eitaa logo
مادَرانه سَبزِوار
278 دنبال‌کننده
523 عکس
86 ویدیو
4 فایل
برای عضویت در گروه مادرانه مرکزی سبزوار به آیدی زیر پیام دهید: @Khakriz1357 آدرس پیج و کانال روبیکای ما: @madaraneh_sbz99
مشاهده در ایتا
دانلود
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 شب قبل از انتخابات، مادران‌ میدان جمهوری در زیر برف و سرما، در بین مردم برای دعوت به مشارکت در انتخابات💪 الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡
مادَرانه سَبزِوار
سلامی به محکمی نصر 😊 اذا جا نصرالله والفتح و رأیت الناس یدخلون فی دین الله افواجا... صورت‌های خاکی و موهای پریشان کودکان غزه و لبنان و.... چهره‌های مادران... فریاد الله اکبر پدران... خانه‌های ویران.. و و وعده خداوند در قرآن که می‌فرماید ان تنصرو الله ینصرکم و یثبت اقدامکم و... و موفقیت در بازارچه نصر ما را مصمم ساخت برای کمک بعدی دوستانی که از بازارچه نصر جا مانده بودند پیشنهاد دادند ما هم کاری کنیم بنابراین دست به کار شدیم اهالی مسجد مدد رسوندند هزینه فراهم شد برای پختن دیگ آش تا هزینه‌هایش یاریگر رزمندگان حزب الله لبنان گردد. اعضای جوانه هم که الحمدالله همیشه پای کار... لوازم با کمک دوستان خریداری شد...دوست دیگری که آشپزخانه گندم را در فضای مجازی دارد آشپزی را به عهده گرفت (الحق که عجب دست پختی دارد 😊) دیگ آش بار گذاشته شد وغل غل اب و رشته و نخودها و لوبیاها و سبزی ها بلند شد گویا انها هم میدانستند برای چه دور هم جمع شده اند. ایات قران خوانده میشد وبا ریسمان صلواتها به عرش میرفتند تا با نظر فرشتگان و رحمت الهی متبرک شوند این نعمتهای الهی ... با اقایانی از مسجدو حسینیه هنرو ..هماهنگ شدیم برا حمل قابلمه متبرک آش به پارک شهربازی ..چون قبلا دوستان به محل رفته بودند تا محل استقرار دوستان همیشه در صحنه میدان نبرد با دشمن اسلام یعنی شیطان مشخص شود. اقایی که وانت داشتند وانتشان را که حامل قابلمه اش بود رها کردند و رفتند ... میزتبیین هم چیده شد. مدیر گروه مادرانه😍 هم به همراه دوستان حضور داشتند .. مادران با فرزندان خردسالشان ...نوجوانان پسر از گروه جوانه ام البنین و... همه و همه دست به دست هم دادیم تا تا حرف حضرت آقا زمین نماند وما نیز به وظیفه خود هرچند ضعیف عمل کرده باشیم ..💪خیلی زود تاریکی شب بر روشنایی روز غلبه کرد و متوجه شدیم محلی که انتخاب شده چندان مناسب اینکار نیست ..بنابراین بر آن شدیم تا تغییر مکان دهیم با تحمل مشکلاتی بالاخره سنگرمون رو عوض کردیم و به پارک بانوان نقل مکان کردیم ...الحمدالله انجا بهترو بیشتر مورد استقبال قرار گرفتیم ...گرچه افرادی هم بودند که تا دست نوشته های عزیزان هنرمند را میدیدند که برا کمک به برادران دینی در غزه و لبنان است مسیرشان را کج می کردند و بی اعتنا میرفتند...و مدیر محترم مادرانه هم بخاطر همین میز تبیین را طراحی کرده بودند برا مشارکت در اینکار .. متاسفانه بنده می بایست دوستان جهادگر را از نیمه راه تنها میگذاشتم چون از طرف همسر احضار شده بودم برا رفتن به میهمانی ..🙃. با شرمندگی تمام از صحنه مبارزه حذف شدم 😓 اما خبرهای بعدی از دوستان رسید که استقبال خوبی شده و قابلمه بزرگ آش خالی شده ..مقدار کمی هم مانده بود توسط یکی از دوستان با مشارکت همسایه ها و فامیل همه به فروش رسید ونهایتا با فروش آش و مبلغی که اهل مسجد داده بودند مبلغ ۳میلیون و پانصد هزار تومان جمع شد تا کمک کوچکی باشد برا رزمندگان جبهه ی حق ...به امید پیروزی حق برباطل الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡
مادَرانه سَبزِوار
بسم الله الرحمن الرحیم هیچ وقت فکر نمی‌کردم دلم برای یه عده که از رگ و خون من نیستن انقدر تنگ بشه. یه عده آدم که وجودشون تو زندگیم تبدیل شده به نیاز،یه عده که وقتی برام مشکلی پیش میاد از احوالم باخبر میشن در صورتی که مسئولیتی در قبال من ندارن. این هفته قرار بود بریم دیدن یه نی نی. یه نی نی که چن ماهیه زمینی شده ولی چون مامانش شرایط خاصی داشت، نتونستیم به موقع بریم دیدنش. یه نی نی که جمع ۱۲نفره پسرای جوانه مون رو ۱۳نفره کرده(.بعله ما این چنین برا اینده دخترا تون پا به عرصه گذاشتیم😒) ماشاالله یادتون نره🙃🙃 روز و ساعت موعود فرا رسید، من بچه بغل به منزل جلاله جان رسیدم که ملیحه خانم هم در حال پارک کردن ماشین بودن. زنگ در رو زدیم و در میان تعارف های آقا احسان، پله 😰😰هارو بالا رفتیم. پس از احوال پرسی هرچه گوشه کنار رو گشتیم اثری از نی نی نبود. مطلع شدیم که نی نی رو فرستادن خونه مامان جون پی نخود سیاه. کم کم مینا جان وفاطمه جان با گل پسراشون رسیدن که من جای علی خودمو خالی دیدم.با جناب همسر تماس گرفتم و ازش خواستم که علی رو بیاره که ایشون هم آوردنش .همون اول از بچه ها خواستیم باهم سوره توحید رو بخونن. بعد هم بازار صدقه داغ شد. جمع بازی و شلوغی حسابی گرم بود. ما مادر ها درمیان بازی ها و جیغ و داد بچه ها تلاش میکردیم صدا هامون رو بهم برسونیم‌. با صدای اذان، میون سر و صدای پسر بزرگا و مهر قاپی پسر کوچیکا نمازمون رو خوندیم. بعد نماز، میزبان عزیز با چای و دسر و میوه از ما پذیرایی کردند. رسیدیم به بحث شیرین برنامه های نیمسال دوم. طی این صحبت ها، در مورد فعالیت ها و دور همی جوانه مون به نتایجی رسیدیم که ان شاالله (گوش شیطون کر ) انجامشان بدیم. بعد از جلسه، خونه میزبان رو کمی تا حدودی مرتب کردیم و خاله ملیحه با بچه ها بازی کرد تا اینکه وقت رفتن رسید. پس از خداحافظی هر کدوم به خونه خودمون رفتیم. جای مهدیه جان وزهرا جان و علی آقا ومحمد آقا خالی. تا دورهمی بعدی بدرود. الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡
بعدازنوش جان کردن نهار🥘🍛یکی از مادران خوش ذوق گروه دوتا بِه رو باکمک دخترادست وپاگذاشتن وچادرسرشون کردندوآماده ی شنیدن قصه شدن قصه ای بامضمون کمک به مقاومت ومظلومیت فلسطین ولبنان تا انشالله بچه هامون از بچگی دشمن شون اسراییل روبشناسن ودرآخربامرگ بر اسراییل وآمریکاتوسط بچه هاقصه تموم شد وبچه هاشروع کردندبه خورد کردن بِه هاوریختن توقابلمه ی مسی قشنگی وشکر هم ریختن تاکدبانوهای آینده بشن . وبعدهم بِه هارو نوش جان کردند. تاساعت۹ شب پخت مربای بِه طول کشیداماچه رنگ وطعمی شده بودعالی👌 مربای مقاومت این میشود دیگر مردمی شبیه بِه مقاوم وسرسخت حتی بافشار پخت کم‌ نیاوردند‌. نصرومن الله وفتحه قریب🌼🌼🌼 الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡
روز دوم👇 روز قبل بچه ها مربا ها رو آماده کرده بودند امروز نوبت بسته بندی بود دو نفر برچسب های« سنصلی فی القدس» رو ، روی ظرفا میچسبوندن ، بعضی خانوما هم مربا ها رو داخل ظرفا میریختن و وزن مربا ها رو چک میکردن که به اندازه باشه . بچه ها هم با خودشون مشغول بازی بودن. بسته بندی که تموم شد ، مجدد تصمیم گرفتیم که مربای هویج درست کنیم ، دو تا از بچه ها زحمت خریدش رو کشیدن و یکی دو سه نفر هم اونا رو شستن و پوست گرفتن و خرد کردن ولی زحمت پختنشون افتاد گردن یه نفر .مربا های خرد شده توسط یکی از اعضای جوانه که ماشین داشت رسید دست سرآشپزش تا پخته بشه و بسته بندی. پروسه درست کردن مربا و بسته بندیش تموم شد، فقط برای زیبایی بیشتر دور شیشه های مربا با کمک بچه هایه ربان با یه شکلات🍬 در جهت اغفال بچه ها ، گره زدیم 😬 مرحله آخر هم خونه مرتب شد و هر کی رفت خونه خودش. رقیه خانوم موند و شیشه های مربا 😅 ادامه روز سوم 😊 الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡
روز سوم صبح جمعه بود بیقراردعای ندبه تا لحظه آهر دودل بودم برم یا نه چون میترسیدم برای بازارچه انرژی کم بیارم دل زدم به دریا متوسل به امام زمان و رفتم دعا. قرار بود یکی از دوستان که ماشین داره صبح بیاد دنبالم که مربا هارو ببریم بازارچه متاسفانه ناخوش احوال شد گفت نمیتونم صبح زود بیام رزق دعا ندبه این شد که یکی از خانما گفت من شوهرم هست با ماشین میاییم دنبالت میریم بازارچه سر راه یکی از دوستان سوار کردم رفتیم سمت جایگاه از درب که وارد شدیم تمام دوستان درحال فعالیت بودن یه گوشه کار گرفته بودن و داشتن کارهارو مرتب میکردن ماهم میزمون پیدا کردیم و مرباها و کردو بادام هارو رو چیدیم تا قبل اذان زیاد امیدی به فروش نبود نزدیک اذان با اینکه هوا خیلی سرد بود ولی نمازگزاران آمدن و فروش ما شروع شد اذان که تمام شد همه بدو بدو رفتن برای نماز منم از خستگی رفتم خونه دل تو دلم نبود آخه زیاد فروش نداشتیم ولی وقتی اضافه های مربا هارو دوستم آورد خونه چشمهام😍این شکلی شد تعداد کمی مونده بود و همه گردوهای فروش رفته بود و بادام هم یک کیلو مونده بود. خداوند از بانیان بِه وسیب،شکر،گردو،بادام قبول کنه 🤲 و یه خدا قوت به بچه های پاکار جوانمون که با هر خالی کسالت ،خستگی ،بچه کوچیک،بارداری و...ولی هر کدوم یه گوشه کار گرفتن و همه چیز به خوبی انجام شد. الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡
در هفته ای که گذشت، مستند اسرائیلیسم برای دانش آموزان نوجوان اکران شد. همچنین روز جمعه و همزمان با بازارچه نصر ۳، میز تبیین و چالش در محل مصلی، توسط دو نفر از اعضا دایر شد. الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این روزها که مشغول روزمرگی هایمان هستیم.خواب ،خوراک ،تفریح ،آرامش و امنیتمان برقرار است اما در آن دور دست ها اوضاع جور دیگریست. گاهی میان مجازی گردی هایمان اخبار جبهه ی مقاومت دلمان ،قلبمان،دستمان و چشم هایمان را می لرزاند. شهادت زنان،کودکان و مردمان بی دفاع . درد تشنگی،گرسنگی ،آوارگی،ترس ، اضطراب، آوار،سوختن،یتیمی ،تنهایی و غربتشان ما را به حال اضطرار انداخته است. تکرار تاریخ ... کربلای این زمان... لا به لای همه ی عکسها،فیلم ها،اخبار،حماسه ها و رشادت ها ، روایتِ یک سوال لبنانی های عزیز ، ما را به تامل واداشت. این روزها هر کسی با امکان خود به جبهه ی مقاومت کمک میکند. با خود فکر کردیم شاید ماها به عنوان خواهران دینی محور مقاومت در حد و اندازه ی خود در قالب پویشی ، ارادت قلبی و انس و الفتمان را برای این عزیزان به نمایش بگذاریم. جهت تقویت روحیه در راه مقاومت. با همکاری اعضای جوانه فیلمی را آماده کردیم که تقدیم میکنیم به همه ی مادران ،خواهران،فرزندان، پدران و برادران دینمان در جبهه ی مقاومت علی الخصوص لبنانی های عزیز. از ایران به لبنان... از ایران به غزه... از ایران به مقاومت... با مقاومت تا آخرین نفس... انشاءالله... (س) الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡
اطلاعیه ی بازارچه نصر اومده بود و مادران جوانه، همراه بچه هاشون دوباره به تکاپو افتادن. قرار شد همون همیشگی رو دوباره درست کنیم😉 یعنی ساندویج فلافل. اما اینبار با این تفاوت که در کنار آماده کردن ساندویج ها، یه کارگاه هم برای بچه ها برگزار کنیم، تا بچه ها دلیل کارشون در بازارچه رو متوجه بشن. کتاب تعلیم و تربیت شهید مطهری رو با دوستان دیگه ای همخوانی میکنیم. توی کتاب، استاد مطهری از اهمیت ارزشمندی انسان ها و وجود ادمی میگن.. اینکه چطور این ارزشمندی رو به بچه ها منتقل کنیم، دغدغه ی بعدیم شده بود. حالا که بحث کارگاه شد، تصمیم گرفتیم، داستانی رو برای بچه ها طراحی کنیم که این مفهوم ارزشمندی رو به بچه ها منتقل کنه که چقدر وجودشون کارشون میتونه مهم و اثربخش باشه. کارگاه با یه داستان برای بچه ها شروع میشد.. به این صورت که توی یکی از شهرهای زیبا و با صفای ایران، چند تا مواد خوراکی مثل فلافل، کاهو، خیارشور، سس و نون ساندویجی، برای خودشون توی اشپزخونه نشسته بودن و حسابی غصه دار بودن که چرا همه ی مردم دارن برای مقاومت یه کاری انجام میدن ولی ما نمیتونیم و کاری از ما برنمیاد... (با ذکر دیالوگ برای تک تک مواد و جزئیات بیشتر) حالا قابلمه ی باتجربه میاد و به این مواد خوراکی میگه که چرا ناراحتین و غصه دار.. هرکسی و هرموجودی که آفریده ی خداست وجودش با ارزشه چون هر کدوم برای خودشون، یه خاصیتی هایی دارن.. و برای این دنیا مفید و ارزشمند هستن... اما بعضی وقتا، بعضی کارها، بعضی آدم ها مهم تر و با ارزش تر میشن.. باید بگردیم اونا رو پیدا کنیم. حالا میخوام بهتون بگم، یه کسایی هستن که میتونن شما مواد خوراکی که ناراحت هستین رو کمک بدن و از این حال دربیارن. اونا کیاهستن؟ همین بچه هایی که الان اینجان! (تعجب زیادی در چهره بچه ها نمودار شد) چطوری؟ اگه بچه ها باهم کمک بدن و این مواد رو قاطی کنن، چی درست میشه؟ بچه ها: یه ساندویج خشمزه. _حالا چطور میشه با این ساندویج ها یه کار خیلی خیلی باارزش و مهم انجام داد؟ بچه ها با کمی فکر: اگه بفروشیم و پولش رو کمک کنیم به مقاومت.. اینطوری بود با کمک خود بچه ها، اهمیت کار پیدا شد و بچه ها با انگیزه و روحیه ی بیشتری به مادران کمک میکردن، تا زودتر ساندویج ها رو آماده کنیم و برسونیم به محل برگزاری بازارچه یعنی جایگاه نماز جمعه.. اونجا پسرای جوانه رو گذاشتیم پشت دخل.. و مادران هم جهت نظارت همون حوالی بودیم. گاهی هم میز رو کلا میسپردیم به بچه ها و میرفتیم تا گشتی بزنیم توی غرفه های دیگه و یا رفتیم برای خواندن نماز. بچه ها همه ی ساندویج ها رو فروخته بودن و صدر درصد فروش رو دادیم به مقاومت. بچه ها خوشحال از همکاری، بازی، فروش، حساب و کتاب و خوردن حاصل دسترنج خودشون، به خونه هاشون برگشتن. لّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡
(س) احساس شیرین و لطیفی بود🥲 حس حضور میان بانوانی که از جنس صفا بودند و محبت و ایمان و نور مادری. آن‌هم برای نو مادری چون من، که غم غربت و نبودن خانواده در بَرَم، رنج مثبت و شیرین مادری را کمی سخت کرده بود😇 از صبح آرام و قرار نداشتم، برای پیوستن به دورهمی رقیه ای ها😍 جمعی که به تازگی به محفل پراز نور و معرفتشون ملحق شده بودم🥰 صبح زود بیدار شدم و بعد از مرتب کردن خانه وانجام کارهای منزل، دخترکانم رو مهیای رفتن کردم‌. غرق ذوق و التهاب رفتن بودیم☺️ قشنگتر ماجرا این بود که میزبانمان کربلایی بود و آن‌هم چه کربلائیه عزیزو مهربانی😍 به محض رسیدن، صاحبخانه با خوشروئی و چهره ای گرم و صمیمی مارا به داخل دعوت کرد و من برای اولین بار با اعضای دوست داشتنی و پراز نشاط جوانه حضرت رقیه(س) رو به رو شدم و مشغول سلام و سلامتی وگفت و گوهای دوستانه شدیم☘🍂 از مادرانگی هایمان گفتیم🥰 از اینکه در چه مسیر پراز رنجِ سرشار از لذتی قرار داریم. از چالش های مادرانه، از گاهی کم آوردن ها🥲 از راه حل ها و تجارب مادرانه ی مان☺️ آنقدر گفتیم و گفتیم که وجودمان آرام شد از اینهمه همدلی و همدردی. باب شوخی و خنده هم باز بود الحمدلله😉 غرق صحبت و خوش و بش بودیم که کربلایی عزیزمان با سوغات کربلا از ما پذیرایی کردند و عِطر روح بخش تربت و تسبیح حسینی، مهمان منزل گرمشان شد🥰 دخترانمان همه مشغول بازی و نشاط و جست و خیزهای کودکانه خود بودند و من چقدر شاکر بودم از این نعمت دوست خوب که نصیب و قسمت دخترهایمان هم شده بود. صدای ملکوتی اذان که بلند شد🌱 رقیه ای ها یک به یک قامت بستند و مشغول ادای این فریضه شیرین الهی شدند و بعد از تشکر و قدردانی از زحمات میزبان کربلایمان، یکی یکی عزم رفتن کرده و راهی خانه و کاشانه گرم خود شدیم😍❤️ البته بگم که این برنامه جز برنامه ثابت جوانه مون نبود و فقط جهت دیدار با کربلایی عزیزمان چیده شده بود 😊 (س) الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡
یکی از فعالیت های در طول سال جمع اوری لباس ها و اسباب بازی و کیف وکفش دست دوم تمییز قابل استفاده و نو هستش. این وسایل بر طبق سایز خانواده ها دسته بندی و معمولا کنار بسته غذایی توزیع میشن.🛍🛍 ایندفعه کلللی وسایل رسیده بود دستمون 🧥👕👖👟👜🎒 حدود ده تا پلاستیک بزرگ. ماشاالله انقدر وسایل زیاد بود که حدود یه ماه طول کشید که تونستیم تو ۳-۴ نوبت همه رو تقسیم کنیم و برسونیم دست خانواده ها🚕🚗 و اضافه ها رو هم دادیم به یه واحد نیکوکاری دیگه. الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡
خیلی وقته که جمعه های من با ندبه های مادرانه رنگ و بوی دوستداشتنی و تازه ای به خودش گرفته. از همون ابتدای اعلام امادگی که اوج همدلیه و این همدلی در همه جای ندبه های مادرانه موج میزنه.. از همون زمانیکه سوار بر بال فرشته هایی که در قالب راننده تو رو در مسیرشون و یا هر جای شهر به ندبه میرسونند... چقدر این # مسافر و # راننده قشنگه کدام نقاش میتونه این زیبایی رو به تصویر بکشه در این زمانه که شاید بعضی از ما فقط درگیر خودمون و اعضای خانواده خودمون هستیم.. چقدر زیباست که تو مهمان منزلی میشی که شاید اولین بار صورت دوستداشتنی صاحبخانه را میبینی و تنها نقطه اشتراک تو با اون عشق به امام زمانه... و صاحبخانه میزبان کسانی میشه که تنها نسبتش با مهمانان خواهر دینی بودن هست!به معنای واقعی کلمه صمیمیت و همدلی... همین اتفاق ساده و زیبا من رو مشتاق میکنه که کتاب هفتم رو تند تند و مشتاقانه ورق بزنم تا به جمعه برسم چشم هام رو میبندم و تصور میکنم چقدر زندگی در دوران ظهور قشنگه... این هفته هم مثل همیشه همراه با خواهرای دوستداشتی همراه شدیم دیدن چهره های پر مهر همراهان همیشگی ندبه مثل نسیم دلنوازی قلبم رو نوازش میده مداح در حال خواندن دعا کم کم صدای حق حق گریه بلند میشه این الحسن و این الحسین.... الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