eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
718 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
212 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتابخوانی در کتابخانه امامزاده شعیب علیه السلام در هفته کتابخوانی توسط نوگل پیش دبستانی. تشویق بچه ها به کتاب خواندن وطرح عضویت بچه های پیش دبستانی در کتابخانه امامزاده شعیب علیه السلام🌹 امروز بچه ها با روند امانت کتاب وچگونگی نگهداری از کتاب و نحوه عضویت در کتابخانه هم آشنا شدند. @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند وقت پیش به ذهنم رسید و یک کانال در پیام رسان ایتا درست کردم. اسامی کتاب‌ها و توضیحاتشون رو بارگزاری کردم و افرادی رو که در شهر خودمون هستند و علاقمند به امانت کتاب ، عضو کردم😊 در توضیحات ابتدایی کانال ، از اعضا خواستم تا برای شادی روح پدرم فاتحه ای رو قرائت کنند. پدرم هم اهل مطالعه بودند... روح شون شاد🌺🌺🌺 @madaranemeidan
به مناسبت روز کتاب و کتابخوانی با گل پسرم رفتیم کتابخونه امامزاده شعیب من عضو شدم و پسرم از کتاب‌های بخش کودک بهره برد. @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیروز حوالی ظهر بود که کتاب خانه ی مادرانه سبزوار، تو یکی از روزای هفته ی کتاب، چشم به جهان گشود📚🏡👀 این جا محلی هست که کتاب های امانی مادران به اشتراک گذاشته میشه و افراد می تونن از همدیگه کتاب امانت بگیرن😍😍😍 از دیروز تا حالا حدود صد جلد کتاب امانتی رو کانال بارگذاری شد و از همون ساعات اول بازار بده بستون کتاب حسابی داغ شد😍 سیل کتابای امانی هم از آن سو به سمت ادمین جهت قرار گرفتن روی کانال سرازیر شد🌺 یه رودخونه ی با برکت که ماما می تونن بدون هزینه از کتابخونه ی همدیگه بهره مند بشن😃😃 روی این کانال إن شاءالله علاوه بر قرار دادن عناوین کتاب با مشخصات کامل شامل معرفی و نویسنده و انتشارات و گروه سنی، قراره مطالبی در حوزه ی کتاب و کتابخوانی ویژه ی مادران و کودکان قرار بگیره إن شاءالله به برکت صلواتی بر محمد و آل محمد🌸🌸🌸🌸 @madaranemeidan
از وقتی که پدرش بهش گفته بود که توی کتابخونه عضوت کردم، در پوست خودش نمی‌گنجید و برای رفتن به کتابخونه لحظه‌شماری می‌کرد. دیشب مدام تأکید می‌کرد که صبح زود منو بیدار کنی تا برم کتابخونه. با اینکه صبح‌ها به سختی از خواب بیدار میشه، ولی امروز صبح زود با یه بار صدا زدن، بیدار شد و صبحانه خورد. بعد هم سریع آماده شد و با پدرش رفتن کتابخونه. یه مدت که گذشت، با دوتا کتاب امانتی توی دستش و با برقی توی چشماش به خونه برگشت.😃 @madaranemeidan
دم دمای اذان بود که بیدار شدیم...پرده رو زدم کنار طبق معمول همیشه که ببینم بارون اومده یا نه...چشمم افتاد به پنجره ی خیس و خیابون زیر آب😃😃 از خوش حالی اشکم در اومد...چندین هفته بود دلم یه بارون حسابی میخواست😍😍 بعد از یه ربع نیم ساعتی که سیر شدم از دیدن بارون، به همسرجان گفتم:« آقا هوا، هوای جنگله! بلند شو که کار داریم!» همسرم که حسابی جا خورده بود و خیال می کرد زنش وسط کویر ایران، هوای جنگل کرده😁 گفت:« ینی چی؟! چه کاری داریم😳؟!» گفتم آقا! میرزا تو همچین هوایی تو دل جنگل ها انقد دوید و جنگید و خوابید برای هدفش. راستی چه حالی داشت میرزا به چی فک می کرد که انقد قوی بود..