اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
امروز دوشنبه
۲۲آبان۱۴۰۲
۲۸ربیع الثانی۱۴۴۴
✨✨✨✨✨
🦋ستایش خدا را که خود را به من
شناساند و مرا کوردل نگذاشت
🦋ستایش خدا را که مرا از امت حضرت
محمّد صلی الله علیه و آله قرار داد
🦋ستایش خدا را که روزیم را در دست
خودش قرار داد و آن را در دست مردم ننهاد
🦋ستایش خدا را که گناهانم وعیوبم را
پوشاند ومرا در میان مردم رسوا نکرد
#خدایا_شکرت
اللهمعجللولیکالفرج🤲
@madadazshohada
هر لحظه
مثل باران بهاری
به قدم زدن در هوایت می کشانی ام !
من می خواهم؛
با توباشم فقط....مهربان پروردگارم!
@nooranamazashab
#یک_دنیا_یک_پدر ۹/آخر
📝تکالیف منتظران در عصر غیبت امام زمان علیه السلام
💠 این صدقه دادن های اول صبح…
🔸صادق آل محمد علیه السلام فرمودند:
«هیچ چیز نزد خدا از صرف نمودن مال برای امام علیه السلام محبوب تر نیست و بدرستی که خداوند در عوض یک درهم که مؤمن از مال خود به مصرف امام برساند به اندازه کوه احد در بهشت به او عطا می فرماید.» (کافی/ج۱/ص۵۳۸)
🔸این صدقه دادن های اول صبحت به نیت سلامتی امام زمانت (اگر چه مبلغ اندکی باشد) خیلی اوضاع و احوال زندگی ات را سر و سامان می دهد، مطمئن باش مولای کریم و سخی، بدهکار تو و من نمی مانند و چیزی را پیش خود نگه نمیدارد بلکه به حکم آیه قرآن با بهتر از آن برایمان جبران می کند. امتحان کن برداشتن قدمی برای امام زمانت را…
#امام_زمان
@madadazshohada
#سلامامامزمانم✋
#مهدیجان
مےنویسم ز تو ڪہ دار و ندارم شده ای
بیقرارٺ شدم و صبر و قرارم شده ای
من ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ ی تاب وتبم
تو همہ دلخوشے لیل و نهارم شده ای
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
__________________________________
@madadazshohada
عبدالحسین قصاب بود، معروف بود به "جوانمرد قصاب"
میگفتند: عبدالحسین! چه خبر از وضع کسب و کار؟
میگفت: الحمدلله ، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگینتر بود.
اگر مشتری مَبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمیکرد.
میگفت: برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمیگذاشت به جز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید.
مقداری گوشت میپیچید توی کاغذ و میداد دستش.
کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت میداد.
گاهی برای این که بقیه مشتریها متوجه نشوند، وانمود میکرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را میبرد سمت دخل و دوباره همان پول را میداد دست مشتری و میگفت: بفرما مابقی پولت!
عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمیشکست!
🔰شهید عبدالحسین کیانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 عظمت سوره توحید
💚 دائم سوره توحید (قل هو الله احد) را زیاد بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به امام زمان عج
🌾 این عمل باعث زیاد شدن رزق و روزی و برطرف شدن گرفتاری میشود
🌼 همگی الان به نیت سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عجل الله (۳) مرتبه بخونیم و ثوابش هم هدیه کنیم به مولاصاحب الزمان عجل الله
_______________
@madadazshohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
🌱دوشنبه ، طبق روایات عشق باید گفت:
🌱که رزقِ ما همه در دست حضرتِ حسن است...
@madadazshohada
قاضی زاده:
🔷کرامت بی بی و دل دریایی ؛
صحبت راجع موسسه قرآنی یکی از دوستان بود ، گفتم چطور پول ساختش جور شد ؟؟
گفت رفتم حرم حضرت معصومه گفتم خودت بانیش برسون..
میگفت سر ظهر دیدم در میزنن،خانمی بود گفت من دوتا خونه دارم ، این خونه رو میزنم بنامتون بفروشید زمین موسسه رو بخرید..میگفت همین کارو کردیم..
🔷گفت طولی نکشید خانمی اومد گفت این مبلغ بهم ارث رسیده ، میخوام همش رو باقیات و صالحات کنم..
چی نیاز دارید؟
گفتیم زمینش جور شده ، آهن برای ساختش نداریم..
کل پول ارثش داد آهن موسسه رو خرید..
گفتم خوشابحال کسی که بلده با پولش چکار کنه..
همشو نمیذاره برای وارث حارث ، بخوره و یه فاتحه هم نده..
اللهم ارزقنا زائرسرا فی المشهد و النجف...
