«هفده شب دلتنگی...»
#ص_سبحانی
(مامان #صدرالدین ۱۳ ساله، #شهابالدین ۱۰ ساله، #نورا ۲ سال و نیم)
هفده روز، زمان کمی نیست برای دختری که هنوز قلبش اندازهٔ یک مشت کوچک است.
هفده شب، خوابهای نورا پر بود از چهرهٔ گمشدهٔ پدرش که نمیدانست چرا نیست🥺.
هر شب، قبل از خواب، دستش را میگذاشت روی سینهم و میگفت:
«مامان، بابا نیمیا؟ بابا کو؟»
و من، نمیدانستم چه بگویم... میگفتم بابا خیلی زود میاد، اما غافل از اینکه خیلی زود من با خیلی زود او زمین تا آسمان فرق داشت و درست بعد از نیم ساعت دوباره این سوالها تکرار میشد.
روز سوم جنگ آمدیم همدان، آرامتر از تهران بود. اما آرامش، برای دلِ دلتنگ، مثل آب برای ماهیایست که اسیر تنگ شده است...😢
نورا بیتاب نبود، جیغ نمیزد، گریه نمیکرد... اما هر بار که در باز میشد، چشمهایش برق میزد. هر بار که گوشی زنگ میخورد، سرش را بالا میگرفت و گوشهایش تیز میشد.
و هر بار که میفهمید نه در، نه زنگ، نه صدا… مال بابایش نیست، آرام سرش را پایین میانداخت و میرفت سراغ بازی با عروسکش.
دیشب، وقتی صدای ماشین توی حیاط آمد، نورا باز هم بیصدا دوید تا پشت پرده، ایستاد، نگاه کرد...
و این بار، یک لحظه، فقط یک لحظه کافی بود تا برق چشمش واقعی باشد.
«ماماااااااااااااااااان… باباااااااا…»
قبل از اینکه در کامل باز شود، نورا خودش را پرت کرده بود توی حیاط.
پاهای کوچکش را با آن دمپاییهای صورتی، تقتق روی موزاییک میکشید و صدای نفسش با اشک و خنده قاطی شده بود.
پدرش هنوز کیفش را پایین نیاورده بود که نورا خودش را چسباند به پاهایش.
انگار نه دختری سهساله، که زنی سالخوردهست با عمری پر از فراق…🙁
پدرش نشست، بغلش کرد، نورا صورتش را به گردن او فشار داد.
نه حرفی، نه صدایی… فقط یک آغوش که انگار برای هر دو، دنیای از دسترفته را پس داد.
اشک توی چشمهای همسرم میچرخید. دستی به موهای نورا کشید و گفت:
«ببخش که دیر اومدم بابا… منو میبخشی؟!»
و نورا، در جواب فقط سرش را تکان داد.
نه یعنی "اشکالی نداره"، نه یعنی "قهرم"، نه حتی یعنی "دلتنگت بودم"...
فقط یعنی "ای کاش هیچوقت منو تنها نذاری..."
...و من، از پشتِ پنجره، آن دو قابِ آغوشگرم را نگاه میکردم، و یکباره، دلم لرزید.
نورا، دختر سهسالهٔ من، فقط هفده شب پدرش را ندیده بود و قلب کوچکش تاب نیاورده بود.
و ناگهان، تمام آن بغضهایی که این روزها با دلتنگی قورت داده بودم، یکجا برگشتند...
یاد حضرت رقیه افتادم، دختر کوچکی که دیگر هیچ وقت صدای پای بابایش را پشت در نشنید😭.
یاد دختربچههایی افتادم که بابایشان نه با صدای ماشین، که با تابوتی بیصدا برگشتند...
یاد فرزند شهیدی که آرزویش فقط یک بار «بغل بابا» بود، نه اسباببازی تازه، نه مسافرت، نه لباس نو...
نورا خوششانس بود که بغضش به وصال رسید، اما هزاران نورا، هزاران رقیهٔ زمانه، هنوز پشتِ در ایستادهاند، با عروسک در بغل، با چشمهایی منتظر، و دلهایی که برای همیشه، نصفه ماندهاند.
پدر که نورا را در آغوش میفشرد، چشمش به من افتاد.
لبخند زد، اشکش را پاک کرد.
و من، از پشت آن لبخند، زخمی را دیدم که شاید سالها بعد، از دلِ همین نورا بیرون بزند...خدایی نکرده اگر صلحی نباشد، اگر جنگها پایان نپذیرند.
نورا هنوز در آغوش پدرش بود.