بلند شو دست به کار بشیم یه سوپ برای شفای دل خودمون و امت اسلام بپزیم و ببریم در خونه ها. تو هم چین هوایی، حال دل میرزا بیش تر به دل مردم می چسبه... بساط سوپ رو به راه کردیم قد ده بیست نفر.. هربار که باد می پیچید و بارون می خورد به شیشه، انگار از پشت پنجره ی مه گرفته، مدام میرزا رو میدیم...میرزا دعا کن قد تو روحمون قوی بشه...میرزا دعا کن کم نیاریم...میرزا دعا کن.... سوپ ها رو ریختیم تو ظرف ها...حدود ساعت هشت صبح رفت در خونه ی همسایه ها.. روش نوشتم :«صل الله علیک یا صاحب الزمان و صل الله علیک بر سربازان تو یا صاحب الزمان و سرباز اهل جنگلت، کسی که جنگید و دوید و خوابید تو جنگل ها تو باد تو بارون تو سرما، برای این که کسی نگاه چپ به این دین و خاک و مردم نکنه...به آبرویی که میرزا پیشت داره، دست ما رو هم بگیر، قوی مون کن کم نیاریم...» شادی ارواح طیبه ی شهدا به ویژه میرزا کوچک خان جنگی و یارانش صلوات 🕊🕊🕊🕊🕊 چه قد در جنگل می خوابی برای مردم؟ خسته نشدی ای جان جانان من؟ تو را می گویم ای میرزا کوچک خان! خدا می داند که من خواب نمی توانم. از ترس دشمن. دلم آویزان است.. تو را می گویم ای میرزا کوچک خان.... @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عرض سلام و ادب و احترام خدمت همراهان محترم کانال مادران میدان🌺🌺🌺 إن شاءالله بزودی پویش جدیدی آغاز خواهد شد....در کنار ما باشید🌱☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیزم سلام😃😍 ما با یه پویش دیگه برگشتیم کنارتون، در شب میلاد با سعادت بانو زینب کبری سلام الله علیها❤️ می دونید خوش حال کردن و نشوندن یه لبخند رو صورت بندگان خدا چه قدر ثواب داره در پیشگاه خداوند؟! حالا اون بنده ها اگر بچه ها باشند که دیگه چه شود😃😃 حالا ما میخایم با هدیه هایی🎁🎁🎁 هرچند کوچک این لبخند رو ، روی صورت این فرشته ها بیاریم😇 بدین صورت که، تعدادی هدیه آماده کنیم و بدیم به بچه هایی که تو مکان های مختلف می بینیم😊 هدف ما تو این پویش ایجاد حس محبت و همدلی، انتشار حال خوب و برقراری ارتباط با بچه ها و بزرگترهاشون هست. شما هم می تونید با چند تا هدیه ی کوچولو این پویش رو تو شهر و روستای خودتون آغاز کنید و روایت هاش رو جهت نشر در کانال برای ما ارسال کنید😊 منتظرتون هستیم. @maryam_barzoyi @madaranemeidan
یک روز جمعه ظهر با دوستم برای کاری رفتیم بیرون. تو اون خیابونی که ما کارداشتیم همه مغازه ها تعطیل بود فقط یه مغازه نیمه باز بود. دوستم رفت و در اون مغازه رو زد تا بیان و درو بازکنن و چیزی که میخواستیم رو بخره و منم تو ماشین منتظر نشسته بودم. همونطور که سرم تو گوشیم بود صدای یه دختر بچه رو شنیدم که با مامانش داشتن پیاده روی میکردن و نمیدونم چی شد که یهو دست مامانشو ول کرد و بدو بدو اومد این طرف خیابون و به در ماشین من میزد. (اتفاقا همون موقع هم تازه هدایای پویش به دست ما رسیده بود). مامانش اومد و گفت چی میخوای برای چی اومدی این سمت؟ اما دخترش جواب نمیداد و میزد به شیشه و میخواست با من دوست بشه و حس میکنم میخواست یه چیزی بهم بگه. همون لحظه به دلم افتاد که از هدایای پویش بهش بدم. وقتی هدیه رو بهش دادم دیدم مامانش اشک تو چشمش جمع شده. میگفت تا حالا سابقه نداشت بچم اینطوری بی هوا دستمو ول کنه و بره جایی انگاری بهش الهام شده شما هدیه دارین... @madaranemeidan
یه روز میخواستم یه مسیری رو با تاکسی برم اما چون پول نقد همراه نداشتم تاکسی اینترنتی گرفتم اما راننده تاکسی به نزدیک من که رسید سفر رو لغو کرد. ته کیفم دو هزار و پونصد تومن داشتم با خودم گفتم تاکسی میگیرم و بهشون میگم جلو عابر بانک واستن تا پول بردارم. وقتی سوار تاکسی شدم و مقدار کرایه رو پرسیدم گفت پنج تومن و چون پولم کم بود گفتم جلوی عابربانک نگه دارن تا پول بردارم اما تاکسی دار اعتراض کرد که من وقتم گرفته میشه چرا پول برنمیدارین و... دست تو کیفم کردم و دنبال پول بودم چشمم به هدایای پویش خورد. به راننده تاکسی گفتم آقا شما نوه دارین؟ گفت بله چند تا نوه دارم چطور؟ گفتم من پولم برای کرایه کافی نیست شماهم که جلوی عابربانک نگه نمیدارین اگه من برای نوه هاتون هدیه بدم راضی میشین؟ راننده خوشحال شد و گفت بله. راننده ای که اولش ناراحت شد وغرغر میکرد آخرش با خوشحالی خداحافظی کرد و کلی دعا کرد.. @madaranemeidan
چند وقت پیش حاج آقا پناهیان اومده بودن سبزوار و سخنرانی داشتند، سالگرد شهید مهدی موحدنیا هم بود. من توی مراسم سخنرانی جزو نیروهای حفاظت بودم و دیدم تعداد بچه های داخل مراسم زیاده به دوستم زنگ زدم و گفتم با خودش هدایای پویش رو بیاره. دوستم هم هدایا رو اورده بود و داده بود به بچه ها. من چون حفاظت بودم باید تا اخر مراسم میبودم. وقتی مراسم تموم شد و دیگه مردم داشتند میرفتند میدیدم که بچه ها چقدر خوشحال بودن از هواپیماهای کوچولویی که هدیه گرفته بودند و از مراسم خاطره خوبی داشتند. @madaranemeidan
با دوستم رفته بودیم مشهد. خونه دوستم که تو مشهد داشت نزدیک حرم بود و یا پیاده میرفتیم تا حرم یا با اتوبوس. با دوستم تو اتوبوس نشسته بودیم که یه خانوم که فکرکنم یا فالگیر بود یا متکدی به همراه بچش وارد اتوبوس شد و چند تا صندلی عقب تر از ما نشستن. منو دوستم تو کیفمون از هدایای پویش داشتیم. به دوستم گفتم که به این آقا پسر یه هدیه بدیم و یه هواپیمای کوچیک از کیفم دراوردم و بهش دادم. خانومای دیگه که تو اتوبوس بودن و دیدن ما به اون پسربچه هدیه دادیم شروع کردن هر کدوم به بچه چیزی دادن. یکی شکلات میداد یکی کیک میداد. وقتی این اتفاق افتاد خیلی خوشحال شدیم و تحت تاثیر قرار گرفتیم. پویشی که توی سبزوار راه افتاد و انجام میدادیم حالا تو مشهد هم انجام شده بود و خیلی خوشحال شدیم. به حرم که رسیدیم بچه های من و دوستم از هدایای پویش برداشتن و به بچه هایی که میدیدن هدیه میدادن. هم بچه های ما خیلی خوشحال بودن هم بچه هایی که هدیه میگرفتن. @madaranemeidan
حدود یک هفته ده روز به سیزده آبان و روز دانش آموز مونده بود. من تو گروه کنگره شهدای سبزوار در مورد شهدای دانش آموز و شهید احمد نظیف و.. خوندم و بعدش خیلی دوس داشتم برم تو یکی از مدرسه ها و به بچه ها از هدایای پویش بدم. دوباره تو کانال و گروه اطلاعیه پویش رو گذاشتم و خداروشکر پول خوبی هم جمع شد و من تونستم حدود پنجاه شصت تا هدیه بخرم. روز دانش اموز به همراه بچه هام رفتیم یکی از مدرسه های اطراف خونه و کلاس اولیا. باهاشون در مورد شهدای دانش آموز مخصوصا شهید احمد نظیف ۱۲ ساله که توی سبزوار خیلی غریبه صحبت کردم. راجع به امام زمان باهاشون صحبت کردم. بچه ها خیلی خوشحال شدن. مدیر مدرسه هم خوشحال شد و کلی تشکر کرد. همونجا هم مدیر و معاونا و معلما شماره کارتِ پویش رو گرفتن و در حد توانشون کمک کردن و ما تونستیم بازم کلی هدیه برای بچه های بیشتری بخریم. @madaranemeidan