✍🏻قاضی زاده
@madadazshohada
••🌸••
دوست شهید:
من دوست 15 ساله آقا نوید هستم. در مسجد با ایشان آشنا شدم. در بسیج محل مسئول نیروی انسانی بود. چند سالی هست که با هم یک روضه هفتگی منزل آقای رسولی راه انداختهایم. که من و ایشان و آقا مرتضی از بنیان گذاران این روضه بودیم. تقریبا هر هفته با هم روضه میخواندیم. گاهی با هم در تلگرام هماهنگ میکردیم که امشب از چه کسی روضه بخوانیم. هر هفته دور هم جمع میشدیم و زیارت عاشورا و روضه خوانی داشتیم. بعدش نوید از خاطرات سوریه برایمان تعریف میکرد📚
نوید خیلی مقید بود که شبهای جمعه دعای کمیل حاج منصور را در حرم شاه عبدالعظیم(ع) حضور داشته باشد. با هم خیلی مزار شهدا میرفتیم. همه حرفش هم با ما این بود که دعا کنید من شهید شوم. آنقدر هم پیگیری کرد و در روضهها خواست تا به آرزویش رسید🙂🕊
#خاطراتشهدا/#شهیدنویدصفری🌿••
@madadazshohada
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من زیر آوار یه فرشته دیدم...😭
#طوفان_الأقص
#غزه
#امام_زمان
@madadazshohada
#شهدا_حواسشان_هست!
🌷یکی ازدوستانم برایم نقل کرد؛ مدتی بود ازدواج کرده بودم که همسرم خوابی عجیب دید، او گفت: خواب دیدم در گلزار شهداء شیراز هستیم و شما را گم کردم. پس از جستجوی بسیار، خسته و نگران بودم که شخصی نزد من آمد و علت نگرانیم را جویا شد.
گفتم: شوهرم را گم کرده ام و هرچه میگردم پیدایش نمیکنم. او گفت: نگران نباش من میدانم کجاست و بعد به سمتی که آنجا بودی اشاره کرد تو را که دیدم به من گفت:به شوهرت سلام برسان و بگو بیمعرفت، مدتی است سراغی از ما نمیگیری!
🌷وقتی همسرم خوابش را برایم تعریف کرد من که طی ۲ سال گذشته دائم به گلزار شهداء و خصوصا سر مزار شهید سیدکوچک موسوی میرفتم فوراً متوجه شدم که حکمت این خواب این است که مدتی از رفتن به گلزار شهداء غافل شدهام. بلافاصله در اولین پنجشنبه به اتفاق همسرم به گلزار شهداء رفتم بعد از زیارت قبور چند تن از شهدا ،بالاخره به سر مزار شهید موسوی رفتیم. همسرم به محض دیدن عکس شهید با تعجب گفت این همان شخصی است که در خواب دیدم و برایت پیغام داد.
آری شهدا حواسشان به ما هست اصلا فلسفه از خودگذشتگی شهدا این است .
🌹کرامتی از سردار شهید امام رضایی ( شهیدسید کوچک موسوی)
گلزار شهدای شهر شیراز _قطعه ۱۲ محمد رسولالله (ص)_ردیف سوم
#راوی_حسن_مهربانفر_مداح اهل بیت (ع)
#سردارشهید_امام_رضایی_سیدکوجک_موسوی_شیراز
@madadazshohada
#میرزا_اسماعیل_دولابی
✨ ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ...
اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داری، به تو بگوید نگران نباش و غصّهی بدهی هایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم؛ ببین این حرف او چقدر به تو آرامش می بخشد و راحت می شوی!
خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است: ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ، آیا خداوند برای کفایت امور بنده اش بس نیست؟ یعنی ای بنده ی من، بـرای همه ی کسری و کمبودهای دنیوی و اخروی ات من هستم.
این سخن خدا چقدر انسان را راحت می کند و به او آرامش می بخشد؟! لذاست که فرمود: ألا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ، دلها با یاد خدا آرامش می یابد.
📚 مصباح الهدی
#پند
@madadazshohada
🌱ذکری مخصوص شبهای سه شنبه یعنی دوشنبه شبها (امشب)🌱
💞 توسل به حضرت بقیه الله الاعظم مهدی صاحب الزمان (عج)
✴ بسیار بسیار بسیار گره گشاست✴
👈۷۰ مرتبه توسل زیر را بخوانید.
👈یا اللهُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا فاطِمَه یا صَاحِبَالزَّمان اَدْرِکنی وَ لا تُهْلِکْنی🌼
#امام_زمان
#توسل
@madadazshohada
هر "شهیدی" ترک دنیا کرد و رفت
عشق را اینگونه معنا کرد و رفت
عشق یعنی در شهادت سوختن
چَشمِ بینا ، بَر خداوند دوختن!
@madadazshohada
@madadazshohada
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕شهید نجفی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
🌺 مدد از شهدا 🌺
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۷ و ۸ _هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر من
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۹ و ۱۰
اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم.
فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم... دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم....ازش راه خوب بودن رو بپرسم... راه رفیق شدن با شهدا...
کنار اروند یه گوشه وایساده بود...
اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم...
قلبم داشت تند تند میزد..حس عجیبی بود.. با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تا حالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم..
اروم رفتم کنارش و گفتم:
_خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟
یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد...یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم...
چادرش رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد.
دلم #شکست ولی حق داره...
یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم... سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس #ظاهرت هم باید تغییر بدی.
اخرین روز سفر شد...
تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم... برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازیهای بچهها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود...
_بچه ها داش سهیلمون متحول شده.
+شایدم متاهل شده.
