#قسمتسوم
و گفتند اگر نمیخواهید سزارین شوید حتما بروید به یک شهر دیگر که ما هم پذیرفتیم.
در همین حال تصمیممان را به خانم شریفی اعلام کردیم.ایشان هم ضمن توصیه به استفاده از #قابلهومامایبومی، نظرشان با ما موافق بود
اما از طرفی مطمئن بودیم در شهرهای دیگر هم هیچ بیمارستانی حاضر به پذیرفتن زایمان وی بک برای من که کیسه آبم باز شده نخواهد بود😔
خانم شریفی به من گفتند در صورت تمایل خودتون و همسر با ماما جهت زایمان در منزل هماهنگ میکنند...
ما که باید در لحظه تصمیم میگرفتیم که به یک شهر دیگر برویم یا منتظر هماهنگی بمانیم؛ النهایه تصمیم گرفتیم که به یزد برویم
دقیقاً زمانی که به یزد رسیدیم ماما در شهر دیگری هماهنگ شد😳😳
در یزد به خانه یکی از اقوام رفتیم آنها با دیدن شرایط من سریع اقدام کردند برای نوبت گیری از مراکز درمانی جهت زایمان🧐
و ما مجبور شدیم همه ماجرا را برای آنها توضیح دهیم و اینکه در هر صورت مراجعه به مراکز درمانی #مادرمتقاضیویبک مساوی است با سزارین😡
همانجا قبل از هر چیز با ماما صحبت کردیم ایشان که بسیار مهربان و دلسوز بودند با آغوشی باز از ما خواستند که به شهرشان برویم
چون خودشان چند زائو در آن شهر زیرنظر داشتند💪
علیرغم امکانات لازم که ایشان برای ما فراهم کرده بود؛ اما همسرم دیگر نمی توانست رانندگی کند و بسیار خسته بود🤨
در این حین همچنان خانم شریفی به دنبال یک ماما در یزد بودند🤔
👈 به توصیهی ماما برای بررسی شرایط و اینکه بدانیم که زایمان نزدیک است یا خیر به یک درمانگاه مراجعه کردیم؛
و در درمانگاه نیز همان برخورد با ما انجام شد که در مراکز درمانی قبل انجام شده بود😬
اما این بار ما گفتیم باشه فقط برای جلوگیری از بحث و جدل🤐
اما رفتیم در منزل در حالی که آنها برای ما نامه #بستری در بیمارستان را نوشته بودند🤧🤧
با شروع دردهای زیاد که مانع از استراحت شب می شد و تماس با ماما، ایشان تصمیم گرفتند که به شهر ما بیایند..
برخورد انسان دوستانه، مهربانانه و مخلصانه ماما همه را متعجب کرده بود❤️
که ابراز میکردند:
قصد ما چیزی جز خدمت به یک مادر باردار نیست🌹
جاری (هم عروس) من در این مدت خیلی به من کمک کرد تا دردها را تحمل کنم؛
همسر و جاری عزیزم مرتب مرا ماساژ می دادند تا اینکه ماما ساعت ۴ بامداد به محل سکونت ما رسید؛
وقتی ماما رسیدند من ۵ فینگر بودم و ضربان قلب بچه نیز خوب بود😘
و من همچنان باید دردها را تحمل می کردم💪
از اینجا
به بعد فضای خانه عوض شد😇
مراقبتهای مهربانانه ماماهای عزیز شروع شد
تهیه #کاچی، #کباب، #دمنوش 🍳🍗🍯☕️
وقتی این شرایط را میدیدم یاد آرزوهایی که در دوران بارداری کرده بودم می افتادم
وقتی در دوران بارداری گزارشات زایمان را میخواندم😴
... که ماماها کاچی، کباب اسفند در منزل به راه می انداختند صوت قرآن پخش میکردند با خودم میگفتم
خوش به حال این مادرها که چنین فضایی برایشان فراهم شده🤔
ای کاش من هم چنین شرایطی داشتم؛
باورم نمی شد که #خدا ای کاش های قلبم را برایم محقق کرده است و
👌همه چیز دقیقا مانند همان هایی بود که در گزارش های زایمان های قبلی خوانده بودم..
من واقعاً تصور این که چنین چیزی برای من اتفاق بیفتد را هم نداشتم🤗
اصلا مطرح کردنش را هم به صلاح نمی دیدم چون می دانستم که همسرم موافقت نخواهد کرد☹️
اما خداوند وقایع را طوری کنار هم چید که همه چیز همان جور شد که در آرزوی من بود...
در این لحظه ها خدا را در نزدیک خودم میدیدم🙏
❤️ که خدا چگونه مرا دیده و صدایم را شنیده و تک تک آرزوهایم را محقق کرده طوری که حتی همسرم هم از این وقایع متحیر شده🙄
از ساعت ۱۰ صبح شرایط زایمان فراهم شده بود و من باید زایمان میکردم 💪
🍃ماما به من می گفت زایمان آسانی خواهی داشت.
در شرایط سخت زایمان اذان گفتن و نماز خواندن ماما آرامش خاصی در محیط پراکنده میکرد و به ما دلگرمی میداد...
همسرم ماما و دستیارشون به من کمک می کردند تا زایمان کنم؛
من هم به امید این که تا چند دقیقه دیگر فرزندم را در بغل میگیرم تمام تلاشم را می کردم
با تمام توان سعی میکردم توصیههای ماما را اجرا کنم؛ خیلی تلاش میکردم؛ خیلی خدا را صدا زدم😭
تلاشهای من خیلی زیاد بود اما.....😢
دیگر شرایط طوری بود که به خسته شدن خودم اصلا فکر نمی کردم؛
همه تلاشم را با تمام توان به کار میگرفتم تا فرزندم به دنیا بیاید😔
حس میکردم قدرت و نیروی خاصی در من متبلور شده 💪
مهم نبود که نفس کم بیاورم یا نه....
#گزارش_زایمان38
@madarane_1 ایتا
t.me/madarane_2 تلگرام