دوستان عزیز منتظر دریافت روایت های شما هم هستیم😍😍😍 عیدتون مبارک🌱 @maryam_barzoyi @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
شبای محرم و صفرم هر شب میرفتیم آستان. هر شب اخر استان یه موکت پهن میکردن برای بچه ها به عنوان واحد کودک و بچه ها توش بازی میکردن. یک شب من جلو رفتم و چند تا هدیه به چند تا بچه دادم و اومدم سرجام نشستم. بعد دیدم چند تا بچه جامو پیدا کردن و اومدن گفتن شما که هدیه دادین چند تا از دوستامون موندن به اونا هدیه ندادین میشه به اونا هم بدین؟ من کیفمو نگاه کردم اما متاسفانه هدیه نداشتم دیگه.. بهشون گفتم ببخشید هدیه ها تموم شده ولی بعدا باز براتون میارم گفتن میشه فرداشب بیارین؟ از اونجایی که میدونستم تو خونه هدیه نداریم و کارتمم موجودی نداشت گفتم شرمنده دیگه هدیه ندارم ولی دعا کنین یه خیری پیدا بشه و بتونم برای فرداشب برم هدیه بخرم و بیارم. دیگه بچه ها رفتن. وسطای مراسم دیدم بچه ها بدو بدو دارن میان سمتم. یکی از بچه ها که خیلی هم خوش سروزبون بود اسمش زینب بود اومد جلو و بهم یه دسته پول داد بهش گفتم این چیه؟ گفت من رفتم بین جمعیت و بهشون گفتم که شما میرین از طرف امام زمان برای بچه ها هدیه میخرین و میدین به بچه ها اوناهم پول دادن و گفتن شما برین بازم هدیه بخرین.. .حالا هم من این پولو اوردم که شما برین برای فرداشبم هدیه بخرین. کارشون که تموم شد رفتن اما دیدم دوباره اومدن و همون زینب خانوم گفت میشه شماره حسابتون رو هم بدین؟ منم شماره رو دادم و دیدم همون لحظه نزدیک صدهزارتومن واریز شد به کارتم.. من ترسیدم که نکنه این بچه درست تعریف نمیکنه برای مردم. برای همین پاشدم و رفتم پیش خانوم تاج فرد. به ایشون قضیه رو گفتم گفتن اره میومدن راجع به پویش حرف میزدن و پول جمع میکردن. خلاصه اون شب اون بچه ها کلی پول برای پویش جمع کردن. و خداروشکر منم تونستم برم برای فردا شبش کلی هدیه بخرم. به همه بچه های واحد کودک و بچه های اون محدوده هدیه رسید و کلی خوشحال شدن. هر کدوم از بچه ها که بهشون هدیه میدادم میرفتن پول کادوهاشونو از ماماناشون میگرفتن یا خود پدرمادرا میدادن میگفتن شما برین دوباره کادو بخرین و به بچه ها بدین.... @madaranemeidan
یه روز تو خیابون بیهق بودم که دیدم دوتا خانوم با یه دختر بچه دارن میان. واستادم تا به اون دختر بچه یه هدیه بدم. وقتی که رسیدن و من هدیه رو دادم مادر اون بچه که حجاب کاملی هم نداشت گفت این چیه ازطرف کیه و من براشون توضیح دادم و رو به اون دختر بچه کردم و ازش پرسیدم امام زمانو میشناسی؟ میدونی تنها امام ما هستن که زنده ان وبین ما هستن اما ما نمیبینمشون و خلاصه کلی از امام زمان صحبت کردم. دختر بچه هدیه رو گرفت و تشکر کرد و دو کرد به مامانش گفت ببین شماها چادر سرتون نمیکنین روسری هم نمیزارین و مهربونم نیستین اما این خانوما هم باحجابن هم مهربونن هم کادو میدن.. @madaranemeidan
نزدیک ولادت امام حسن عسگری بودیم و من خیلی دوست داشتم اون روز رو بریم تو خیابون و به بچه ها هدیه بدیم مخصوصا که ولادت پدر امام زمانمون بود. اما متاسفانه موجودی کارت پویش صفر بود و خودمم موجودی نداشتم برای خرید هدیه ها. خیلی تو فکر بودم و به هر کسی که میشناختم پیام میدادم که به پویش کمک کنن.خداروشکر یکی پاسدارایی که میشناختم لطف کردن و مبلغ سیصدهزار تومن واریز کردن و منم رفتم هدیه خریدم. صبح روز عید بعد از کلاس بچه هام بهشون گفتم که بیاین بریم پیاده روی. هدیه ها رو هم برداشتیم و گذاشتیم تو پاکت و رفتیم داخل شهر. هر بچه ای رو که میدیدم بچه هام بدو بدو میرفتن سمتش و با خوشحالی میگفتن امروز ولادت پدر امام زمانه و از طرف امام زمان براتون هدیه اوردیم. خداروشکر بازخورد بچه ها عالی بود. @madaranemeidan
یک روز جمعه ظهر با دوستم برای کاری رفتیم بیرون. تو اون خیابونی که ما کارداشتیم همه مغازه ها تعطیل بود فقط یه مغازه نیمه باز بود. دوستم رفت و در اون مغازه رو زد تا بیان و درو بازکنن و چیزی که میخواستیم رو بخره و منم تو ماشین منتظر نشسته بودم. همونطور که سرم تو گوشیم بود صدای یه دختر بچه رو شنیدم که با مامانش داشتن پیاده روی میکردن و نمیدونم چی شد که یهو دست مامانشو ول کرد و بدو بدو اومد این طرف خیابون و به در ماشین من میزد. (اتفاقا همون موقع هم تازه هدایای پویش به دست ما رسیده بود). مامانش اومد و گفت چی میخوای برای چی اومدی این سمت؟ اما دخترش جواب نمیداد و میزد به شیشه و میخواست با من دوست بشه و حس میکنم میخواست یه چیزی بهم بگه. همون لحظه به دلم افتاد که از هدایای پویش بهش بدم. وقتی هدیه رو بهش دادم دیدم مامانش اشک تو چشمش جمع شده. میگفت تا حالا سابقه نداشت بچم اینطوری بی هوا دستمو ول کنه و بره جایی انگاری بهش الهام شده شما هدیه دارین. @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴۰۰ جلسه با قرائت زیارت عاشورا و حدیث کسا آغاز شد. پس از آن مداح محترم، به ذکر مصیبت حضرت زهرا و نوحه سرایی پرداختند. بعد از پایان مراسم روضه خوانی، سخنران جلسه، دقایقی در شرح وقایع پیش از شهادت زهرا، اقدامات حضرت در دفاع از ولایت و ایراد خطبه فدکیه در مسجد، مطالبی را بیان کردند. واحد کودک هم به اجرای برنامه های مخصوص خود برای کودکان پرداخت. @madaranemaeidan
#گزارش #روضه_مقاومت_فاطمیه #روز_دوم #دی_ماه_۱۴۰۰ #مادرانه_سبزوار #واحد_کودک_مدرسه_خیر_النسا مراسم با قرائت حدیث کسا و زیارت عاشورا آغاز شد. پس از آن یکی از مهمانان شعری در وصف حضرت زهرا سلام الله علیها خواندند. دو کتاب هم با محوریت، شهید سلیمانی، معرفی شد. دقایقی هم مداح اهل بیت، به ذکر مصیبت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها پرداختند. بعد از پایان مداحی، بحث گروهی حول محور میزان محبت ما به اهل بیت علیهم السلام و وظایف ما در قبال این بزرگان شکل گرفت و با صدای اذان جلسه به پایان رسید. واحد کودک هم در کنار برنامه ها، به اجرای برنامه های مخصوص خود برای کودکان پرداخت. @madaranemeidan
🔅به عمل کار برآید به سخن‌دانی نیست! 📚 یک کتابخانۀ مجازی ویژه ی مادران سبزواری چند خطی پیرامون کتابخانۀ مجازی سبزوار 📕دوشنبه‌ها با خودمان قرار کرده بودیم، از کتاب‌هایی که خوانده‌ایم حرف بزنیم. فکر کردیم به جای سرزنش آدم‌ها از این که چرا کتاب نمی‌خوانید و ردیف کردن مدام جملات بزرگان در مورد ارزش کتاب خواندن، از کارهای کرده‌مان حرف بزنیم. به قول جناب سعدی که می فرمود: به عمل کار برآید به سخن‌دانی نیست. 📕کتاب‌هایی را که خوانده بودیم با معرفی‌های جذاب به صحن گروه مادرانه می‌آوردیم و حظ‌مان از خواندن کتاب را با بقیه به اشتراک می‌گذاشتیم. آنقدر که حتی کتاب‌نخوان‌ها هم دلشان غش و ضعف می‌رفت برای دست یافتن به کتاب‌های مذکور! 📕رفته رفته با معرفی‌های وقت و بی‌وقت و به انواع شکل‌ها، بعضی از افراد گروه علاقه‌مند به مطالعه شدند و دنبال کتاب‌های معرفی شده می‌گشتند. اما این عطش با مشاهدۀ قیمت کتاب‌ها در چشم برهم‌زدنی خاموش می‌شد. 📕 نشستیم و فک کردیم که چاره‌ای برای این کار بیندیشیم. کلید طلایی حل مشکل، امانت کتاب بود. حالا که کلی مادر مشتاق مطالعه و آن طرف هم کلی آدم مشتاق امانت کتاب داشتیم، گفتیم ما هم این وسط بیاییم و نخ تسبیح این پیوند مبارک باشیم. درست در روز کتابخوانی، کتابخانۀ مجازی مادرانۀ سبزوار دیده به جهان گشود. 📕از کتاب‌هایی که خودمان داشتیم آغاز کردیم و با ذکر صلوات، کتاب‌ها یکی یکی وارد قفسه‌های مجازی کتابخانۀ مادرانه شدند. روز به روز به تعداد افراد کانال اضافه می‌شد و قفسه‌های کتاب مادرانه هم هر روز پربارتر از دیروز. از آن طرف هم حس و حال این بده و بستان‌ها را که مادران و فرزندان‌شان ارسال می کردند، ثبت و ضبط می‌کردیم و روی کانال قرار می‌دادیم، تا حال خوب امانت کتاب را منتشر کنیم. 📕از عمر کتابخانه یا بهتر است بگویم امانتکدۀ کوچک ما دو ماه بیشتر نمی‌گذرد، اما تا حالا چند صد جلد کتاب روی کانال قرار داده شده است. هم چنین تلاش می‌کنیم که علاوه بر ترویج امانت کتاب، به معرفی روش‎‌های کتابخوانی، معرفی کتاب‌های کودک و نوجوان و بزرگسال، نقد کتاب و... هم بپردازیم. 📕 در همین راستا واحد مطالعه مادرانه هم تاسیس شد و خوانش کتاب به صورت گروهی آغاز شد. هم اکنون نیز، مشغول هم‌خوانی کتاب طرح کلی اندیشۀ اسلامی از مقام معظم رهبری هستیم. اما قصۀ خواندن و امانت‌دادن به همین جا ختم نشد. بعد از مدتی، با همکاری مادران عزیز، طرح فروش قسطی کتاب هم به راه افتاد. در این طرح مادران می‌توانند کتاب‌های مورد نظر خود را به صورت قسطی خریداری کنند، تا گرانی مانع خرید کتاب نشود. قصه های ما با کتاب هم چنان ادامه دارد... ✴️ جهت عضویت در کتابخانه مجازی مادرانه و کسب اطلاعات بیش‌تر به آیدی زیر مراجعه نمایید. @maryam_barzoyi 🆔 @salamsarbedar @ketabkhanemadarane
سلام. دیروز ظهر روزی ام شد که مهمان روضه ی مقاومت مادرانه باشم. بنا به دستورات مقامات بالا😉 بنا شد که به معرفی کتابی برای اعضای روضه بپردازم. هرچه فکر کردم موضوعی بهتر از صحبت کردن در مورد حاج قاسم عزیز پیدا نکردم 😢با معرفی دو کتاب و کلامم رو آغاز کردم.گفتم و خاطره خوندم بغضم رو قورت دادم😭 به قول یه عزیزی😊: آدم با خوندن کتاب پنجاه درصد رشد می کنه با تبلیغ و حرف زدن ازش پنجاه درصد دیگشم واسه اون کتاب تکمیل میشه چون هم حقش رو به جا آورده هم بهتر فهمش کرده هم شده حلقه ی توزیع یه محصول فرهنگی❤️❤️ @ketabkhanemadarane