کی پیژامه گم کرده .mp3
4.61M
🎀 قصه های خاله حنا
#کی_پیژامه_گم_کرده
🕰 4:48 دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#چیست_آن ۱۸۵ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره
جواب چیستان صد و هشتاد و پنجم:
چیستان چی بود؟
⁉️ اون چیه که تا نزنیش، صداش در نمیاد ⁉️
جوابش چیه:
طبل
چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:🤣😂🤣
سلام
نی؟؟
سلام تبل میشه؟؟
سلام جواب چیستان ۱۸۵
زنگ
بچه😃
بابای بچه😉😉
با تشکر از مطالب بی نظیرتون
سلام جواب امشب فکر کنم
زنگ باشه
سلام شب خوش.زنگ🔔را تا نزنیم صداش در نمیاد😉
سلام ممنون از کانال قشنگتون
اون چیه که تا نزنیش صدا در نمیاد؟
زنگ
سلام روزتون بهشت.اگه ایندفعه اشتباه نکنم،جواب چیستان بوق میشه🙂
تنبک میشه
پیراهن میشه؟؟
"مامان باید پاسخگو باشه"
#چیست_آن ۱۸۶
مامان جون😊
هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓
به یاد روزهای مدرسه...🎒
🧐چیستان شماره صد و هشتاد و ششم:
⁉️ اون چیه که مالک از داشتن اون بینصیبِ و مستاجر داره⁉️
جوابت رو بفرست به 🆔:
@madarane96
"مامان باید شاد باشه"
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت بیست و چهارم
چند تا از مردهای ده، وسایلشان را برداشتند و آمادۀ حرکت شدند. من هم با نگرانی گفتم: «تو را به خدا مرا هم با خودتان ببرید. به شما کمک میکنم. من نمیترسم.»
قبول نکردند. همگی گفتند: «نه، تو بمان.»
به داییام التماس کردم و گفتم: «کمکتان میکنم. خالو، قول میدهم مثل مرد باشم و باعث اذیت شما نشوم.»
بدون اینکه منتظر جوابش بشوم، سریع سوار ماشین شدم. داییام نگاه تندی به من کرد و گفت: «بیا پایین، دختر.»
پیاده نشدم. او هم انگار که لج کرده باشد، گفت: «اگر تو بیایی، ما هم نمیرویم!»
بعد هم پشتش را به من کرد و همانجا روی زمین نشست! بین من و داییام، حرف بالا گرفت. دلم میخواست مثل بقیۀ مردها، من هم همراهشان بروم. مردها سعی کردند میانجیگری کنند. با سلام و صلوات، دایی را با زور سوار ماشین کردند، اما با ناراحتی پیاده شد و گفت: «فرنگ برود، من نمیروم!»
مردم یکییکی میآمدند جلو و میگفتند: «فرنگیس، بیا پایین. بگذار بروند دنبال بچهها.»
داییام رو به شوهرم کرد و گفت: «پس تو چرا چیزی نمیگویی؟ مثلاً شوهرش هستی...»
علیمردان جلو آمد و گفت: «فرنگیس، داییات را اذیت نکن. بیا پایین.»
آنقدر مظلومانه حرف زد که نگو. دیدم اصرار فایده ندارد. با دل شکسته، از ماشین پیاده شدم و مثل بقیۀ زنها، پای دیوار نشستم. مردها با تفنگهاشان سوار شدند: داییام محمدخان حیدرپور، فرمان اعتصامنژاد، الماس شاهولیان (پدر همعروسم ریحان)، احمد شاهولیان (برادرِ ریحان)، کریم فتاحی، عبدالله علیخانی، علی مرجانی و یک گروهبان سوم که بچۀ کرمانشاه بود.
ماشین حرکت کرد و رفت. صلوات مردم بالا گرفت. همه با ناراحتی به جادهای که توی تاریکی پر از گرد و خاک شده بود، نگاه میکردند. همه اضطراب داشتیم.