🍃از زبان مریم :🍃
روز آخر سفر بود...
قرار بود بریم اروند کنار...وقتی رسیدیم یاد قصههایی که از اروند شنیده بودمافتادم...
اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت #بیرون_نیومدن...اینکه یه کوسه اینجا رو بعد سالها شکار کردن و تو دلش پر از #پلاک بود.
زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...
هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم.
شهید گمنام سلام...خوش اومدی مسافر من... خسته نباشی پهلوون...
تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...
انتظار داشتم زهرا باشه...
ولی نه...یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در میآوردن...خیلی ترسیدم... میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم.
تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم.
_چی شده مریم؟!
+ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست.
_خب بگو شاید بتونم کاری کنم.
+اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن.
_خب؟!
+یکیشون الان یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم.
_خب حالا حرف حسابش چی بود؟!
+نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو...
_میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟!
+نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا.
🍃از زبان سهیل:🍃
بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم...
داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم.
ظاهرم...رفیقام...اصلا همه چیم باید عوض بشه....
به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم... از اینکه یه سری جوون #همسن من اومدن جلوی توپ و تانک موندن... اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش
میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد...
خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله
صحبت با هیچ کسی رو نداشتم...
بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکتهام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ،
ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...حوصله دور دورهای #بی_هدف رو نداشتم...
لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور...
رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم
تیغ #نزنه...
چند هفته دانشگاه نرفتم ،
و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان...
ولی بالاخره دل رو به دریا زدم...
بعد چند هفته رفتم دانشگاه... برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پلهها بودم که باز اون
دختر رو دیدم. آرام و متین داشت از پلهها پایین میومد....
با خودم گفتم
برم جلو....
و بگم سو تفاهم شده...ولی خجالت میکشیدم.. اروم اروم سمت کلاسم رفتم... فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود.. انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم...
اروم رفتم و آخر کلاس نشستم ،
و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه...
بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه مینشستم هم نداشتم.یه گوشه از حیاط نشستم و مشغول چک کردن گوشیم شدم.
تو حیاط دانشگاه بودم ،
که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم...انگار که میان غریبهها آشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو...
_سلام...
+سلام اخوی...بفرمایین؟!
_اگه.....
👣ادامه دارد....
@madadazshohada
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج**»
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
@madadazshohada
_سلام...
+سلام اخوی...بفرمایین؟!
_اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم...
+آهان...بله بله...خوبید شما؟؟
_ممنونم...
@madadazshohada
+خب کاری داشتید؟!
_نمیدونم چجوری بگم.من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم.
+ما که خوب نیستیم حاجی...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم.
_باشه باشه حتما...
نزدیک مسجد که شدیم دوتایی آستیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو
بگیرن... منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه
میکردم و همون کار رو میکردم...
داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن...خواستم #الکی ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم ؛
" سهیل #کی رو میخوای
گول بزنی؟!
خودت رو یا خدارو؟! "
گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز...دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن...
خیلی حس خوبی داشتم...
بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچهها آشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچهها فرم بسیج رو هم پر کردم.
چند مدت به همین روال گذشت ،
و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم..به مسجد و هیات رفتن...به شوخیها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم...همه چیم عوض شده بود.. شوخیام.. دوستام... حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن...
یه روز تصمیمم رو گرفتم...
باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که...راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره...
یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم..
_سلام...
@madadazshohada
+سلام...بفرمایین...
_ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم...
حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت :
_بفرمایید...چیکار دارین؟!
+ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم...
_نمیخواین حرفی بزنین؟!
_چرا چرا...میخواستم بگم من....
هنوز حرفم تموم نشده بود ....
که گفت:
_ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق
داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه...
بریم زهرا...
خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بیفایده هست... بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن...
من همونجا وایسادم و انگار دنیا رو سرم خراب شد...چند قدم پشت
سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم....
که دوستش گفت:
_مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی
حداقل حرفشو بزنه.
+زهرا تو اینا رو نمیشناسی...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم... اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم.
@madadazshohada
_واقعا؟!؟!
+اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن.
_ااااا این همونه...میگم چه آشناستا.
و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد...با شنیدن این حرفها دلم خیلی #شکست...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم...
به خدا میگفتم ؛
" خدایا من که #یه_قدمم رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟!
نکنه قراره تا آخر عمر #تاوان اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم.
مگه نگفتی هرکس توبه کنه #خریدارش میشی ؟!
@madadazshohada
🍃از زبان مریم:🍃
بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله...
_سلام مریم خانم.
+سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟!
_بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده...
+خواستگار چیه؟!
_یه جور خوردنیه.خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر.
+ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟!
_عصمت خانم اینا رو که میشناسی... همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت...
@madadazshohada
+«میلاد»؟!؟
_خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات... الان اقایی شده برا خودش
+خب حالا کی میخوان بیان؟!
_آخر هفته... حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم...
+حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا.
_امان از دست تو دختر.
آخر هفته شد و منتظر بودیم که.....
@madadazshohada
👣ادامه دارد....
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج**»