*مشق نوعروسان*
مهمانهای جمع، نوعروسان دهه هشتادی بودند. مسجد روستا میخواست برایشان کلاسهای سبک زندگی اسلامی بگذارد.
احساس خطر کرده بودند، از آژیرهای به صدا در آمده توی این روزها! عدو باز هم سبب خیر شده بود و از بغلش نان و نوایی هم قسمت ما شد. گفتند بخش کتاب خوانی دوره را برای تو گذاشته ایم کنار.
نشستم و به مغزم فشار آوردم. نوجوان دهه هشتادی نو عروس که به قول امام روح الله می خواهد برود و بسازد...
نگاهی به قفسه کتابهایم انداختم. خانه دار مبارز زودتر از همه، چراغ سبزش را نشان داده بود و سر همراهی ما توی این جلسه را داشت.
خب بسم الله!
گپ و گفت های روز آشنایی و ترین های دوران عقدکنان و سوتی های روزهای ازدواج شان را مرور کردیم و با حفظ شئونات اسلامی و زیر نظر خادمه مسجد، به شکل استاندارد خندیدیم و شادی نمودیم.
لای مرور خوشمزگی های نو عروس ها، می توانستی مدل نگاه و حس حالشان به زندگی که قرار است پا تویش بگذارند را بفهمی.
نفس عمیقی کشیدم، نگاهی به #خانه_دار_مبارز کردم و آرام رو به جمع گرفتمش! گفتم:« حوصله دارین ترینهای این نوعروس دوازده و اندی ساله رو هم، باهم مرور کنیم!»
کمی باهم پچ پچ کردند و به نشانه تایید سرشان را تکان دادند. هنوز کتاب را باز نکرده بودم که یکی شان با لحن حسرت آمیزی گفت:« خانم چه قد زود عروس شده! آزادیا شو همه رو از دست داده مثل ما...»
بغل دستی اش فوری آمد وسط حرفش و گفت:« آره آدم عروس بشه نه دیگه می تونه درست، درس بخونه. نه بره سرکار و برای خودش کسی بشه. فردا هم باید بچه بیاریم و کهنه بشوریم.» لبخندی زدم و گفتم:« حالا نگران کهنه اش نباش. ماشین کهنه شور هست.»
بهش اشاره کردم و گفتم اصلا خودت پاشو بیا اینجا با هم بریم تو زندگی این نوعروس ۱۲ساله ببینیم تو اون زمانا تو ازدواج با سن کم و در حالی که از یه جاییم مدرسه نتونسته بره، چه جوری برای خودش کسی شده! اصلا کسی شدن ینی چی؟!»
آمد کنارم ایستاد و شروع کردیم به خواندن تکه هایی از کتاب که مشخص کرده بودم.
از ازدواج #خانه_دار_مبارز شروع کردیم و آرام آرام رسیدیم پای همان منبری که زندگی خانه دار قصه را زیر و رو کرده بود و کم کم ازش یک خانه دار واقعی ساخته بود!
حالا پای خانه دار داشت از چارچوب خانه اش می زد بیرون. هر زمان و توی هر اوضاع و احوالی مرکز دنیایش نو به نو عوض می شد و توی میدان های مختلف نقش آفرینی می کرد.
یک روز توی مسجد و منبر، یک روز وسط راه پیمایی، یک روز توی خانه اش، یک روز توی جهاد سازندگی، یک روز وسط جنگ، یک روز هم پای گهواره نوزادش...
کتاب داشت به انتهایش نزدیک می شد. دخترها انگار سرنخ را پیدا کرده بودند. حالا جنس سوال و جواب هایشان عوض شده بود.
کلمه های جدیدی توی دهان شان می چرخید.
هویت...
زن مسلمان...
آزادی...
جهاد...
مبارزه...
هدف و آرمان....
داغ داغ قرار جلسه بعدی را گذاشتم.
مشق شب: میخوای در آینده چیکاره بشی؟
سوالی که صدبار توی زندگی ازمان پرسیدند و البته جواب درستش را قشنگ حالیمان نکردند.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#معرفی_کتاب
@madaranemeidan