eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
! 🌷یکی ازدوستانم برایم نقل کرد؛ مدتی بود ازدواج کرده بودم که همسرم خوابی عجیب دید، او گفت: خواب دیدم در گلزار شهداء شیراز هستیم و شما را گم کردم. پس از جستجوی بسیار، خسته و نگران بودم که شخصی نزد من آمد و علت نگرانیم را جویا شد. گفتم: شوهرم را گم کرده ام و هرچه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. او گفت: نگران نباش من می‌دانم کجاست و بعد به سمتی که آنجا بودی اشاره کرد تو را که دیدم به من گفت:به شوهرت سلام برسان و بگو بی‌معرفت، مدتی است سراغی از ما نمی‌گیری! 🌷وقتی همسرم خوابش را برایم تعریف کرد من که طی ۲ سال گذشته دائم به گلزار شهداء و خصوصا سر مزار شهید سیدکوچک موسوی می‌رفتم فوراً متوجه شدم که حکمت این خواب این است که مدتی از رفتن به گلزار شهداء غافل شد‌ه‌ام. بلافاصله در اولین پنجشنبه به اتفاق همسرم به گلزار شهداء رفتم بعد از زیارت قبور چند تن از شهدا ،بالاخره به سر مزار شهید موسوی رفتیم. همسرم به محض دیدن عکس شهید با تعجب گفت این همان شخصی است که در خواب دیدم و برایت پیغام داد. آری شهدا حواسشان به ما هست اصلا فلسفه از خودگذشتگی شهدا این است . 🌹کرامتی از سردار شهید امام رضایی ( شهیدسید کوچک موسوی) گلزار شهدای شهر شیراز _قطعه ۱۲ محمد رسول‌الله (ص)_ردیف سوم اهل بیت (ع) @madadazshohada
✨ ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ... اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داری، به تو بگوید نگران نباش و غصّه‌ی بدهی هایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم؛ ببین این حرف او چقدر به تو آرامش می بخشد و راحت می شوی! خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است: ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ، آیا خداوند برای کفایت امور بنده اش بس نیست؟ یعنی ای بنده ی من، بـرای همه ی کسری و کمبودهای دنیوی و اخروی ات من هستم. این سخن خدا چقدر انسان را راحت می کند و به او آرامش می بخشد؟! لذاست که فرمود: ألا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ، دلها با یاد خدا آرامش می یابد. 📚 مصباح الهدی @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱ذکری مخصوص شبهای سه شنبه یعنی دوشنبه شبها (امشب)🌱 💞 توسل به حضرت بقیه الله الاعظم مهدی صاحب الزمان (عج) ✴ بسیار بسیار بسیار گره گشاست✴ 👈۷۰ مرتبه توسل زیر را بخوانید. 👈یا اللهُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا فاطِمَه یا صَاحِبَ‌الزَّمان اَدْرِکنی وَ لا تُهْلِکْنی🌼 @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر "شهیدی" ترک دنیا کرد و رفت عشق را اینگونه معنا کرد و رفت عشق یعنی در شهادت سوختن چَشمِ بینا ، بَر خداوند دوختن! @madadazshohada
وقتی با هم بودیم حواسش بود دستمون تو دست هم نباشه ملاحظه‌ی مجـردها رو میکرد همه جا اینجوری بود ... همیشه دوستانم میگفتن زوجی به اندازه شما ندیدم انقدر ملاحظه بکنن ... همسـر شهیـد مدافع حرم میثـم نجفـے
همسر شهید میثم نجفی می‌گوید: یک دفعه گفتم: «آقا میثم، در این موقعیت می‌خواهی بروی؟ اجازه بده بچه به دنیا بیاید.» که گفت: «زهره! دلت می‌آید این حرف را بزنی؟ دلت می‌آید حضرت زینب(س) دوباره اسیری بکشد؟» بعد از این حرفش دیگر هیچ چیز نگفتم.
@madadazshohada 🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕شهید نجفی💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* *برادر شهید*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۷ و ۸ _هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر من
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۹ و ۱۰ اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم. فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم... دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم....ازش راه خوب بودن رو بپرسم... راه رفیق شدن با شهدا... کنار اروند یه گوشه وایساده بود... اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم... قلبم داشت تند تند میزد..حس عجیبی بود.. با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تا حالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم.. اروم رفتم کنارش و گفتم: _خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟ یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد...یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم... چادرش رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد. دلم ولی حق داره... یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم... سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس هم باید تغییر بدی. اخرین روز سفر شد... تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم... برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازی‌های بچه‌ها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود... _بچه ها داش سهیلمون متحول شده. +شایدم متاهل شده. 🍃از زبان مریم :🍃 روز آخر سفر بود... قرار بود بریم اروند کنار...وقتی رسیدیم یاد قصه‌هایی که از اروند شنیده بودم‌افتادم... اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت ...اینکه یه کوسه اینجا رو بعد سال‌ها شکار کردن و تو دلش پر از بود. زهرا اینا رفته بودن سمت بازار... هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم. شهید گمنام سلام...خوش اومدی مسافر من... خسته نباشی پهلوون... تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم... انتظار داشتم زهرا باشه... ولی نه...یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می‌آوردن...خیلی ترسیدم... میدونستم اینا خواسته هاشون چیه... بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم. تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم. _چی شده مریم؟! +ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست. _خب بگو شاید بتونم کاری کنم. +اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن. _خب؟! +یکیشون الان یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم. _خب حالا حرف حسابش چی بود؟! +نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو... _میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟! +نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا. 🍃از زبان سهیل:🍃 بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم... داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم. ظاهرم...رفیقام...اصلا همه چیم باید عوض بشه.... به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم... از اینکه یه سری جوون من اومدن جلوی توپ و تانک موندن... اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد... خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله صحبت با هیچ کسی رو نداشتم... بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکت‌هام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ، ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...حوصله دور دورهای رو نداشتم... لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور... رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم تیغ ... چند هفته دانشگاه نرفتم ، و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان... ولی بالاخره دل رو به دریا زدم... بعد چند هفته رفتم دانشگاه... برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پله‌ها بودم که باز اون دختر رو دیدم. آرام و متین داشت از پله‌ها پایین میومد.... با خودم گفتم برم جلو.... و بگم سو تفاهم شده...ولی خجالت میکشیدم.. اروم اروم سمت کلاسم رفتم... فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود..‌ انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم... اروم رفتم و آخر کلاس نشستم ، و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه... بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه می‌نشستم هم نداشتم.یه گوشه از حیاط نشستم و مشغول چک کردن گوشیم شدم. تو حیاط دانشگاه بودم ، که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم...انگار که میان غریبه‌ها آشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو... _سلام... +سلام اخوی...بفرمایین؟! _اگه..... 👣ادامه دارد.... @madadazshohada ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «**»