مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/morning
❣سلام مامان پرانرژی 😍👋
صبحت بخیر ،روزت سرشار از محبت ❣
الهی بهترین ها نصیب قلب مهربونت😌
@madaranee96☘
☘سه کار #متنوع در #برنامه_بچه_ها
⛳️🏏🏀بچه ها با #ورزش شاداب میشن و اشتهاشون تنظیم میشه
🍎🍊🍉🥖با #خوراکی خوردن مناسب، تقویت میشن و بهشون خوش میگذره
🌈⭐️🌟با #نقاشی، درونیات خودشون رو بیرون میریزن و بی صدا با ما حرف میزنند. آرزوهاشون رو به تصویر میکشن.
✨مامان عزبر از این سه کار برای برنامه ریزی روزانه کودک خودت استفاده کن. حداقل سه روز درهفته برای ورزش و نقاشی وقت بگذارید.
🍄این روزها که حال و هوای مدرسه هست شما هم کارهای خونه و بازی با بچه ها رو به اسم زنگ آشپزی زنگ نقاشی و زنگ.. انجام بدید.
زندگی روزمره کلاس درس بچه هاست😍
@madaranee96☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آهن_رباو_سنجاق
با هر آهن ربایی میتونید این بازی رو انجام بدید.
بسیار جذاب و سرگرم کننده است😍
#بازی
@madaranee96☘
یک اتفاق عاشقانه
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
اصل رابطه با خدا یک اتفاق عاشقانه است واِلّا شرط قبولی اعمال را اخلاص یعنی پنهان کردن نیت و شرط مغفرت را مناجات نیمه شب قرار نمیدادند. باید با ادب اطاعت را، آن هم مخلصانه شروع کرد تا به عاشقی رسید.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
مامان جون😊،
گروه «مامانای مادرانه» گروه خودمونه.😍
اگه دوست داری با همدیگه تبادل اطلاعات و صحبت و تجربه و اطلاع رسانی برنامه ها و... رو داشته باشیم بیا.
لینک گروه:
http://eitaa.com/joinchat/1365114900Cab15e75da6
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
صلوات شعبانیه
یادگار امام سجاد (علیهالسلام)
سفارش شده توی ماه شعبان،
مقارن با اذان ظهر خونده بشه.
به وقت عاشقی❤️
#به_وقت_اذان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#گلبول_قرمز❤️
«گلبولهای قرمز خون» توی سلولهای مغز استخوان تولید میشن و توی رگهای خونی قرار میگیرن.
این سلولها از متداولترین سلولهای خونی هستن که وظیفه اونا تحویل اکسیژن از ششها یا آبششها و انتقال اون به بافتهای سراسر بدن از طریق خونِ.
بدنه ی زندگی ما هم نیاز به اکسیژن و انرژی داره از جنس گلبول...
گلبولهای عشق و محبت...💊❤️
هرروز با شما هستیم با یه گلبول عاشقانه که بفرستیش واسه جناب همسرِ دلبر.
اگه دوست داشتی واسمون بگو که چی جوابت رو داد.
بفرست به🆔:
@madarane96
"مامان باید شاد باشه"
#گلبول_قرمز 💕✨
The Lord Creted
To Watch You ..🧡
خداوند مَـرا ؛
بَرای تماشـایِ"تـو" آفُریـد ..🔥💜
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مراقب_خوشبختی_هاتون_باشید
با کسی ازدواج کن که آرامش بهت بده❗️
💠 شاخصهای مهم و کلیدی واسه انتخاب همسر استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🐛 هزار ویک پا+ هزار و دوپا...
✍نویسنده: فرهاد حسن زاده
👇🏻👇🏻👇🏻
هزار و یک پا + هزار و دو پا.mp3
3.4M
🎀قصه های خاله یاس
🐛#هزار_و_یک_پا_هزار_و_دو_پا
⏰3:32 دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#چیست_آن ۱۸۶ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره
جواب چیستان صد و هشتاد و ششم:
چیستان چی بود؟
⁉️ اون چیه که مالک از داشتن اون بینصیبِ و مستاجر داره⁉️
جوابش چیه:
نقطه
چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:🤣😂🤣
کرایه خونه
سلام شب خوش .ان شاء الله که درست باشه😉جواب نقطه میشه؟؟🤔🤔
اسباب کشی
سلام
صاحب خانه؟؟
استرس
"مامان باید پاسخگو باشه"
#چیست_آن ۱۸۷
مامان جون😊
هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓
به یاد روزهای مدرسه...🎒
🧐چیستان شماره صد و هشتاد و هفتم:
⁉️ سفیدِ، برف نیس
ریشه داره، درخت نیس⁉️
جوابت رو بفرست به 🆔:
@madarane96
"مامان باید شاد باشه"
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت بیست و ششم
خاطرات داییام محمدخان، رانندۀ روستا فرمان، همان کسی که اولین بار با او به چم امام حسن رفتیم، و بقیه، یک لحظه رهایم نمیکرد. از یک طرف، شیون و عزاداری میکردیم و از طرفی باید خانه را برای مراسم آماده میکردیم. از طرفی هم انتظار میکشیدیم. پدرم اشک میریخت و به من نگاه میکرد. مادرم حال خوبی نداشت. مثل سایه شده بود. به یک گوشه خیره میشد، اشک میریخت و زیر لب اسم برادرش محمدخان را صدا میزد.
وسایل مراسم را آماده کردیم. چند تا از زنها، توی دل تاریکی مور میخواندند. در وصف عزیزانمان، با صدای غمگین ناله میکردند و شعر میخواندند. آسمانِ آن شب آنقدر سیاه و غمگین بود که هیچ وقت آن را اینطوری ندیده بودم. کنار چم نشستم. به آرامی شیون میکردم. یاد داییام محمدخان و دعوای آخرمان اذیتم میکرد. انگار میدانست قرار است کشته شود و میخواست من زنده بمانم. هی خالو، هی خالو...
پدرم توی تاریکی دست روی شانهام گذاشت و بلندم کرد. نگذاشت به حال خودم باشم. برگشتم خانه که از دور تراکتور پیدا شد و شیون و واویلا هوا رفت. کِل میکشیدیم و فریاد میزدیم. انگار میخواستیم به دشمن بگوییم ببینید، عزیزانمان را آوردیم. ببینید، نگذاشتیم عزیزانمان روی خاک بمانند.
از پشت تراکتورها خاک بلند میشد. داییام حشمت از همانجا روی تراکتور بلند شد و گفت: «بیایید به پیشواز. عزیزانمان آمدهاند. عزیزانمان برگشتهاند.»
حرفهای داییام باعث شد که همه فریاد بکشند. تراکتور که ایستاد، شیونکنان دور آن را گرفتیم. با صدای بلند میگفتیم: «خوش هاتی، عزیزکم. خوش هاتی...»
صورتها را میخراشیدیم و خاک روستا را به سر میکردیم. صدای وِی وِی تمام روستا را گرفته بود. جنازهها را یکییکی روی دست میگرفتیم و پایین میآوردیم. جنازههای تکهتکه، جنازههای رشید و عزیزمان را: داییام محمدخان حیدرپور، الماس شاهولیان، احمد شاهولیان، علی مرجانی، کریم فتاحی، فرمان اعتصامنژاد، عبدالله علیخانی. هشت نفر رفته بودند، ولی هفت جنازه برگشت. درجهداری که اسمش یادم نیست، رفت و برنگشت.
توی تاریکی شب، شیون و واویلا بود. هفت جنازه به روستا آمده بود. هفت مردی که رفته بودند عزیزانمان را بیاورند، اما خودشان از این دنیا رفتند. آن شب تا صبح هیچ کس نخوابید. حتی بچهها هم تا صبح ناله کردند.
صبح زود از خانه بیرون رفتیم. باید جنازهها را خاک میکردیم. کنار روستا، عدهای از مردها شروع کردند به کندن قبر. عدهای هم جنازهها را کنار چشمه گذاشتند تا بشویند. غسالخانه نداشتیم. هفت دلاور را روی خاک، کنار چشمه گذاشتند. مردم خودشان را روی جنازهها میانداختند. صدای شیون مادرها و خواهرها و زنهای ده بلند بود. منظرۀ غمگینی بود. هیچ وقت نشده بود که بخواهیم هفت نفر را با هم توی خاک بگذاریم. مادرم بیقراری میکرد و دائم از حال میرفت. چشمهایش مثل کاسۀ خون شده بود. صورتش زخمی بود. موهایش را کنده بود. روی جنازۀ داییام از حال میرفت. اشکهایش، مثل سوزن قلبم را سوراخ میکرد. سربند بزرگش را بسته بود. دستهایش را دور میچرخاند و صدای مورش، ده را پر کرده بود: «براگم، حلالم که.»
کنارش روی زمین نشستم. به جنازۀ داییام محمدخان، که کنار چشمه دراز شده بود، نگاه کردم. دستم را روی جنازهاش گذاشتم و با صدای بلند گفتم: «خالو، تقاص خونت را میگیرم.»
خون جلوی چشمانم را گرفته بود. زنها همه سیاه پوشیده بودند و موهاشان را میکندند.
یکدفعه صدای هواپیما آمد. مردم وحشتزده آسمان را نگاه کردند. تا آمدیم بجنبیم، بنا کردند به بمباران. خدایا، از جان ما چه میخواستند؟ مردها فریاد میزدند: «پناه بگیرید. از پیش جنازهها بروید کنار... فرار کنید.»
دست خواهر و برادرهایم سیما و لیلا و جبار و ستار را گرفتم و گوشۀ چشمه دراز کشیدیم. هواپیماها بیهدف اطراف روستا را میزدند. ما را که دیده بودند جمع شدهایم، میخواستند نابودمان کنند.
هواپیماها که رفتند دور بزنند، فریاد کشیدم و به مادرم و بچهها گفتم: «بروید کنار صخرهها. فرار کنید از اینجا.»
هواپیماها، با هر آمدن و رفتن، کلی بمب روی سرمان میریختند. چون دهاتمان سوراخ و صخره زیاد داشت، خودمان را کنار صخرهها پنهان کردیم تا بروند. دائم به برادرها و خواهرهایم میگفتم: «دستهاتان را روی سرتان بگذارید... دهانتان را باز کنید. میگویند اینطوری به مغز فشار نمیآید.»
خواهرها و برادرهایم، زیر دستم میلرزیدند. به خاطر اینکه چیزی نبینند، دستم را روی سرشان کشیده بودم تا سرشان را بلند نکنند. مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد، قلبشان تند میزد.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96