#ر_سلیمانی
#سبک_مادری
در کمد رو باز کردم آرد بردارم که حلوا درست کنم😋
- ئه اینجا جاشون گرم بوده حشره🐛 زده
آردها رو توی چند تا ظرف ریختم که بذارمشون تو بالکن.
زهرا سادات:
- مامان! خمیر بازی، خمیر بازی😍
-- باشه مامان جان درست میکنم.
یه کم آرد و آب و یه ورز کوچولو.
-- بفرما
محمدحسین داشت گریه میکرد😭
نزدیک اذان ظهر بود.
با خودم گفتم بخوابونمش که نمازمو اول وقت بخونم😌
موقع خوابوندنِ محمدحسین صدای زهرا سادات نمیاومد!😯
گفتم به احتمال زیاد یا داره خمیر بازی میکنه یا سر کشوی لباسه👚😕
با صدای پیامک✉️ متوجه شدم بیست دقیقهای کنار محمدحسین خوابم برده😴
چشمم افتاد به زهرا سادات👩🏻 که با جورابهای🧦 من برای خودش دستکش درست کرده بود!😕
و اما.... وااای دستکشا آردیه😮😮
آااخ یادم رفته ظرفهای آرد رو بذارم تو بالکن!😫
محمدحسین خواب بود😴
و نمیتونستم از اعماق وجودم ابراز احساسات کنم!😰
از کنارش بلند شدم و به صحنهی جرم نزدیک😶
دیدم زهرا سادات سه تا 🍚 از پنج تا ظرف آرد رو خالی کرده روی فرش و همه رو با هم قاطی کرده!😲
یه روسری و ملحفه و چند تا جوراب هم آورده داخلشون پهن کرده!😨
نگاهش کردم😶
با یه لبخند ملیح و چشمای منتظر عکسالعمل من، ایستاده بود!😥😌
-- مامان چرا این کارو کردی؟ حیفه! ببین فرشمون آردی شده!😩
سعی کردم خودمو از صحنه دور کنم تا خشمم در تارهای صوتیم بروز پیدا نکنه!😖
وضو گرفتم و ایستادم به نماز!📿
چه نمازی!
فکرم همش درگیر تمیز کردن فرش و در و دیوار بود... که صدای محمدحسین هم پیچید توی گوشم👶🏻
ظاهرا بیدار شده و وارد عملیات☠ زهرا سادات برای نابودی ته ماندهی اعصاب من شده بود!😑😡😵
نمازم تموم شد.
پشت سرم رو نگاه کردم👀
محمدحسین شبیه گرگِ قصهی شنگول و منگول شده بود🐺
زهرا سادات دستشو میزد تو آردها و پخش میکرد روی صورت محمدحسین و میریخت روی سرش😯😬
-- وااای مامان😡 بریم حموم دیگه، خونه خیلی کثیف شد! خیلی ناراحت شدم😒😢
محمدحسین رو گذاشتم توی تاب، تا رد پای آردیش خونه رو پر نکنه😅
زهرا سادات هم فرستادم تو حموم و سریع🏃🏻♀️مشغول تمیز کاری شدم.
پ.ن۱: با همین واکنش من، به مرور کار خوب و بد رو یاد میگیره! انشاءالله😅
پ.ن۲: اگر به اندازهی سی ثانیه وقت گذاشته بودم و کار آردها رو به سرانجام میرسوندم، لازم نبود یک ساعت وقت بذارم و تمیزکاری کنم😏
پ.ن۳: بعد از این ماجرا فهمیدم آردبازی گزینهی خوبیه برای سرگرم کردنشون به مدت نسبتا طولانیه، ولی با مقدار محدود آرد، یه زیرانداز و نظارت مامان!😌😍
#ر_سلیمانی
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ر_سلیمانی
(مامان، به زودی😊)
پارسال، بلافاصله بعد از امتحانات ترم آخر دانشگاه کرونا گرفتیم.😨
بعد از بهبودی، هم از نظر جسمی و هم روحی خیلی ضعیف شده بودم، دست و دلم به کاری نمی رفت و بینشاط و کمحوصله بودم.
داشتیم به محرم نزدیک میشدیم و من که خیلی دلم گرفته بود، بیصبرانه منتظرش بودم، تا دلم آروم بگیره و دلتنگیهام کم بشه... اما فکر میکردم به خاطر شرایط کرونا از این درمون درد هم بینصیب میمونم.
اما توی دههی محرم یه اتفاقی رقم خورد که حالمو حسابی سر جاش آورد.
یه جمع مادرانهی کوچیک از دوستان توی فضای مجازی داشتیم که اونموقع من تنها نامادر جمعشون بودم.
همیشه اگر کسی حاجت و مشکلی داشت با هم درمیون میذاشتیم و برای هم دعا میکردیم، با هم نهج البلاغه میخوندیم یا چله میگرفتیم.
برای محرم ایدهی هیئت مجازی مطرح شد و با استقبال مواجه شد.
یکی از مامانای خوش ذوق پیشنهاد داد حالا که تو خونههای خودمون تنهاییم، شهدا رو به روضه هامون دعوت کنیم. اینجوری دیگه روضههامون مجازی نبود. حقیقی میشد با مهمونایی زندهتر از خودمون.
هر روز به سر و وضع خودم و خونه میرسیدم، انگار که واقعا مهمون میخواد بیاد، قبل روضه اسفند دود میکردم و چای روضه دم میکردم؛ چادر به سر🧕🏻، در ساعتی که قرارمون بود میاومدم پای گوشی.🤳
مجلس روضه با عکسی که مامانا از پرچم عزا🏴 یا چای روضهی خونهشون☕ توی گروه میذاشتن شروع میشد. مامانها اسم شهدای مهمانشون رو مینوشتن یا بچهها با صوت خودشون عموهای شهید رو دعوت میکردن. یکی از مامانها صوت زیارت عاشورا و مداحی با صدای خودش میفرستاد، یکی هم از روی جزوهی استاد اخلاق سخنرانی میخوند.
معمولاً عصرها روضه داشتیم و تا تموم بشه همسرم میرسید. نظم و ترتیب خونه، بوی اسفند، چای روضه و از همه مهمتر حضور مهمونا، حال و هوای هر دومون رو عوض میکرد و خونه رنگ و بوی دیگهای داشت.
یه روز که همسرم وسط روضه از راه رسید، گفتم امروز حدس بزن کدوم شهدا مهمان روضه بودن؟
گفت: عجیب حال و هوای شهید همدانی تو خونه پیچیده...
اون روز، شهید همدانی گل سر سبد مهمانان ما بود...
پ.ن۱: پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله): هر کس سنت نیکویى را بنا نهد، اجر آن و اجر همهی عملکنندگان به آن، تا روز قیامت براى اوست، بدون اینکه از اجر آنان کم گردد.
(کافی، ج۵، ص۹)
پ.ن۲: «الحَمدُ لِلَّهِ الَّذي هَدانا لِهٰذا وَما كُنّا لِنَهتَدِيَ لَولا أَن هَدانَا اللَّهُ»
(سوره اعراف، آیه۴۳)
#سبک_مادری
#محرم
#شهید_همدانی
#هیئت_مجازی
#مادرانه
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دلتنگی خانوادهٔ کوچک ما»
#ر_سلیمانی
(مامان #سادات_کوچولو ۲سال و ۴ماهه)
«پرده اول»
همسرم وقتی مجرد بودند، با دوستان اردوی جهادیشان به حرم خانم حضرت معصومه (سلااللهعلیها) رفته بودند که آقای رئیسی را میبینند و همصحبت میشوند و آقای رئیسی هم اسمشان را سوال میکنند.
چندسال بعد با همسر، پدر و مادرم در سحرگاه از زیارت امام رضا (علیهالسلام) بر میگشتیم. کنار آبخوری صحن جامع رضوی توقف کردیم تا کمی آب بنوشیم. همان موقع آقای رئیسی که تولیت آستان بودند، با محافظانشان به آبخوری رسیدند و توقف کردند تا آب حیات حرم امام رضاجان را نوشجان کنند. صورتشان در آن تاریکی سحر حقیقتاً نورانی بود و تواضع و اخلاص از صورتشان میبارید.🥺 همسرم جلو رفتند و سلام کردند؛ آقای رئیسی گفتند: «سلام آقا سیّد!» من بسیار تعجب کردم از حافظهٔ ایشان که چطور دیدار سالها قبل و چهره و نام یک فرد را در بین جمع دوست و آشنا و مراجعان به خاطر سپردهاند. مواجههٔ آن روز با آقای رئیسی و مباهات به اینکه همسرم را میشناسند، مهر ایشان را بیش از پیش به دلم انداخت.😓
«پرده دوم»
دخترم زود به حرف آمد. اولین کسانی که در تلویزیون به او معرفی کردم بعد از حضرت آقا، آقای رئیسی بودند. با وجود شباهت لباس روحانیت و عمامه مشکی هر دو، دخترم تفاوتشان را به خوبی تشخیص میداد و هر وقت اخبار آقای رئیسی را نشان میداد، دخترم به ایشان اشاره میکرد و اسمشان را میگفت.
«پرده سوم»
یکشنبه عصر به دختر دو سال و چند ماههام گفتم که باید برای آقای رئیسی دعا کنیم که حالش خوب باشد.😢 من دعا کردم و دخترم دستش را به حالت دعا گرفت و به زبان خودش «الامی آمین» گفت. بعد هم با همان لحن آرام و لطیفش صلواتی به امید اجابت دعا فرستاد. تا شب شاهد گریهها و سرگشتگی من و پدرش بود. به او گفتم: «آقای رئیسی گم شده😭 دعا کن پیدا بشه.» جملات مرا تکرار کرد و رفت سمت تلویزیون. همان موقع تلویزیون تصویری از آقای رئیسی نشان داد که به مکانی وارد میشوند. دخترم با خوشحالی آقای رئیسی را نشان داد و گفت: «آقای رئیسی پیدا شد.😭
دوشنبه صبح که بیدار شد، من از چند ساعت قبل خبر ناگوار را شنیده و همچنان در بهت و حیرت بودم. به دخترم گفتم: «میدونی چی شده؟!» دخترم با حالتی آرام گفت: «نههه!» سوالم بیشتر برای جلب توجه او بود تا شاید بتوانم بهت و داغ دلم را با دخترک دو سالهام که دوستدار آقای رئیسی بود، تقسیم کنم. گفتم: «آقای رئیسی شهید شده.» همانطور که روی زمین دراز کشیده بود، با ناراحتی و بهتی کودکانه گفت: «عهههه! آقای رئیسی شهید شده.» به برکت وجود تصاویر شهدا، خصوصاً حاج قاسم در گوشه و کنار شهر و قاب رسانهها، دخترم با مفهوم شهید و تصاویر شهدا به اندازهٔ درک بسیار کودکانهاش آشنا بود. به دخترم گفتم حاج قاسم آقای رئیسی را برد پیش خودش، پیش خدا.
دوشنبه عصر داشتم دربارهٔ شهادت آقای رئیسی صحبت میمردم که خدا آقای رئیسی را برد. دخترم با ناراحتی گفت: «من دلم براش تنگ میشه.»
حالا خانوادهٔ کوچک ما دلتنگ است. دلتنگ عزیزانی که فقط از دور آنها را دیدیم و خیر اعمالشان به ما رسید، حالا حسرت به دل، در بهت و ناباوری فراق جانسوزشان هستیم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دیدار با خانواده آرمان عزیز»
#ر_سلیمانی (مامان سادات کوچولو سه ساله)
پرده اول
مدتی بود که در گروهی مادرانه ویژهٔ دیدار با خانواده شهدا عضو شده بودم. اما هنوز دیداری نصیبم نشده بود. تا اینکه وعده دیدار با خانواده شهید آرمان علیوردی را در گروه دادن. من سراپا مشتاق، از همان لحظه اول برای حضور اعلام آمادگی کردم😍.
شب قبل از دیدار نگران و مضطرب بودم، هول و هراس داشتم. من کجا و دیدار با خانواده آن شهید والا مقام کجا؟!
من کجا و قدم گذاشتن به خانه پر نور آن عزیز کجا🥹؟! اما باید میرفتم نباید جا میماندم.
اولین بار بود که با دختر ۱۶ ماههام، قرار بود تنهایی به میهمانی برویم؛ میهمانی به میزبانی شهید🌹!
به محل قرار رسیدیم؛ سایر دوستان و مادران با فرزندانشان هم منتظر بودن🥰.
وارد منزل که شدیم مهمانان قبلی هنوز نرفته بودن. آقای مهمان دو مهمان دیگر را معرفی کردن، مادر شهیدان رضازاده و زینال زاده🥹!
خدای من! باور کردنی نبود ما مهمان سه شهید و خانواده گرانقدرشان بودیم. شهدایی از جنس غربت و مظلومیت! شهدای امنیت! مبهوت این توفیق شدم😇!
مهمانان خداحافظی کردن و رفتن!
پای درد دل و خاطرات مادر شهید آرمان نشستیم. ما پرسیدیم و او با آرامش و متانت، با قلبی صبور از جگر گوشهاش گفت. قلبی که در لحظات سخت جسارت به فرزندش آرام و قرار نداشته بود😔.
مجلس روضهای مادرانه بود و یکی از مادران ذاکر همه را مهمان روضه اباعبدالله کرد💚.
مادر ذاکر از مادر شهید سوالی بهجا کرد: "بعد از شهادت فرزندتان چه چیزی بیشتر شما را آزرده و ناراحت میکند؟!"
_"بی حجابی! دیدن بی حجابی!"
#آرمان_عزیز، شهید راه غیرت و عفت و حیا بود؛ ما زنان و مادران بهتر از هر کس میتوانیم این علم را بر دوش بکشیم و گسترش دهیم👊🏻.
در پایان از محضر مادر طلب دعا و خیر کردیم و با عکسی یادگاری خداحافظی کردیم📸.
من در تمام مدت مجلس یک گوشم به سمت سخنان مادر بود و گوش دیگرم به خواستههای دختر کوچکم و در حال سرگرم کردن و آرام کردن او بودم.
به دخترم گفته بودم که اینجا خانه شهید است؛ با قداست و عظمت مقام شهید، به اقتضای سنش آشنا بود.
به خانه که رسیدیم بعد از اینکه دختر کوچکم کمی استراحت کرد. خاطرات دیدار را با او مرور کردم. گفتم که به خانه شهید آرمان علی وردی رفته بودیم؛ "خانه #آرمان_عزیز "! او هم تکرار کرد: #آرمان_عزیز
آرمان_عزیز یک اسم رمز است. اسم رمز ولایتمداری تا پای جان. اسم رمز لبیک به نائب امام زمان و رضایت ایشان.
اسم رمز برای مادری که شمرده بود چندبار رهبر آرمان را عزیز خوانده بودن و در دلش به تربیت و مادریِ چنین پسری که عزیز دل رهبر است، بالیده بود.
آیا من هم مادر یک عزیز خواهم بود🤔؟
پرده دوم
دخترم من و پدرش را مامانی و بابایی صدا می کرد. چند روز که گذشت ما مفتخر به لقبی تازه و ارزشمند شده بودیم. لقبی که رمز ولایتمداری، غیرت، شجاعت، مقاومت، شهادت، عاقبت بخیری و آرمانی عزیز بود😍.
دخترم ما را مامانی عزیز و بابایی عزیز صدا میکرد. کاملاً خودجوش و بدون هیچ القایی از جانب ما، فقط با یادگیری و به یاد سپردن رمز #آرمان_عزیز🌹.
بعد از آن هر جایی که دخترم ما را صدا میکرد دیگران حظ میکردن و او را تحسین می کردن و من در دلم شهید آرمان را یاد میکردم و از خدا میخواستم که حیات هر سهٔ ما چون او عزیز و پر برکت باشد🥰.
پرده سوم
یکی از شبهای دههٔ محرم گذشته از مراسم هیئت آیین حسینی که پاتوق آرمان عزیز هم بوده خارج شدیم و جلوی در منتظر آمدن همراهان بودیم، یکباره دیدم آقای آشنایی بیرون آمد.
پدر عزیز شهید آرمان، خیلی ذوق زده شدم و از همان فاصله دور سلام و عرض ارادت کردم.
پدر آرمان عزیز به سمت ما آمدن و همراهان هم سلام و علیک کردن. کمی بعد مادر عزیز شهید آرمان هم تشریف آوردن و در حالیکه مظلومیت آرمان در نظرم آمده بود با چشمانی اشکبار احوالپرسی کردیم.
به ایشان گفتم که ما در خانه خیلی از شهید شما یاد می کنیم و ماجرای بابایی و مامانی عزیز شدنمان را تعریف کردیم🤭.
پدر شهید هم دخترم را بوسیدن و از جیبشان یک جا کلیدی مزین به سیمای زیبای آرمان عزیز را به او هدیه دادن و دعای خیر فرمودن🤲🏻.
وفات خانوم امالبنین ، روز تکریم مادران و همسران شهدا گرامی باد🌷🌹.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif