفت: ولک چی شده، چته؟
- تب و لرز دارم، خسته شدم از این درد!
همینجور که روبهقبله بود. مهرش را برداشت. با ناخن تکهای از آن کند و به سمت من کشید و گفت: این را بخور، تربت کربلاست، انشاالله که بهتر میشی.
بسمالله گفتم، تکه تربت که از یک عدس کوچکتر بود را توی دهانم گذاشتم و قورت دادم. از سردرد، سه پتویم را دوباره رویم کشیدم، چشمهایم روی هم نرفته بود که دیدم محمد باز به نماز ایستاد. چشمم بسته شد.
نمیدانم چقدر گذشت که از گرما دوباره از خواب بیدار شدم. پتوها را از رویم کنار زدم، دیگر نه از سردرد و بدندرد خبری بود، نه از لرز. محمد که هنوز روبهقبله نشسته بود گفت: بهتر شدی؟
- ها دارم، میپزم!
- حالا که خوب شدی، پاشو وضو بگیر، کمکم اذان صبحه، هم دو رکعت نماز شکر بخون، هم نماز صبحت را اول وقت بخون.
وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. در زیر نور کم لامپ، محمد را نورانیتر از همیشه دیدم. با دعای محمد و تربت کربلا شفا پیدا کرده بودم. پشت سرش قامت بستم و با گفتن اللهاکبر به نماز ایستادم.
راوی برادر شهید
🌱🍃🌷🌱🍃
#شهید محمد دریساوی
#شهدای_فارس
💠 تا وارد اتاقش شدم از خواب پرید. پیشانی اش به عرق نشسته بود. گفتم چی شده داداش؟
گفت: یک ساعت بود با حضرت زهرا حرف میزدم.
گفت:تنها خواستم از خدا اینه که روز شهادت بی بی برم.
💠روز #شهادت حضرت زهرا (س)قنوت نماز صبح می خواند که ترکش پهلویش را شکافت...
#شهید علیرضا هاشمی نژاد
#شهدای_فارس