«لشکر ای کاشها...»
#مسافر_دنیا
(مادر پنج فرزند)
نمیدانم گنجشکها هم غصهدار میشوند یا نه؟!
اصلاً غصهدار میشوند یا خوشحال؟
یا شاید هم برزخی میان اینها!
وقتی بعد از مدتی آموختن پرواز، جوجههایشان پر میکشند و از آشیانه میروند، در دل کوچکشان چه میگذرد؟ بر پرواز آموختن طفلشان شادی میکنند یا از رفتنش غصهدار میشوند؟
هر چه هست حال دلشان را خوب درک میکنم.🥺
وقتی پسرم آمد و گفت میخواهد طلبه شود...
هر چه خواستم حواسش را پرت کنم که بگذار بوی شیر دهانت برود، بعد حرفهای بزرگتر از قد و قوارهات بگو، از او اصرار و از ما انکار.🤷🏻♀️
ولی نه!
انگار راستی راستی بزرگ شده.
گمان نمیکردم دعای دیگران در حقش به این زودیها مستجاب شود، که انشاءالله سرباز امام زمان شود. دعای واقعی بود یا لقلقهٔ زبان؟!!!
اصرارهایش کار دستم داد و عاقبت راضی شدم.
سپردمش اول به خدا و بعد فرماندهٔ مهربانتر از پدرش.
گفتم: «یا صاحبالزمان شما قطب عالم امکان هستید، برایش پدری کنید و دستش را بگیرید،
در راهی که انتخاب کرده و قدم در آن گذاشته..»
روزی که کولهبارش را بست و رفت،
بغض کردم.😞
باورم شد که دیگر کودک نیست.
یقین دارم روزی که قیصر امین پور «و ناگاه چه زود دیر میشودش» را سرود، حس و حالش شبیه من بود.
قلبش خوشحال بود و چشمش بارانی.
با رفتنش سپاه «ای کاشها» بر قلب و دلم تاختند.
ای کاش میدانستم اینقدر زود دیر میشود، آنوقت مادر مهربانتری میبودم برایش.
ای کاش برای خطخطی روی دیوار یا خاک بازیاش شماتتش نمیکردم.😔
ای کاش وقت بیشتری برایش میگذاشتم و از ثانیه ثانیه بچگیاش بیشتر لذت میبردم...
ای کاش بیشتر به این فکر میکردم که او تنها، امانتیست در دست من، متعلق به من نیست و نخواهد بود.
ای کاش بیشتر میبوسیدمش و میبوییدمش قبل از اینکه حجب و حیای جوانی پردهٔ نازکی بیفکند بین او و مادرش.
ای کاش آرزو نمیکردم که زودتر بزرگ شود، از همان روز اول تولدش که با خود عهد کرده بود نگذارد پلکهای من و پدرش برهم بیایند.😴
کاش قدرش را بیشتر میدانستم، وقتی که تمام دغدغهاش دیدن فلان کارتون یا بازی با دوچرخهاش بود.
کاش بعد از شیطنتهایش آه نمیکشیدم که کی میخواهد بزرگ شود!
کاش زمان، کمی استراحت میکرد و این چنین بیرحمانه نمیتاخت.
ای کاشها درمانی برای درد جدایی نیستند.
ای کاشها تنها هنرشان دمیدن بر آتش دل آدمیست هنگام جدایی.
ای کاشها هرچندنامردند و بی رحم، اما حاصل و دسترنج خودمان هستند.
ای کاش لشکر ای کاشهایم را اینچنین مجهز نمیکردم...
ای کاش...
پ.ن : پسر ۱۴.۵ سالهام امسال وارد حوزه شد. دلم برایش تنگ میشود چون طبق قانون مدرسه، فقط آخر هفته اجازهٔ برگشت به منزل را دارد.
از اینکه در این سن کم با آگاهی و ذهن پویا راهش را در این روزگار آخرالزمانی و در حیطهٔ حکومت رسانههای دینستیز، به درستی انتخاب کرد، بسیار بسیار خوشحال و شکرگزار درگاه الهی هستم.
نوشتهٔ بالا تنها دلنوشتهای بود و شاید تلنگری، که قدر کودکی فرزندانمان را بیشتر بدانیم که در چشم برهمزدنی میگذرد.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دودوتا بیشتر از چهارتا»
#مسافر_دنیا
(مامان پنج فرزند)
هر سال او برود و من بمانم با چهار پنج بچهٔ قدونیمقد؟
من سختی بکشم و او به زیارتش برسد؟
اصلاً انصاف است؟😓 بگذارد وقتی بچهها بزرگتر شدند و از آب و گل درآمدند با هم برویم!
یادم میآید سالهای نه چندان دور، نزدیک اربعین که میشد، جملات تکراری درون مغزم جولان میدادند. هنوز اربعین رونق این چند وقته را نداشت، هوا سرد بود و من هم توان رفتن با چند بچه کوچک را نداشتم.
نمیتوانستم تصور کنم همسرم بروند و من و بچهها تنها بمانیم.
راستش را بخواهید، مخالفتم از شوق رفتن نبود که بگویم چرا ما را همراه نمیکنی، از ترس تنهایی با چند بچهٔ قدونیمقد، آنهم بدون حضور پدر بود که میگفتم چرا میروی!!!!🫢
هنوز عقل و احساس معنویِ امام حسینیام به اندازهٔ کافی رشد نکرده بود.
همه چیز را با عقل مادی گرای معاشسنجم حساب و کتاب میکردم. با آن منِ خودپرست ِدرون که هی در گوش دلم زر زر میزد که او چندین بار رفته و تو...! چه معنایی دارد مسافرت مجردی مرد بدون همسرش! دو دوتا چهارتاست و لاغیر!😒
محال است مادر چند فرزند باشی و همسرت کنارت نباشد.
بماند که عاقبت زبانی راضی میشدم اما دلی نه!
بماند که گاهی منتی بار میگذاشتم و روغنش را هم دو چندان میریختم که بهبه چه گذشتی کردهام!
اما بعد از گذشت چند سال، نرمنرمک دل و زبانم یکرنگ شدند.
وقتی همان عقل مادیگرای معاشسنجم را یکی از دوستانم سر عقل آورد.
وقتی به جای زر زر من خودپرست درونم، مدام در گوشم ندا داد که نمیدانی چه ثوابی میبری، که اگر بیشتر از همسرت نباشد کمتر نیست.☺️
وقتی مقایسه کرد صبر ناچیز مرا در قبال تنهایی و دلتنگی و فتق و رتق امور بچهها با صبر عظیم بانوی بزرگ کربلا در آن اسارت پسا عاشورا.😭
وقتی برایم گفت از مصائب حضرت زینب با کودکانی که هم درد یتیمی داشتند، هم اسیری! هم از زخم جسمی رنج میبردند و هم از زخم زبان! وقتی گفت تصور کن بانو چگونه باید مراقبت میکردند تا نگاه کودکان کاروان اسرا به سرهای برنیزه نیفتد.
چگونه اسرا دل کندند از بدنهای پارههای تنشان در آن محشر! چگونه وداع کردند!
گفت اصلاً میتوانی تصور کنی کودکانت با پای برهنه، تشنه و گرسنه در بیابان پر از خار، از ترس تازیانه راه بروند؟
آه چه بر آنها گذشت تا شام!
آنقدر گفت و گفت تا حساب و کتابم رنگ حسینی گرفت.
آنقدر برایم شیرین سخن میگفت که بیصبرانه منتظر میماندم اربعین از راه برسد و مشتاقانه همسرم را راهی کنم، و چشم به راه میماندم تا برگردد و عطر آن دیار بهشتی را از پیرهنهای خاکیاش استشمام کنم و گرد متبرک لباسهایش را بر سر و صورت فرزندانم بتکانم.
تمام مشقتها را با رنگ و بویی از نور به جان میخریدم.
آری اربعینها یکی پس از دیگری آمدند و رفتند.
و من بعد از هر اربعین، روز شماری میکنم تا اربعینی دیگر، هر چند خودم هنوز یارای همسفری ندارم اما همسر و پسرانم را راهی میکنم. تا به عقل معاشسنجم ثابت کنم که گاهی «دودوتا» خیلی بیشتر از «چهارتا» میشود.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif