eitaa logo
ستاد مردمی طرح مادران آسمانی استان سیستان و بلوچستان
131 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
427 ویدیو
13 فایل
💠امام خامنه ای : مجموعه های خودجوش مردمی که کارفرهنگی میکنند ،اینها روز به روز باید توسعه پیدا کنند۱۳۹۵/۱/۱ 💠ارتباط با مدیر کانال : @kad3_1_3 💠جهت عضویت و مشارکت و اهداء نذورات @son_of_man_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ♥️ شهید تورجی زاده مداح بود و عاشق حضرت زهرا (سلام‌الله علیها)... آیت‌الله میردامادی نقل می کرد:🕊 بعد از شهادت محمدرضا خوابش رو دیدم و بهش گفتم: - محمدرضا! این همه از حضرت زهرا سلام‌الله علیها گفتی و خوندی، چه ثمری برات داشت؟ بلافاصله گفت: - همین که در آغوش فرزندش حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه) جان دادم،برام کافیه... 🌷 📚 🌷🌱🌷🌱🌷 @madaranasemanisb
🌷 💠شهیدی که در جریان آزادسازی به شهادت رسید و ساکنان این شهر مانند زمانی که خرمشهر آزاد شد و نام شهید «جهان آرا» بر سر زبان ها افتاد، آزادی حلب را خون شهید نیک زاد🌷 و همرزمانش می دانند و دلاوری هایش را به خاطر سپرده اند♥️ 🔰چند روز آخر مادرم مدام این شعر «خدایا چنان کنم سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما » را می خواند. مادرم را قسم می دادم که به شهادت ابوالفضل راضی نشود😢 زیرا می دانستیم که اگر راضی شود، ابوالفضل به شهادت می رسد. دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم. 🔰آن زمان من و مادرم در شهرک شهید بروجردی زندگی می کردم. آنجا چند را به خاک سپرده اند. به زیارت شهدا که می رفتم، می گفتم: من هم مثل دختر یا خواهرتان هستم. دعا کنید🤲 همه رزمنده ها و ابوالفضل ما سالم و سلامت باشند. 🔰مادرم روزهای آخر، مثل روزهای قبل نبود❌ خواب هایی که می دید برایمان تعریف نمی کرد و در مراسم بود. روز آخر، پیش از آن که را بدهند، مادرم، من را به همراه پسرم فرستاد فروشگاه تا خرید کنیم از فروشگاه که بیرون آمدیم و سمت مزار شهدای گمنام رفتیم. اذان ظهر بود و چه اذان ظهری! 🔰خیلی دلگیر بود💔 و انگار یک نفر قلبم را از داخل سینه ام بیرون کشید و یک لحظه پاهایم بی جان شد. آنجا گفتم: خدایا . آن لحظه ابوالفضل با داعشی ها درگیر بوده و ساعت 4 بعد از ظهر به می رسد. به خانه که رسیدیم، مادرم هم حال خوبی نداشت. چند دقیقه بعد، یک رهگذر که شبیه جانبازها بود، زنگ خانه مان را زد و آب خنک می خواست. پسرم برایش آب برد. 🔰به پسرم گفته بود: من تازه از عراق آمده ام. شما در سوریه کسی را دارید⁉️ پسرم گفته بود: بله. آن مرد هم جواب داده بود که؛ ان شاالله مسافرتان . پشت سر هم اتفاق هایی می افتاد تا ما آماده شنیدن خبر شهادت🕊 شویم. 🔰روز پنج شنبه، برادرم صبح زود به خانه مان آمد و قبل از آن که چیزی بگوید، مادرم گفت: خبر شهادت ابوالفضل را آورده ای؟ فقط بگو شده یا اسیر؟ برادرم گفت: شهید شده است و آن لحظه با تمام وجود احساس کردم که، خاک عالم را بر سرم ریختند. 🖇ابوالفضل روز 23تیر95به شهادت رسید🌷 و پیکرش را روز به ایران آوردند. 🌷🌱🌷🌱🌷 @madaranasemanisb
#خاطرات_شهدا🌷 وسط بحث هایمان ، گاهی که من به بیانات حضرت آیت الله خامنه ای استناد می کردم ، عباس عین جملات و عبارات حضرت آقا را برایم از بر می خواند . برای من جالب بود که او چطور به مباحث حضرت آقا تا این حد مسلط است . یک بار به او گفتم که من مباحث مربوط به حضرت آقا را کار کرده ام و تلویحا در حرف هایم به آن ها اشاره می کنم ، اما تو دقیقا عین عبارات ایشان را برایم می خوانی . عباس گفت من تمام بیانات حضرت آقا را با دقت تمام و با تدبیر مطالعه می کنم ... عباس قدرت تحلیل فوق العاده ای داشت . من افتخار داشتم که در موضوع مشخصی طی چندین جلسه چند ساعته با او به بحث و تبادل نظر بپردازم و نکته ای که برایم جالب و لذت بخش بود ، قدرت تحلیل عباس بود . عباس هم جوان بود و هم سابقه چندانی نداشت اما این قدرت تحلیل تعجب مرا بر می انگیخت .... به نقل از: مصطفی خودسیانی همکار و استاد شهید🌷 📚بر گرفته از کتاب"لبخندی به رنگ شهادت" #شهید_عباس_دانشگر #عشق_به_رهبرمعظم_انقلاب 🌷🌱🌷🌱🌷 @madaranasemanisb
🕊 🌷 رسم خوبی داشتیم، ماه رمضون‌ها بعضی شبها چند تا از مربی‌ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه دانش آموزها. یه بار یکی از شبها توی ترافیک گیر کردیم اذان گفتند، علی گفت: وحید بریم نماز بخونیم؟ وقت نمازه، من گفتم: پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا میخونیم، یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه ی اون بنده خدا! از ماشین که پیاده شدیم زد روی شونمو گفت: کاری که موقع نماز اول وقت انجام بشه ابتر میمونه! 🌷 🌷🌱🌷🌱🌷 @madaranasemanisb
#خاطرات_شهدا🌷 روح‌الله خیلی دل رحم بود . کوچک ترین ظلمی به کسی نمیکرد حتی به حیوانات . جزیره فارور که میرفتیم برای ورزش و آموزش، آهو زیاد داشت که معمولا وقتی ما را میدیدند زود فرار میکردند . یکبار با روح‌الله یک آهوی زیبا دیدیم که در مسیر راه ما ایستاده بود . هرچی نزدیکش میشدیم، فرار نمیکرد . تعجب کردیم . چند قدمی مانده بود که بهش برسیم، روح‌الله گفت: صبر کن، یه ترسی تو چشماش هست . کمی فکرد و گفت: شاید بچه‌اش این اطرافه که فرار نمیکنه . با نگاهمون اطراف رو گشتیم، درست میگفت، میان بوته‌ها یک بچه آهوی کوچک و زیبا بود . روح‌الله دست من را کشید و گفت: بیا از یه مسیر دیگه بریم، بیچاره خیلی ترسیده . مسیرمان را کج کردیم تا آهوی مادر خیالش راحت بشود . راوی: دوست شهید #شهید_روح_الله_قربانی #یاد_شهدا_با_صلوات 🌷🌱🌷🌱🌷 @madaranasemanisb
#خاطرات_شهدا🌷 زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند📽 كه اجازه اكران از #وزارت_ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به #حضرت_زهرا(سلام الله عليها) بي ادبي مي‌شد. من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور✔️ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني #روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم😏 طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم اما يك نفر👤 نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا #لعنتت كند! چرا داري توهين مي‌كني؟! همه سرها به سويش برگشت در رديف‌هاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني✨ كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستي‌ام (سعيد رنجبر) پرسيدم: آقا را ميشناسی⁉️ گفت: بله سيدمرتضی #آوينی #شهید_سیدمرتضی_آوینی 🌷🌱🌷🌱🌷 @madaranasemanisb
🌷 همسر شهید حاج : 🌷چند سال پیش مشکلی برای خانواده پیش اومده بود، که بعد از پرس و جو و مشورت به این نتیجه رسیدم که برای حل آن مشکل یک روضه برای امام حسین(ع)در ماه محرم یا صفر در خانه خودمان برگزار کنم.🥰 وقتی این مسئله را با حاج حمید در میان گذاشتم،بسیار خوشحال شد و استقبال کرد و پرسید در مجلس عزای امام حسین(ع) که میخواهید برگزار کنید، چه دعایی قراره خوانده بشه؟!🤔 من چون به زیارت ناحیه مقدسه علاقه داشتم، سریع گفتم زیارت ناحیه مقدسه 🤩 🌷حاج حمید گفت: این که شما میگی خوبه و هر قدر هم زیاد خونده بشه، بازم خوبه، ولی بهتره وقتی برای مردم برنامه ریزی میکنید بیشتر دقت کنی و خیلی چیزها رو از جمله وقت در نظر بگیری تا با خواندن دعای طولانی، اذیت نشوند، خدای ناکرده از شرکت در مراسم مذهبی زده نشوند. 😐 پرسیدم پیشنهاد شما چه دعایی هست؟! حاج حمید گفتن: زیارت عاشورا 🌷🌱🌷🌱🌷 @madaranasemanisb
#خاطرات_شهدا🌷 شهید همیشه روی آمادگی جسمانی خودشون کار میکردن هر روز به پیاده روی و ورزش #می پرداختند از ایشون پرسیدیم که حاج آقا شما چرا انقدر ورزش می کنید که #شهید فرزانه در پاسخ به ما گفتند: 💫ما اگر اعتقادمون اینه #امام زمان (عج) به سرباز نیاز دارند باید ورزش کنیم و از آمادگی جسمانی برخوردار باشیم چون آقا سرباز تنبل نمی خواهند. #سردار_شهید_رضا_فرزانه #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ #دمی_با_شهدا 🌷🌱🌷🌱🌷 @madaranasemanisb
#خاطرات_شهدا🌷 💢مرتضی میگفت : من به جايی برسم كه خدا من را با #انگشتش نشان دهد و بگويد اين مرتضی را كه می‌بينيد عاشقش❤️ شده و خونبَهايش را با شهادت دادم . 💢من هم شوخی میكردم و میگفتم بنشين تا خدا #عاشقت شود . میگفت فاطمه ❗️ آخر می‌بينی خدا چه جور🌷 عاشقم میشود.‼️ 💢من از مرتضی دعای #شهادت نديدم . میگفتم : تو خودت را برای خدا میگيری . میگفت : بله اين #قشنگ است كه خدا بگويد از تو خوشم آمده، بيا پيش خودم . 💢انشاءالله به جايی برسيم كه خدا بيايد سراغمان، چنان دلبری كنيم كه خدا بگويد اين برای من است . راوی: همسر شهید فرمانده نابغه سپاه قدس #شهید_مرتضی_حسین_پور(حسین قمی) #یاد_شهدا_باصلوات #دمی_با_شهدا 🌷🌱🌷🌱🌷 @madaranasemanisb
🌷 ویژگی بارز شوخ طبعی او بود؛ در تمام شادی می‌آورد و همه آن را دوست داشتند. تمام خاطرات ما از محمد حسن به و شادی است؛ حتی بچه های دوستان و همسایگان به او عمو خنده میگفتند. ✨تمام عکسهایی که از او داریم با خنده است فقط چند عکس از او داریم که لبخند نزده وآن به خاطر این است که در مراسم عزای ابا عبدا... بوده او وقتی از سر کار می آمد با وجود همه خستگی خود را متعلق به میدانست ودر هر که بود بچه ها را به پارک داخل مجتمع میبرد یکی از همسایگانش میگفت هر وقت ما از پنجره بیرون را نگاه میکردیم میدیدیم شهید روی صندلی پارک نشسته و دخترانش در پارک بازی میکنند. ✨محمد حسن ارادت ویژه‌ای به (ع) داشت و ده سال خادم حرم آن حضرت بود با اینکه اصالتا یزدی بود ولی چون در قم زندگی میکرد خود را جیره خوار آن حضرت میدانست و وصیت کرده بود که در قم دفن شود. 🌷🌱🌷🌱🌷 @madaranasemanisb
🌷 💠اهمیت به نماز اول وقت 🍃بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت می داد نماز بود. هیچ وقت نماز اول وقت را ترک نکرد.حتی زمانی که در اوج کار و گرفتاری بود. معلم گفته بود: «بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار میشه.» آمدیم داخل حیاط. صدای اذان از مسجد بلند شد. احمد رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: «احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای ازت امتحان نمی گیره و ...» می دانستم نماز احمد طولانی است. 🍃رفتیم کلاس برای امتحان. ناظم گفت: «ساکت باشید تا معلم سوال ها را بیاره.» خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه. بیست دقیقه همینجوری داخل کلاس نشسته بودیم نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد. همه داشتند پچ پچ می کردند که معلم وارد شد. معلم با عصبانیت گفت: «از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما را تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه!» بعد به یکی از بچه ها گفت: «پاشو برگه ها را پخش کن.» 🍃هنوز حرف معلم تموم نشده بود احمد وارد شد. معلم ما اخلاقی داشت که کسی بعد از خودش را راه نمی داد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. آقا معلم گفت: «نیری برو بشین.» احمد سرجایش نشست و من با تعجب به او نگاه می کردم. احمد مثل همه ما مشغول پاسخ شد. 🍃فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت خوانده بود و من ... خیلی روی این کار او فکر کردم. این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه عمل خالصانه ی احمد. 🌷 🌷🌱🌷🌱🌷 @madaranasemanisb
هنوز چند روزی از آمدنش نگذشته بود که عزم رفتن کرد. همسرش با ناراحتی گفت: « حالا من هیچی! به فکر این بچه ها باش. این ها چه طور میشند؟» اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: « هر سختی که می کشی به یاد حضرت زینب (سلام الله علیها) باش.» زن سرش را زیر انداخت و گفت: «من خاک پای حضرت زینب (سلام الله علیها) هم نمیشوم.» قربانعلی لبخندی زد و جواب داد: «نه! پیروش که هستی، شیعه اش که هستی، برای اسلام ودین باید رفت.» کتاب این عمار، شهید قربانعلی عرب، ص33 🥀🖤🥀🖤🥀 @madaranasemanisb