خبر داشتیم که مردهامان به باویسی و تاجیک رفتهاند. باویسی نزدیک پرویزخان بود و تاجیک هم نزدیک خسروی. دشمن قصرشیرین را گرفته بود. پس حتماً آن مناطق هم دست دشمن افتاده بود. پس برادرهای من و فامیلهامان کجا بودند؟
مردم یک کمِ دیگر توی تاریکی ایستادند و حرف زدند. بعد کمکم پخش شدند و رفتند خانههاشان. توی خانه، وقتی پشت سر پدرم نمازم را خواندم، پدرم آرام گفت: «فرنگیس، روله، قبول باشد.»
به او نگاه کردم. ظاهراً آرام بود، اما سرش را بالا نیاورد. فهمیدم اگر نگاهم کند، گریهاش میگیرد. آرام پرسید: «چه میخواهد بشود، فرنگیس؟ پسرهایم الآن کجا هستند؟ چطور یکدفعه این همه بدبختی روی سر ما هوار شد؟»
زورکی لبخندی زدم و گفتم: «ما الآن نماز خواندیم. همین خدایی که صدای ما را میشنود، کمکمان میکند»
پدرم تسبیحش را برداشت و گفت: «صلوات بفرست فرنگیس.»
کنار پدرم نشستم. میدانستم احتیاج دارد کنارش باشم. میترسیدم بلایی سرش بیاید. برایش چای ریختم و بعد گفتم: «بخواب.»
تسبیح را دستم گرفتم و بالای سر پدرم نشستم و دعا کردم.
روز بعد، مرد و زن، توی گورسفید دور هم جمع شده بودند و حرف میزدند. دیگر کسی حرف از شادی نمیزد. همه با دلهره و ناراحتی از جنگ میگفتیم. همهمان دلهره داشتیم و گویی با هم صمیمیتر شده بودیم. انگار میدانستیم که ممکن است از همدیگر جدا شویم یا اتفاق شومی برای دیگران بیفتد. دستها را روی دست گذاشته بودیم، زانوها را بغل کرده بودیم و انتظار میکشیدیم. این انتظار کشیدن و گوش به هر صدای ناآشنایی سپردن، از مرگ هم بدتر بود. هر صدای کوچکی که میآمد، همه بلند میشدند و جاده را نگاه میکردند. اما خبری نبود.
تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوهزین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. میخواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آنجا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیما و لیلا از اینکه من به آنجا رفته بودم، خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گرد و خاک بلند شد.
آمبولانسی به سمت آوهزین میآمد. بهسرعت میآمد و میدانستیم حتمی خبری دارد. از جا بلند شدیم و با دلهره به آمبولانس نگاه کردیم که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی رسید، ایستاد و رانندهاش پیاده شد. گرد و خاک همه جا را گرفت.
#فرنگیس
قسمت بیست و پنجم
مرد راننده، سر و صورتش خاکی بود. به نظر میآمد قیافهاش درهم و دمغ است. وقتی قیافهاش را دیدم، نفس در سینهام حبس شد. جلو دویدم و سلام و علیک کردم. مرد فقط سری تکان داد. دایی دیگرم حشمت جلو آمد و گفت: «بگو چه شده، مرد؟ تو بیخود این طرفها نیامدهای؟ بگو زودتر و خلاصمان کن.»
راننده آمبولانس با ناراحتی گفت: «خبر بدی دارم!»
وقتی این را شنیدم، پاهایم سست شد. همه با دلهره به راننده نگاه میکردیم. راننده ادامه داد: «شنیدم یک عده از شما رفته بودند دنبال جوانهای ده...»
مرد سکوت کرد. داییحشمتم تندی گفت: «ها، رفته بودند. همه منتظرشان هستیم، ولی هنوز خبری ازشان نرسیده.»
مرد چشم دوخت توی تخم چشمهای داییحشمت و این بار آرامتر از قبل ادامه داد: «همۀ آنها که رفته بودند... به ماشینشان که به طرف خسروی میرفته، بمب خورده و همگی توی ماشین شهید شدهاند.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که شیون و واویلا برپا شد. دنیا دور سرم چرخید. مردم حالشان از من هم بدتر بود. خاک ده به آسمان بلند شد. هر کس مشتی خاک برداشته بود و به سر میریخت. زنها با صدای بلند فریاد میزدند: «هی وا... هی وا...»
مردها دستهاشان را جلوی صورتها گرفته بودند و یکییکی روی زمین مینشستند. زنها روبهروی هم ایستاد بودیم و توی صورتمان میزدیم و شیون میکردیم: «هی وا... هی وا...»
هشت نفر از ده ما رفته بودند و حالا توی آن تنگ غروب، شیون بود و واویلا. شیونی به راه افتاد که سابقه نداشت. مردها و زنها صورتهاشان را میخراشیدند. موها را میکندند و دور دستها حلقه میکردند. از صورت همۀ زنها خون به راه افتاده بود. صورت بچهها هم خیس اشک بود.
تمام مردم روستا، کنار چشمه، مثل ابر بهار گریه میکردند.
شانههای پدرم را گرفتم و کنار دیوار خانه نشاندم. دستهای مادرم را گرفتم و گفتم: «مادر به قربانت... مادر به فدای قلب مجروحت... خالوی عزیزم...»
صورتم را چنگ میانداختم. به سینه میکوبیدم و حسین حسین میگفتم. انگار شب عاشورا بود.
مردهای روستا کمکم به خود آمدند و بلند شدند. کدخدا رو به بقیه کرد و گفت: «باید برویم و جنازههاشان را بیاوریم.»
کدخدا اسمش مشهدی الهی مرجانی بود. مردم روستا خیلی قبولش داشتند. از صبح تا شب صدای قرآن خواندنش از خانه بلند بود. همیشه سعی میکرد با وضو باشد. برادرش هم بین مردهایی بود که رفته بودند.
یکی از مردهای ده گفت: «هر کس برود، کشته میشود...»
هنوز حرف از دهانش خارج نشده بود که داییام حشمت، با ناراحتی بر سرش فریاد کشید: «اگر همهمان را هم بکشند، باید جنازههاشان را برگردانیم.»
عدهای از عزیزانمان توی جبهه بودند و ما از آنها بیخبر بودیم. عدهای از پارههای تنمان کشته شده بودند و قرار بود عدۀ دیگری بروند تا جنازههاشان را بیاورند. خدایا، این چه مصیبتی بود که گرفتارش شده بودیم. روستای ما یکباره داغدار شده بود. انگار دشمن آمده بود تا فقط آوهزین و گورسفید را نابود کند.
خواب به چشم کسی نمیآمد. شب، مردم ده جمع شده بودند کنار هم. هیچ کس آن شب غذا نخورد. همه در رفت و آمد بودند. وسیلۀ زیادی نبود. فقط گاهی ماشینهای عبوری بودند، یا تراکتور. مردم نمیدانستند باید چه کار کنند. مردها دوباره شور گرفتند. گروه اول که رفته بودند بجنگند، گروه دوم که همه کشته شده بودند و حالا گروه سوم هم میخواست برود.
بعضی از مردها میگفتند: «تا حالا جنازهها دست دشمن افتاده، چون دشمن پیشروی کرده، چطور میشود جنازهها را آورد؟ بگذاریم شاید نیروهای خودی، جنازهها را آوردند.»
اما داییام حشمت و چند نفر دیگر میگفتند باید برویم دنبال جنازهها، یا مثل آنها میمیریم یا با جنازۀ آنها برمیگردیم. داییام میگفت: «میروم و جنازهها را میآورم. برای ما ننگ است جنازۀ عزیزانمان روی زمین بماند و دشمن به ما بخندد. برای ما بد است. خواب شب، خجالتی روز است.»
حرفهای کدخدا و داییحشمت اثر خودش را کرد. چند مرد، با یک تراکتور راه افتادند. پشت سرشان، صدای صلوات و دعای مردم توی دل شب بلند شد. دل داغدارمان دوباره منتظر شد.
همۀ مردم، کنار خانهها به انتظار نشستند. همه جا تاریک بود. یک مدت سروصدای بچهها بلند بود، اما کمکم صدای آنها هم خوابید. بچهها همانجا روی زمین و کنار دیوارها به خواب رفتند. در میان سکوت، باز هم گاهگاهی، صدای روله روله و شیون و واویلا بلند میشد و انگار مردم دوباره یادشان افتاده باشد که چه بلایی سرشان آمده، همه شروع به شیون و زاری میکردند.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه بهت میگن:
"سال خوبی داشته باشی."
بهترِ بگیم: "سال خوبی رو واسه خودت خلق کن"
به فکر اومدن روزهای خوب نباش!
به فکر ساختن باش.
روزهای خوب رو باید ساخت.
آرزو می کنم
بهترین معمار سال جدید باشی خانومی.
شبت نورانی🌜
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96☘
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/morning
❣سلام مامان پرانرژی 😍👋
صبحت بخیر ،روزت سرشار از محبت ❣
الهی بهترین ها نصیب قلب مهربونت😌
@madaranee96☘
☘سه کار #متنوع در #برنامه_بچه_ها
⛳️🏏🏀بچه ها با #ورزش شاداب میشن و اشتهاشون تنظیم میشه
🍎🍊🍉🥖با #خوراکی خوردن مناسب، تقویت میشن و بهشون خوش میگذره
🌈⭐️🌟با #نقاشی، درونیات خودشون رو بیرون میریزن و بی صدا با ما حرف میزنند. آرزوهاشون رو به تصویر میکشن.
✨مامان عزبر از این سه کار برای برنامه ریزی روزانه کودک خودت استفاده کن. حداقل سه روز درهفته برای ورزش و نقاشی وقت بگذارید.
🍄این روزها که حال و هوای مدرسه هست شما هم کارهای خونه و بازی با بچه ها رو به اسم زنگ آشپزی زنگ نقاشی و زنگ.. انجام بدید.
زندگی روزمره کلاس درس بچه هاست😍
@madaranee96☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آهن_رباو_سنجاق
با هر آهن ربایی میتونید این بازی رو انجام بدید.
بسیار جذاب و سرگرم کننده است😍
#بازی
@madaranee96☘
یک اتفاق عاشقانه
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
اصل رابطه با خدا یک اتفاق عاشقانه است واِلّا شرط قبولی اعمال را اخلاص یعنی پنهان کردن نیت و شرط مغفرت را مناجات نیمه شب قرار نمیدادند. باید با ادب اطاعت را، آن هم مخلصانه شروع کرد تا به عاشقی رسید.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
مامان جون😊،
گروه «مامانای مادرانه» گروه خودمونه.😍
اگه دوست داری با همدیگه تبادل اطلاعات و صحبت و تجربه و اطلاع رسانی برنامه ها و... رو داشته باشیم بیا.
لینک گروه:
http://eitaa.com/joinchat/1365114900Cab15e75da6
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
صلوات شعبانیه
یادگار امام سجاد (علیهالسلام)
سفارش شده توی ماه شعبان،
مقارن با اذان ظهر خونده بشه.
به وقت عاشقی❤️
#به_وقت_اذان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#گلبول_قرمز❤️
«گلبولهای قرمز خون» توی سلولهای مغز استخوان تولید میشن و توی رگهای خونی قرار میگیرن.
این سلولها از متداولترین سلولهای خونی هستن که وظیفه اونا تحویل اکسیژن از ششها یا آبششها و انتقال اون به بافتهای سراسر بدن از طریق خونِ.
بدنه ی زندگی ما هم نیاز به اکسیژن و انرژی داره از جنس گلبول...
گلبولهای عشق و محبت...💊❤️
هرروز با شما هستیم با یه گلبول عاشقانه که بفرستیش واسه جناب همسرِ دلبر.
اگه دوست داشتی واسمون بگو که چی جوابت رو داد.
بفرست به🆔:
@madarane96
"مامان باید شاد باشه"
#گلبول_قرمز 💕✨
The Lord Creted
To Watch You ..🧡
خداوند مَـرا ؛
بَرای تماشـایِ"تـو" آفُریـد ..🔥💜
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه "