نمیخوام از شهدا جا بمونم.mp3
2.09M
دست رو دلم نذارید که پریشونه😔
خدایا تو میدونی که من نمیخوام اسیر دنیا دنیا بمونم... #ازشهدا_جابمونم..😔
🎤مجتبی رمضانی
#پیشنهاددانلود🌹
@madaranasemanisb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🎼 ترانه ی عشق ، بهانه ی عشق...
...♡...
@madaranasemanisb
#صاحبنا🌱
🍂 صدایِ خش خشِ
پر از حسرتِ برگ های پاییزی
که زمین را
در آغوش کشیده اند...
سوزِ سخت و خشنی
که گونه ها را سرخ می کند...
ابرهایِ غُصّه داری
که قصدِ باریدن در سَر دارند
و رایحه ی عطری که حکایت از جای خالیِ تو دارد!
چقدر پاییز بویِ "تو" را می دهد!
بهارترین آقا...!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تشکیلات_مهدوی
...♡🍁♡...
@madaranasemanisb
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره شنیدنی از یک#شهید
و وصیت او
عاقبت بخیر شوید
گوش کنید و نشر دهید
#دمی_با_شهدا
@madaranasemanisb
.
🗓 سالروز شهادت فدایی ولایت، شهید جاویدالاثر «شاهرخ ضرغام»
💠 رهبر معظم انقلاب:
‼️حقیقتا در نظام اسلامی، انسان سازی از همه چیز مهمترست؛ اگر نظام اسلامی انسانسازی نکند هیچکاری نکرده! ۶۹/۱۰/۱۰
‼️فتحالفتوح امام، ساختن جوانان مؤمن، مخلص، سالم، صادق، بیاعتنای به شهوات و دلهایشان متوجه بسمت خدا بود، درطول تاریخ، در این مملکت و یا در سایر ممالک اسلامی، ما چه موقع اینقدر جوان خوب وصالح، مثل این دوران داشتیم؟! ۶۹/۹/۵
💠 کلام شهید:
‼️امام بزرگترین نعمت خداست، ماها حالا حالاها مونده بفهمیم که رهبر خوب چه نعمت بزرگیه. ص۴۲کتاب
#دمی_با_شهدا
╭━━⊰❀🌷❀⊱━━╮
@madaranasemanisb
ستاد مردمی طرح مادران آسمانی استان سیستان و بلوچستان
. 🗓 سالروز شهادت فدایی ولایت، شهید جاویدالاثر «شاهرخ ضرغام» 💠 رهبر معظم انقلاب: ‼️حقیقتا در نظام ا
#خاطرات_شهدا
🔹آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسائی می ریم جاده ابوشانک. در میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی!!
🔸گفت: هیچی، فقط نگاه کن! مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. هر دوی آنها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم.
شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقوئی برداشت. لاله گوش آنها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت: برید خونتون!!
🔹مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت: اینها افسرای بعثی بودند. کار دیگه ای به ذهنم نرسید! شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر می دید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را می برید و رهایشان می کرد.
🔸این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسائی می رفت و با سلاح برمی گشت!!
ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا ندیدیم. در حین شناسائی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشوئی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند.
🔹شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم. می رم دستشوئی!! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می کردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آید. از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشوئی نزدیک می شد. می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد.
🔸کسی همراهش نبود. از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟ سرباز عراقی به مقابل دستشوئی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید: وایسا!!
🔹سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس می کرد می گفت: تو رو خدا منو نخور!!
کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری می گی؟!
🔸سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را داده اند. به همه ما هم گفته اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد!! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا می ترسند.
خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی!
🔹سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان می میره. شاهرخ هم پائین آمد و بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم.
🔸شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروه های زیر مجموعه فدائیان اسلام را جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسائی بدهید.
🔹شیران درنده، عقابان آتشین، اینها نام گروه های چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدمخوارها!! سید پرسید: این چه اسمیه؟! شاهرخ هم ماجرای کله پاچه واسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد
#شهید_شاهرخ_ضرغام🌷
#سالروز_شهادت
#دمی_با_شهدا
@madaranasemanisb