اما من، در دلم، تمام بچههایی را بغل میکردم که هنوز پدرشان نیامده…
و شاید، هرگز نیاید.
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مادر، مادر است و درد، درد است...»
#ص_سبحانی
(مامان #صدرالدین ۱۳ ساله، #شهابالدین ۱۰ ساله، #نورا ۲ سال و نیمه)
با نورا رفتیم همایش شیرخوارگان، حسینیهٔ امام همدان. همانجا که مادرم هر مراسمی میشد، دست من را میگرفت، چادرم را سرم میکرد و من را به آنجا میبرد.
چادر کوچکش که خودم دوختم را سرش کردم. قدری بلند بود و با هر قدمش روی زمین کشیده میشد.
کنارم ایستاده بود، خانمی شده بود برای خودش. آنقدر جدی و موقر که انگار خودش میداند امروز روز دیگریست.
روز حضرت علیاصغر…
روز نوزادان، روز اشک مادرها.
دستش را سفت گرفته بودم.
میترسیدم از لحظهای که چشمانم پر شود و صدایم بلرزد و دیگر نتوانم خودم را نگه دارم.
ما دیر رسیدیم، جای نشستن نبود، بهسختی خودمان را میان جمعیت جا دادیم.
نور قرمز چراغها روی چادرها افتاده بود و صدای روضه مثل نسیمی غمزده، در فضا میچرخید.
کنارم مادری نشسته بود؛ با چهرهای زرد، چشمهایی گودافتاده و نوزاد دختری در آغوش که بیحال بود.
نورا نگاهی به کودک انداخت و آرام گفت: «مامان، نینی خوشگله. خوابیده؟»
مادر لبخند تلخی زد.
نگاهمان قفل شد.انگار سینهای میخواست برای درد دل، در اوج سر و صدای بلندگوها بیمقدمه گفت:
«دخترم فاطمه، سرطان خون داره😢… شش ماهشه… تازه فهمیدیم. قسمت میدم براش دعا کن. خودت مادری میدونی چقدر سخته جگرگوشهت مریض بشه😭»
صدایش لرزید.
سنی نداشت، اما صورتش طوری بود انگار چند شب نخوابیده باشد، انگار بار غمِ تمام دنیا را یکتنه کشیده باشد. انگار دنیا برایش تمام شده باشد.
نورا هنوز نگاهم میکرد.
من اما فرو رفته بودم در حجم آن جملهٔ کوتاه اما سنگین.
سرطان خون…
شش ماه…
نوزاد…
نفس کشیدن برایم سخت شد.
جوری گلویم گرفت که نه نفس آمد، نه اشک.
بیاختیار فقط دست نورا را محکمتر گرفتم.
مادر ادامه داد:
«فکر کن… فقط شش ماه وقت داشتم عاشقش بشم… حالا باید هر روز برای زنده موندنش دعا کنم.»
بچهاش همانطور بیصدا روی سینهاش بود.
چشمانش بسته، اما دست کوچکش تکان میخورد، انگار دارد چیزی را در خواب میقاپد…
شاید زندگی را.
شاید رحمتی را از دست خدا.
من خم شدم، دست کودک را گرفتم، بوسهای بر دست کوچکش زدم.
نورا حسادت بچهگانهاش گل کرد و گفت مامان منم بوس کن...
نورا را بغل کردم.
لپش را بوسیدم و اشکهایم ریخت😭. قلبم به مدت چند ثانیه مچاله شد، چقدر برای یک مادر سخت است ناتوانی و مریضی بچهاش راببیند...
به مادرش گفتم:
«خواهر امروز اگر قابل باشم فقط برای دخترت دعا میکنم… برای شفاش… برای طاقت تو… برای اینکه خدا تو رو رها نکنه. برای اینکه دستهای کوچک علی اصغر دست دخترتو بگیره.»
مادر با حالتی که از خود بیخود شده بود، گفت:
«امروز روز علیاصغره… اگه بخواد، میتونه…دخترم نذر آقاست، جانم فدای علی اصغر حسین»
بغضم شکست.
نه برای علیاصغر (علیهالسلام)،
برای همهٔ نوزادهایی که هستند که حالا "رو دست" گرفته بشوند، نه برای آب…
برای زندگی کردن، برای زنده ماندن...
نورا آرام سرش را روی شانهام گذاشت.
چادرش روی صورتم افتاد.
بوی عطر کودکانهاش پیچید توی بینیام.
در همان لحظه، انگار دنیا ایستاد.
از کربلا تا حسینیهٔ امام…
از گودال قتلگاه تا تختهای بیمارستان…
مادر، مادر است.
درد، درد است.
و عشق، همین اشکهاییست که آن روز، در سکوت، سرازیر میشد.
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«منِ بعد از جنگ»
#ص_سبحانی
(مامان #صدرالدین ۱۳، #شهابالدین ۱۰، نورا ۲.۵ ساله)
پس از دوازده روز جنگ... من دیگر آن زن پیش از جنگ نیستم.
پیش از جنگ، شبها به خواب میرفتم؛ خوابی آرام، بیتشویش، بیصدا.
اکنون اما تنها پلکهایم را میبندم، بیآنکه به خوابی عمیق فرو روم. انگار ذهنم، شب را نمیپذیرد مگر با هراس انفجار، با انتظار آژیر🥺.
آن روزها، قبل از جنگ اگر صدای بوقی در خیابان بلند میشد، عصبی میشدم، لب بر اعتراض باز میکردم. امروز، دیگر آن بوقهای پرتکرار و آن آلودگی صوتی که نشانی از جریان زندگیست، من را اذیت نمیکند. بوق یعنی ماشینی در خیابان، آدمی در حرکت، شهری هنوز بیدار.
خانه، پیشتر برایم تنها سقفی بود بر سر، با دیوارهایی روشن و پنجرهای که رو به حیاط باز میشد و گلدانهایی پر از گل زیبا. حالا خانهام بدل شده به پناهگاهی خاموش؛ جایی که اگر خدایی نکرده باز آژیر به صدا درآید، باید بچهها را در آغوش بگیرم، به ته راهرو ببرم، دورتر از پنجرهها، نزدیکتر به دیوارهای ضخیم.
وقتی نورا لباسش را کثیف میکرد، خسته از جمع کردن و شستن، لب به گلایه میگشودم و زیر لب غر غر میکردم... اما اکنون، وقتی لباسهایش را پر از خاک میبینم، لبخندی در دلم میدود؛ یعنی فرصتی یافته برای بازی کردن، برای زندگی کردن، و خوشحال از اینکه هنوز زندگی جاری است🥹🥰.
بچهها که خوابشان نمیبُرد، دلآزرده میشدم. امشبها اما، اگر از بیخوابی هم اذیتم کنند، نه تنها ناراحت نمیشوم بلکه خدا را برای اینکه کنار هم هستیم و فرصت زندگی دوباره داریم هزاران بار شکر میکنم🤲🏻.
پیش از جنگ، موهایم را که چند دستهٔ سفید داخلش نمایان شده را در اینه میدیدم و بیتفاوت شانه میزدم، فکر میکردم خیلی فرصت دارم برای رنگ و زیبا کردنش... اما بعد از جنگ رفتم و موهایم را رنگی که دوست داشتم زدم. از کنار مغازهٔ لوازم آرایش فروشی بیتفاوت میگذشتم، اما بعد از جنگ رفتم و بهترین مارک لوازم آرایش را خریدم، تا رژ لبی سرخ بر لب بنشانم، برای دل خودم؛ و جنگ به من یاد داد از هر لحظه برای زندگی کردن استفاده کن و از نعمتهای خدا لذت ببر و شاد باش☺️.
سکوت، روزی دشمنم بود، و از آن میترسیدم. موسیقی پخش میکردم تا خانه گرم شود، زنده شود. اما اکنون… سکوت را دوست دارم. سکوت یعنی خبری از آژیر نیست. خبری از انفجار نیست. سکوت، نشانهایست از اینکه ایران، تهران… هنوز پابرجاست.
بعد از جنگ، آموختم که چگونه باید دلم را پیش همسرم بگذارم، آنجا که صدای گلولهها نزدیکتر است، و خودم را با سه فرزند و ترسی بیوقفه، حفظ کنم. آموختم چگونه بغض را فرو برم، بیآنکه شکسته شوم، وقتی شهاب با چشمانی نگران میپرسد:
«مامان… بابا کی برمیگرده؟»
یا وقتی نورا، عروسکش را در آغوش میگیرد و آرام میگوید:
«بیا مامانی… بریم قایم شیم از صدای بومبوما.»
حالا دیگر حتی پرواز هواپیما در آسمان هم برایم معنی دیگری دارد، به بالا نگاه میکنم و خدا را شکر میکنم از اینکه آنقدر امنیت داریم که هواپیما بدون ترسی مسافرانش را به مقصد میرساند.
از این جنگ، آموختم زن بودن، یعنی ستونی بیصدا در میان ویرانهها.
مادری، یعنی هزار بار شکست خوردن در دل، و باز ایستادن، بیآنکه کودکانت از تَرَکهای درونت باخبر شوند.
خلاصه اگر بخواهم بگویم…
پیش از جنگ، من زنی معمولی بودم، زنی شبیه هزاران زن دیگر.
امروز اما…
من قهرمانی خستهام🥲، با چشمانی همیشه بیدار، و قلبی پر از دعا…❤️
که هر شب، آرام و بیصدا، برای همیشه ماندن نور در خانه، برای آرامش، برای پایان ستمها، نجوا میکند.
#دوازده_روز_جنگ
#مادری_در_جنگ
#روایت_زنانه_ی_جنگ
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«سفره خالی دنیا!»
#ص_سبحانی
(مامان #صدرالدین ۱۳، #شهابالدین ۱۰
و #نورا ۲.۵ ساله)
ساعت نزدیک یک بود. سکوت خانه فقط با صدای چرخش کند پنکهای که باد گرم میداد، پر میشد. نور آفتاب ظهر، از لابهلای پردهٔ صورتی اتاق، لکههای روشنی روی فرش انداخته بود. داغی بیسابقهٔ هوا و صدای دور کولرهای همسایه، هوا را سنگین کرده بود.
رفتم توی اتاق. پسرم هنوز خواب بود. پتوی نازکی تا زیر چانهاش بالا کشیده بود، پیشانیاش عرق کرده بود، و مژههای بلندش روی گونهاش سایه انداخته بود🥹. چند بار صدایش کردم. آرام اول، بعد بلندتر. آخر گفتم:
«صبحانه که نخوردی، حداقل پاشو ناهار بخور. نمیشه که تمام تابستونت رو تو خواب بگذرونی!😫»
پتو را کمی پایین کشید، چشمهای نیمهبستهاش را باز کرد. با صدای گرفته و آرام گفت:
مامان، بذار بخوابم. روزهم.
ایستادم کنارش. همانطور که دستم روی چارچوب در بود، بهش نگاه کردم. حرفش را تکرار نکرد، چیزی توضیح نداد. فقط برگشت سمت کمد دیواری و دوباره چشمهایش را بست.
از اتاق بیرون آمدم. چیزی نگفتم، اما توی ذهنم چرخ میخورد. اینکه بزرگ شده. اینکه دیگر لازم نیست همه چیز را برایش توضیح داد. خودش فکر میکند، خودش انتخاب میکند. دلش خواسته روزه بگیرد.
شب، همان غذایی را درست کردم که همیشه دوست دارد. برنج ساده با تهدیگ طلایی سیب زمینی، خورش قیمه، بوی سیبزمینی سرخ کرده و زعفران توی هوا پیچیده بود🥰. دوغ خنک را ریختم توی لیوانهای شیشهای بلند، سالاد را با دقت چیدم. خرما، برایش گشتم تا با اسنپ زولبیا پیدا کنم، آخر خیلی دوست دارد. همه چیز سر جایش بود.
سفره که پهن شد، آمد و نشست. اما دست به غذا نزد. فقط با قاشقش آرام توی بشقاب بازی میکرد. چند لقمه خورد و گفت:
سیر شدم.
نگاهش نکردم. چیزی نگفتم. گفتم شاید خسته است.
روز دوم هم روزه گرفت. با دوستش رفت بیرون فوتبال، ظهر که برگشت وقتی دیدمش، صورتش رنگ پریده بود. صدا زدم، گفتم روزه گرفتن مستحب است، نه واجب. آن هم توی گرمای تیرماه😕🤨. میشه فقط واجباتتو انجام بدی، مستحبات پیشکش... اما آرام گفت:
من میتونم، مامان. خودم میخوام.
روز سوم، دیگر فرق کرده بود. بدنش بیحال بود، چشمهایش بیرمق، زیر چشمهایش گود افتاده بود. صدایش ضعیف شده بود. نشسته بود لب مبل، مثل کسی که از جایی دور برگشته باشد، خسته و کوفته و بیحال🥲.
با نگرانی و لحنی دعوا گفتم:
تو نمیفهمی؟ این دیگه اسمش روزه نیست. گناه داره وقتی به خودت آسیب بزنی. نه تنها کار خوب انجام نمیدی، بلکه باید اون دنیا جواب آسیب رسوندن به بدنتو بدی.
چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. نگاهی بیصدا، بعد بلند شد و رفت توی اتاق.
گفت: مامان من و اذان بیدار کن...
غروب، دوباره سفره را با دقت چیدم. باز هم غذای مورد علاقهاش. باز هم نان گرم، دو جور سالاد، سبزی تازه، نرگسی که دوست داشت، نوشیدنی خنک.
آمد و نشست، ولی این بار حتی قاشق را هم برنداشت. نگاهش به سفره بود، ولی نه برای غذا. انگار در سفره دنبال چیزی میگشت که آنجا نبود.انگار به اندازهٔ دنیا حرفی نگفته دارد.🙁
صدایش کردم. آرام.
- صدرا... چی شده؟ چرا نمیخوری؟ این همه روزه برای چیه؟
سرش پایین بود. چشمهایش را که بالا میآورد، انگار اقیانوسی آن تو بالا و پایین موج میزد. فقط تند تند پلک میزد. بعد سیل اشکهایش سرازیر شدند. بیصدا، روان، پشت سر هم.
زیر لب گفت: نذر کردم.
فکر کردم برای چیزی نذر کرده، شاید دوچرخه. شاید موبایل. شاید بازی. با خنده پرسیدم:
شیطون برای چی؟ نکنه دلت میخواد باز برات دوچرخه بگیریم؟😜 تو هم تحویل آقا دزده بدی؟😂
سری به نفی تکان داد. گفت:
نه... برای خودم نذر کردم. خواستم ببینم میتونم با بچههای غزه همدردی کنم. خواستم بدونم چقدر طاقت دارم. ولی مامان... من نتونستم. با این همه غذا، با این سفرههای رنگارنگ، با این همه خوردن، بازم طاقت نیاوردم... اما بچههایی هستن که چند روز، چند شب، گرسنه میمونن. بچههایی که حتی نمیتونن حرف بزنن، ولی درد رو میکشن😔. مامان... مگه میشه توی این دنیای امروز، یه بچه از گرسنگی بمیره؟ مگه اون بچه از این دنیا چی میخواد جز اینکه شکمش سیر باشه و آرامش داشته باشه؟
دستم را روی موهایش کشیدم. موهایی که با عرق خیس شده بودند. بدنش تب نداشت، ولی چیزی توی قلبش میسوخت. با حرفهایش اشکهای من را هم در آورد😭... همانطور که یک دستم روی سرش بود، با دست دیگرم اشکهایی که بیاختیار میآمد را پاک میکردم.
«نور بیدلهره»
#ص_سبحانی
(مامان #صدرالدین ۱۳، #شهابالدین ۱۰
و #نورا ۲.۵ ساله)
صبح، هنوز آفتاب بهدرستی روی شیشهها نتابیده بود که از خواب بلند شدم. اتاق در سکوتی آرام غرق بود. سکوتی نه از جنس خلأ، بلکه از جنس امنیت؛ همان نوعی که سالها فراموشش کرده بودم. در هیچ جای دنیا دیگر خبری از صدای آژیرهای نیمهشب، هشدارهای زردرنگ گوشی یا لرزش خفیف پنجرهها نبود. هوا بوی خاک مرطوب میداد، انگار جهان بعد از قرنها خفگی نفس راحتی کشیده بود.
از پشت پنجره، خیابان خلوت صبحگاهی را نگاه کردم. چند کودک در کوچه، زیر درختان سرو تازهکاشته، با دوچرخه و توپ پلاستیکی بازی میکردند؛ صدای خندهشان مثل بارانی نرم روی سنگفرشها میریخت. پیرمردی که همیشه گوشهگیر بود، حالا مقابل کتابفروشیاش ایستاده بود و جلدهای تازهچاپشدهی کتابهای فلسطینی، لبنانی و حتی عبری را در ویترین میچید؛ با دلی آرام و بدون دغدغه🥹.
روی میز آشپزخانه، کنار استکان چای نیمخورده و بشقاب کوچک حلوااردهای که نورا نصفه خورده بود، روزنامهای باز شده بود. نسیم آرامی از پنجرهٔ نیمهباز، گوشههای کاغذ را تکان میداد. چشمم افتاد به تیتر درشت و برجستهٔ صفحهٔ اول:
«اولین قطار سریعالسیر تهران-قدس، فردا حرکت میکند.»
لحظهای چشمهایم را بستم. چیزی شبیه برق از میان سینهام گذشت. شبیه همان احساسی که مادر موقع شنیدن اولین کلمهٔ فرزندش دارد، یا وقتی نتیجهٔ آزمایش میگوید: سالم است.
دستم را گذاشتم روی روزنامه، نه از ترس گمشدن خبر، که برای لمس واقعیتی که تا همین چند سال پیش، رؤیایی دور بود🥲. یک قطار، از دل این خاک، راهی قدس میشد. بینیاز از ویزا، از ترس، از دلهره.
همان لحظه صدای چهچهٔ پرندهای از پشت پنجره آمد. انگار حتی گنجشکها هم، چیزی از این تیتر فهمیده بودند. لبخندی آرام روی صورتم نشست. چای سرد شده بود، اما دلم گرمتر از همیشه بود. نورا با موهای پریشانش وارد آشپزخانه شد و پرسید:
مامان، میتونیم سوار اون قطار بشیم؟
و من، با ذوقی بدون وصف گفتم:
ـ نه فقط میتونیم... بلکه دعوت شدیم😍.
درسهای دانشگاه صدرا هم تغییر کرده بود. درس «جهان بدون استعمار»، جای کتابهای فراموششدهٔ تاریخ را گرفته بود. دیروز وقتی از دانشگاه برگشت، کولهاش را بیحال گوشهای پرت کرد و شروع کرد به تعریف کردن... که استادشان روی تخته نقشهای کشیده از سال ۲۰۲۵، سالی که اسرائیل بر صفحهٔ جهان هنوز لکهای بود.
صدرا گفت که معلم، چند خط ساده کشیده بود: دیواری بلند، مرزی سرخ، لکهای تاریک که روی قلب خاورمیانه افتاده بود.
بعد، گچ سفید را برداشت و همان نقطه را پاک کرد.
گفت:
ـ فقط همین پاککردن، سکوت عجیبی در کلاس انداخت. هیچکس چیزی نگفت. ولی همه حس کردند که چیزی آزاد شد.
بعد خندید. آرام، شبیه لبخند کسی که برای اولینبار، صدای دریا را از نزدیک شنیده باشد.
مامان... وقتی اون لکه از روی نقشه پاک شد، حس کردم زمین، یههو سبک شد☺️.
مثل وقتی که یه کوه سنگ، از روی سینهٔ کسی بردارن.
انگار حتی خطوط مرزها هم نفس کشیدن.
چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم.
با خودم فکر کردم:
چه خوب شد که این بچه، این روزها را دید.
و چه خوبتر که حالا میتوانیم تاریخ را طوری بنویسیم که پسرهایمان از گفتنش نترسند.
یاد شب گذشته افتادم که با برادرزادهام تماس تصویری داشتم؛ برادرزادهام، بعد از پایان تحصیلش در معماری، داوطلب شده بود برای کمک به بازسازی مدارس تخریبشدهٔ فلسطین. همانهایی که روزی، موشکهای اسرائیلی فقط به جرمِ درسخواندن، ویرانشان کرده بودند😢. حالا روی همان خاک، دارد مدرسه میسازد.
دیگر حضور در فلسطین، مأموریت نظامی یا خطر جانی نبود. پشت سرش گنبد صخره بود و صدای خندهٔ کودکانی که در حیاط مدرسهای تازهتأسیس، درس نقاشی داشتند و نقاشی صلح میکشیدند.
او گفت: آرامش اینجا، عجیب است. حتی صدای کلاغها هم دیگر اضطراب ندارد.میگفت: عمه خودت باید بیایی و ببینی... میدونی عمه اینجا اولین روزهاییه که بچهها با آرامش و بدون صدای موشک نقاشی میکشن.
روزنامه هنوز روی میز بود. صفحهٔ دوم، گزارشی داشت از بازگشت دانشمندان لبنانی و سوری به آزمایشگاههایی که حالا با بودجهٔ مشترک کشورهای اسلامی و آزادگان جهان بازسازی شده بودند. دانشمندی مصری نوشته بود:
«تا وقتی اسرائیل بود، علم هم گروگان بود؛ حالا آزاد است.»
در دوردست، آسمانی آبی پهن شده بود. نه خطی از هواپیماهای جنگی، نه سایهای از پهپادهای جاسوسی. ابرها آرام و بیشتاب، بر فراز خانهها میرفتند، بیآنکه نگران تصویرشان باشند که در ماهوارهای نظامی ثبت شود. من نشسته بودم میان این آرامش تازهمتولدشده، در روزی که دیگر نام «اشغال» معنای سیاسی نداشت، و فکر میکردم:
👇🏻ادامه👇🏻
#فردا_منهای_اسرائیل
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif