eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
718 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
205 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
هنر دست مادران ساکن شهر کریمه اهل بیت هر کدوم به طریقی گل درست کردند @madaranemeidan
🎂🎂🎂🎂 جشن به مناسبت میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها توسط هییت مادر و کودک استان بوشهر🌸🌸🌸 @madaranemeidan
🔻رهبر معظم انقلاب اسلامی: 🔺 [در عرصه‌ی فعّالیتهای اجتماعی و سیاسی و علمی و فعّالیتهای گوناگون] زنِ مسلمان مثل مردِ مسلمان حق دارد آنچه را که اقتضای زمان است، آن خلأیی را که احساس میکند، آن وظیفه‌ای را که بر دوش خود حس میکند، انجام دهد چنانچه دختری مثلاً مایل است پزشک شود، یا فعالیت اقتصادی کند، یا در رشته‌های علمی کار کند، یا در دانشگاه تدریس کند، یا در کارهای سیاسی وارد شود، یا روزنامه‌نگار شود، برای او میدانها باز است. به شرط رعایت عفّت و عفاف و عدم اختلاط و امتزاج زن و مرد، در جامعه‌ی اسلامی میدان برای زن و مرد باز است. 🔺شاهد بر این معنا، همه‌ی آثار اسلامی است که در این زمینه‌ها وجود دارد و همه‌ی تکالیف اسلامی است که زن و مرد را به طور یکسان، از مسؤولیت اجتماعی برخوردار میکند. این‌که میفرماید: «من اصبح لا یهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم»، مخصوص مردان نیست؛ زنان هم باید به امور مسلمانان و جامعه‌ی اسلامی و امور جهان اسلام و همه‌ی مسائلی که در دنیا میگذرد، احساس مسؤولیت کنند و اهتمام نمایند؛ چون وظیفه‌ی اسلامی است 🌷 ۱۳۷۵/۱۲/۲۰ 🌱 @Khamenei_Reyhaneh @madaranemeidan
🌸🌸🌸🌸 روز دختر امسال در کنار رفقای مادرانه ای حس و حال دیگری داشت. همه در تکاپو بودیم تا دخترانمان خاطره ای از جنس محبت مادرانه ثبت کنیم. یک مادر گیره درست میکرد. دیگری عهده داره درست کردن کیک شد. مادر دیگری پاکت های رنگی درست کرد. و هدف ثبت خاطره ای خوش برای فرشته ها یی بود که امانتی هستند دست ما❤️ امسال به برکت مادرانه روز دختری با رنگ بوی دیگری داشتیم. @madaranemeidan
با شروع جشن مون، همه بچه های کوچیک و بزرگ ، پسرودختر ، با مادر پدراشون اومدن سمت ما ما هم به بچه ها بادکنک ، شکلات و بیسکوئیت و کاربرگ میدادیم ، به بعضیها گیره روسری و انگشترها و تل هایی که خریده بودیم میدادیم... توی این صحبت ها لبخندی میزدیم ، تبریک عید میگفتیم و باهاشون دوست میشدیم @madaranemeidan
بادکنک ها رو به کمک اعضاء باد میکردیم، کار اونجایی قشنگ میشد که دختر و پسر اعضاء محله بادکنک هارو به زحمت خودشون بادمیکردن و مادرها گره میزدند و با دست بچه هامون تقدیم میشد به دوستاشون که توی پارک بازی میکردن.... اینجوری همدلی و کارگروهی رو توی قلب بچه هامون میکاریم... @madaranemeidan
الحمدلله رب العالمین جشن پر شور و پر حرارتی داشتیم😍😍 بعد از سلام به حضرت معصومه با شعر معروف عمه سادات سلام علیک رفتیم سراغ کارگاه قصه گویی (کتاب ابرک و دختر دانا)😍 و سپس مسابقه بادکنک و نوشتن جمله ای دخترونه روی اون و به ۵جمله برتر جایزه دادیم. و بعد...همخوانی سرود پرطرفدار سلام فرمانده❤️ بعدش رفتیم سراغ بیعت با امام زمان نازنین مون با عنوان دست رنگی و بیعت...بچه ها نقش دست رنگی شون رو روی برگه میزدن و عهدشون با اقا رو یکی یکی میگفتن😍😍🌹🌹 در انتها یکی از حاضران گفتن هفته آینده قراره برن پابوس خانوم فاطمه معصومه علیها سلام و گفتیم بچه ها هر کس نامه داره بنویسه و بده که بره برسه به دست بانو جان مون😘 و خلاصه نامه ها یکی یکی سرازیر شدن. این پابوسی از راه دور😍دلیلی ست بر نگاه لطف حضرت معصومه علیها سلام به این جشن کوچیک @madaranemeidan
سمت دخترای کم حجاب و بی حجاب که می‌رفتیم یا معذب میشدن یا آماده میشدن تا گارد بگیرن برای تذکر اما وقتی روزشون رو بهشون تبریک می‌گفتیم و جعبه شیرینی رو می‌گرفتیم جلوشون و بعدم هدیه می‌دادیم شوکه و متعجب میشدن و بعضی هاشون حتی از خوشحالی جیغ جیغ میکردن😊 ع س @madaranemeidan
لحظات آخر روز قبل جشن تصمیم گرفتیم شربت هم بدیم اونم سختش نکنیم و هرکس از خونه خودش هر شربتی دوست داشت یک شیشه یا یک کلمن بیاره باورمون نمیشد آخرش ۴۰۰تا لیوان شربت پذیرایی کردیم 😯♥️ ع س @madaranemeidan
تو خود پارک نشستیم به بسته بندی بعدم که شروع کردیم به سرود پخش کردن و بادکنک باد کردن همه با تعجب نگاهمون میکردن ع س @madaranemeidan
برنامه مون برای دخترا بود🙈 اما پیر و جوون و زن و مرد رو پذیرا بودیم التماس دعا و حاجت روا باشید هم دریافت کردیم از مامان بزرگ ها و بابا بزرگ ها ☺️ ع س @madaranemeidan
همه با هم راه میرفتیم که بچه های شاد با بادکنکهای رنگی و مامان های محجبه حس خوبی القا کنند. به پسرم گفتم فقط به بچه ها و خانم ها شکلات تعارف کن. رفتیم سمت دوتا خانوم قررررطی🤩 دوتا اقا همراهشون بودند. پسرم کوچیکه و زبانی شیرین داره. گفت عیدتون مبارک و تعارف کرد. خانم ها شکلات برداشتند، کلیییی ذوق کردند و خندیدند و تشکررررر که..... پسرم برگشت و به اقایون تعارف نکرد🤣. خود آقاهه با خنده میگفت احتمالا فقط به خانوم ها میدن. بعد پسرم اومد سمتم. میگه مامان خودت گفتی به اقایون ندم😎 @madaranemeidan
بعضی‌ها در نگاه اول محل نمی‌گذاشتند. رد میشدند. یا نمیگرفتند. امااااااااااااا بچه‌ها با دل پاکشون دلسرد نمی‌شدند 🥰 مسرانه💪 دنبال فرد مورد نظر میدویدند جلوش میایستادند و مجدد تعارف میکردند🤣 فرد مورد نظر میخندید. شاد میشد. با حس خوب قبول میکرد. بعدددد سرش رو که بلند می‌کرد، ما میپریدیم وسط. با حجاب و یه لبخند گِل و گُشاد. عید رو تبریک میگفتیم به خانواده. تولد حضرت معصومه مبارک باشه خانم کوچولو🥰🥰 کم کم اینقدر حالشون خوب میشد که چند کلمه ایی هم صحبت می‌شدند. کار به التماس دعا میکشید🤣🤣 و من محو تماشای ناخن های کاشته و ارایش چشم و مدل مو 🙄 چه تولد با برکتی، ما رو بهم رساند🥰 معصومه سلام الله علیها @madaranemeidan
قرار بر این بود که مادران هر کدوم پفیلا درست کنند و به هر روشی گلسر آماده کنند، بافتنی ، نمدی، فومی یا پارچه ای و بعد توی پارک پفیلاها بسته بندی بشه و گلها و پاپیون ها به گیره ها وصل بشه. @madaranemeidan
از اونجایی که توی پارک نمیشد چسب حرارتی ببریم، به فکر چسب قطره ای افتادیم و مجبور شدیم با دستکش های پزشکی به جنگ چسب و گیره بریم😁 چون اگه به دست می‌چسبید به این راحتی پاک نمیشد. @madaranemeidan
ما دنبال پاک ترین راه ممکن برای همراهی با طبیعت بودیم، می‌خواستیم به جای پلاستیک، کیسه پارچه ای درست کنیم که فرصتمون کم بود. در نهایت توی پلاستیک پفیلاها رو بسته بندی کردیم و رفتیم برای توزیع. ولی توی گرمای قم، ملت از ساعت ۷ به بعد میان توی خیابان. ما یکمی زود رفته بودیم و دنبال سوژه برای اهدا می‌گشتیم.😬 @madaranemeidan
حس خوبی بود وقتی توی پارک دخترها رو پیدا میکردیم و بسته ها رو بهشون می‌دادیم، خوشحال میشدن ولی انگار مادرها بیشتر از اونها ذوق میکردن که روز دختر رو بهشون یادآوری کردیم.😊 @madaranemeidan
بعد از چند دقیقه وقتی می‌دیدیم دخترها توی پارک، گیره سرها رو به سرشون زدن و از کنارمون رد میشن، خیلی مشعوف شدیم😍 فقط فکر داداش ها رو نکرده بودیم که اگه به یه خواهر هدیه بدیم، پس تکلیف برادر چی میشه، دیگه همون موقع سریع یه بسته پفیلا بدون گیره سر جور میکردیم و تقدیم میکردیم. @madaranemeidan
📣 خبر خبر خبردار پویش 👨‍👩‍👦‍👦 صدایِ پایِ عیدِ غدیر میاد 😍 بزرگترین عید ما بچه‌شیعه‌ها 🤩 😃 🤝 بیاین خانه‌ها و خانواده‌هامون رو نورانی کنیم با چراغ ولایت✨ ⁉️ چه کار می‌تونیم بکنیم؟ چه قدم‌هایی برداریم؟🤔 👇👇👇👇👇 👣 قدم اول: بعنوان مادر خانواده، درمورد ماجرای غدیر و شان ولایت مطالعه کنیم و با معرفت وارد عید غدیر بشیم ان‌شاءالله. 👣 قدم دوم: با کمک بچه‌ها خونه رو تزئین کنیم، لباس نو بپوشیم، برای همدیگه هدیه بخریم، جشن بگیریم، درباره ماجرای غدیر رو صحبت کنیم با بچه‌ها، بازی کنیم و .... 👣 قدم سوم: یه اطعام غدیری کوچولو هم بدیم که همه‌مون درباره برکاتش زیاد شنیدیم. 📸 عکس و گزارش همه این کارای خوبتون رو به این آیدی بفرستید: @Zahrabadri
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🏴 بوی محرم از هر کوی و برزنی به مشام می‌رسد هر درب خانه ای را که نگاه میکنی نشانی از علمدار حسین است🏴🏴🏴 امسال هم رزق مادرانه ای ها،روضه مقاومت است اولین روز روضه را جوانه های روئیده بر پیکر مادرانه (مادرانه حضرت سمیه 'س' و مادرانه نورا )پرچمدار شدند. طبق ساعت مقرر مادران از راه میرسند و در خانه عطر اسپند و مداحی به دل و جان می نشیند.🖤🖤 مراسم با سخنرانی خانم عباسی با موضوع مادران و ظرفیت های تربیتی محرم شروع می‌شود و همه به قول خاله مرضیه🧕 دوگوش میشن و بادقت به صحبت های خانم عباسی گوش میدن و به سوال هاشون هم جواب. بعد از سخنرانی مداح عزیز با نوای گرمشون محفل رو حسینی کردن.🏴 حالا رسیدیم به پذیرایی😋 بعدشم می‌رسیم به قسمت جذاب معرفی کتاب📚📖 که یکی از مادران بزرگوار کتاب لمعات الحسین علامه طهرانی و زیارت عاشورا اتحاد روحانی با امام حسین استاد اصغر طاهر زاده رو معرفی کردن . حسن ختام روضه اباعبدالله هم سینه زنی بچه ها بود که مربی های کودک کوچه درست کردن و بچه ها سینه زدن.✋ و در پایان هم مادران در کنار بچه هاشون دودمه ها رو یکصدا خوندن... 🏴🚩 دودمه‌‌های‌ مادرانه‌ای‌ برای‌ روضه‌های‌ مقاومت✊ مادران انقلاب و رهروان زینبیم ما حسینی‌مکتبیم، ما خمینی‌مکتبیم بیرق زهرا به دوش و ذکر زهرا بر لبیم ما حسینی‌مکتبیم، ما خمینی‌مکتبیم پ.ن یه تشکر جانانه از مامانای گل واحد کودک برای نظم جلسه و تشکر از میزبان روضه اباعبدالله 🙏 روزیتون کربلا @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم در باز است و صدای سروصدای بچه‌ها از توی حیاط به گوش می‌رسد و پرچم سیاهی که جلوی در اهتزار است و با زبان بی‌زبانی می‌گوید: "این خانه عزادار حسین است." میهمانان تک و توک آمده‌اند و هنوز خانه شلوغ نشده. مادرانی که آمده‌اند به اتفاق بچه‌هایشان بلند می‌شوند و صفی تشکیل می‌دهند تا دودمه‌های مادرانه‌ را تمرین کنند. اشعار ساده و عمیق است اما روح انقلاب و حرکت و امتداد کربلا در آن موج می‌زند. کم‌کم جمعیت زیاد می‌شود و عقربه‌های ساعت به پیش می‌روند و زمان شروع رسمی روضه‌ی مقاومت فرا می‌رسد. روضه باشد و نوای قرآن نباشد؟! هیهات... یکی از دختربچه‌های مجلس، آیاتی از قرآن کریم را قرائت می‌کند. سرکار خانم فاطمه عباسی، مسئول واحد تبیین مادرانه سبزوار، صحبتهای خود را با موضوع "جدال دو اسلام از نهضت حسینی تا نهضت خمینی" شروع می‌کند. و می‌گوید امام حسین (ع) با پرچم اسلام ناب محمدی، علیه اسلام مناسکی و شعائری، اسلام معاویه و ابوسفیان، اسلام زر و زور و تزویر، اسلام راکد و بی‌تفاوت و... قیام کرد. سخنران به مظاهر این دو اسلام اشاره می‌کند و اینکه این خط اسلام اصیل در تمام دورانها باید دنبال شود همانطور که امام خمینی (ره) هم علیه طاغوت و اسلام آمریکایی بپا خواست. سخنران مطالب خود را با خواندن چند سطر از کتاب فتح خون شهید آوینی به پایان برد که بسیار زیبا و دلکش بود. مداح آمده بود و میکروفن آماده بود تا بعد از ابلاغ بُعد معرفتی روضه، حالا واسطه رساندن بعد احساسی و عاطفی روضه شود هر چند که بین این ابعاد انفکاک مطلق نمی‌توان برقرار کرد. روح حماسه و معرفت و احساس و جهاد و.... همه در کنار هم و باهم معنا پیدا می‌کنند. بعد از پایان روضه‌ی حضرت علی‌اصغر (ع)، گروه "مادرانه سبزوار" خدمت میهمانان و عزاداران حاضر در مجلس، معرفی شد و هدف از روضه‌های مقاومت گفته شد. حالا نوبت معرفی کتاب بود. این بار "فصل شیدایی لیلاها" توفیق یافت و پایش به مجلس آقا جانمان باز شد. مادران و بچه‌هایی که دودمه‌ها را تمرین کرده بودن به خط شدند. گروهی دم می‌گرفتند و می‌خواندند؛👇 مادران انقلاب و رهروان زینبیم و گروه دیگر پشت‌بندش همزمان با هم جواب می‌دادند؛👇 ما حسینی‌مکتبیم، ما خمینی‌مکتبیم و به همین ترتیب سه دودمه‌ی انقلابی مادرانه‌ای را هم‌خوانی کردند. در واحد کودک هم برنامه‌ها به خوبی پیش می‌رفت. چند نفر از مادران عزیز بچه‌ها را با قصه و بازی و کاردستی سرگرم کرده بودند. مدادرنگی‌ها و کاربرگهای نقاشی را یادمان رفته بود بیاوریم و گمان می‌کردیم که در کار واحد کودک اخلال پیش می‌آید و بدون مدادرنگی و کاربرگ، آرام نگه داشتن بچه‌ها سخت می‌شود ولی الحمدلله برنامه واحد کودک به بهترین نحو اجرا شد. شعر بسم الله خواندند و بازی انجام کارهای مختلف را انجام دادند و قصه "چرا؟چرا؟چرا؟" از کلرژوبرت که مفهوم آن مبارزه با ظلم است‌ را گوش کردند و کاردستی کشتی نجات را انجام دادند که نمادی بود از کشتی نجات بودن امام حسین (ع) با وسایل نقلیه مختلف به کربلا سفر کردند و.... پشت سر هم خوراکی‌های خوشمزه برایشان می‌بردند.😋 اعضای مجازی مادرانه که همدیگر را ندیده بودند جمع شدند و باب آشنایی باز شد. و به ابن ترتیب دومین روضه‌ی مقاومت محرم ۱۴۰۱ به پایان رسید ولی ان‌شاءالله که اثرات و برکاتش هیچ وقت به پایان نرسد. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم امروز شنبه ششم محرم ۱۴۰۱ ، آخرین روز از روضه های مقاومت مادرانه سبزوار جوانه های کوثر و حورا مسئول برگزاری امروز هستند که انصافا دلی مایه گذاشتند. سر و صدای بچه ها از تو هال و تراس بزرگ خونه، سلام علیک و خوش و بش مادرها صدای بشقاب و استکان از آشپزخونه سیاهه و کتیبه های روی دیوار و صدای مداحی از باند کوچیک، همه فضای قبل شروع روضه رو تشکیل میدن. و جمعیت که لحظه به لحظه زیادتر میشن. بچه های با اخلاص و خلاق واحد کودک که کارشون رو با بچه ها شروع میکنن، فضا آماده ست برای آغاز برنامه. چند آیه کلام الله مجید و خانم جلمبادانی که حسابی دست پر و با تجهیزات کلاسی از ماژیک و تخته و پازل و ...، اومده تا برامون نه سخنرانی، که یه کلاس درس بذاره موضوع درس امروز نقش زنان در پرچمداری نهضت حسینی و نهضت خمینی هست. اسامی زنان الگو در طول تاریخ از قبل اسلام تا همین امروز، توسط میهمانان گفته میشه و توسط مدرس روی تخته نوشته میشه؛ زنانی که هر کدوم مسیر متفاوتی رو طی کردن برای قیام لله. تو کلاس می فهمیم که اونچه که این مسیر رو مشخص میکنه موقعیت، امکانات و شرایط هر فرد هست؛ در نتیجه ممکنه هیچ ۲ مسیری شبیه هم نباشه، اونچه که مهمه حرکت برای رسیدن به قله ست در مسیر قیام لله. کلاس درس که تموم میشه ، میریم که با نوای خانم مداح، دلمون رو باصفا کنیم و صورت هامون رو با اشک بر اباعبدالله متبرک کنیم و در غم سالار شهیدان بر سر و سینه بزنیم. دست بر قضا روضه، روضه ی حضرت زینب هست؛ الگویی در اوج قله. اما، قسمت حماسی روضه هنوز مونده؛ دودمه های انقلابی مادرانه بچه ها کنار مادرا نوای ایستادگی پای نهضت تا آخرین لحظه رو سر میدن. پای نهضت حسینی زیر بیرق خمینی به‌ پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست. @madaranemeidan
روضه نقد! دخترک گوشه تکیه نشسته بود و پاهایش را مدام بر زمین می کوبید و گریه می کرد. گاهی وسط گریه هایش، جیغ های بنفش پیاپی می کشید. مادرش هم بی اعتنا پاهایش را توی سینه اش جمع کرده بود،چادر روی صورت انداخته و تسبیح می چرخاند. چند باری برای دخترک شکلک در آوردم تا شاید کمی آرام شود اما فایده که نداشت هیچ، گاهی صدای جیغ هایش بلند تر هم میشد! چند تا شکلات از توی کیفم درآوردم و برایش تکان دادم، اما بیدی نبود که به این بادها بلرزد! دوست داشتم آن آمپول و سوزن خیالی که عمری توی مسجد و هییت ها قرار بود از کیف زن ها بیرون بیاید و به ما بخورد تا آرام بگیرم را از توی کیفم دربیاورم، تا شاید دخترک آرام شود. دروغ چرا مرد این تونل وحشت ساختن ها هم نیستم! دست و پای قضاوت کردن مان را هم بسته است این بحث های گروهی مادرانه و نمی گذارد حتی توی دلت بگویی:« چه مادر بی خیا.... استغفرالله» زن های هییت از جیغ و گریه دخترک به تنگ آمده اند و مدام بهش چشم غره می روند. اما او بی اعتنا کار خودش را می کند. یک دفعه پیرزنی از گوشه تکیه برمی خیزد و به طرفم می آید. _دختر جان! این چه جور بچه اییه که داری؟ وردار ببرش بیرون نمی‌ذاره صدا به صدا برسه. تا می خواهم بگویم بچه من نیست، حرفم را می خورم و لبخندی میزنم و می گویم:« چشم حاج خانم!» ناگهان فکری به سرم می زند. دست بند دست سازم که همین چند دقیقه پیش توی راه پاره شد را از توی کیفم در می آورم. گره اش را باز می کنم و میریزم روی زمین. مهره های دستبند غل می خورد جلوی دخترک و توجهش را جلب می کند. آرام می شود و زیر چشمی به مهره ها نگاه می کند. بهش می گویم:« دوس داری با هم دست بند درست کنیم؟» بادی توی غبغش می اندازد و می گوید:«من خودم بلدم. من همیشه ازینا درست می کنم و...» خلاصه یک لیست بلند بالا از رزومه اش در زمینه دست بند سازی برایم رو می کند. قانع می شوم و کار را به دستان کوچکش می سپارم. نگاهی به صورتش می کنم و می گویم:«راستی نگفتی اسمت چیه خانم کوچولو؟» همین طور که مهره ها را نخ می کند می گوید:« اسمم رقیه اس!» لبخند می زنم و می گویم چه اسم قشنگی داری رقیه خانم! حالا بگو ببینم برای چی گریه می کردی؟! سرش را بالا می آورد و توی چشم هایم نگاه می کند، انگار دوباره غمش را تازه کرده باشم با بغض می گوید:« چون بابامو می‌خوام. دوس دارم برم پیش بابام...» لبخند می زنم و می گویم:« این که گریه نداره. روضه که تموم بشه با مامانت میرین پیش بابات.» چشم هایش پر از اشک می شود و می گوید:« بابام نیست. من بابا ندارم. بابای من شهید شده..» مهره های دست بند از توی دستش پخش زمین می شود. دلم هری می ریزد پایین. بدنم داغ شده. به سختی بغضم را فرو می خورم. مانده ام رو به روی یک رقیه ی کوچیک بی بابا چه بگویم... یک دفعه توجه مادرش به طرف ما جلب می شود. نخ دستبند را که توی دست دخترک می بیند، شروع به عذرخواهی می کند. فوری می پرم توی حرفش و می گویم:«دست بندم پاره شده بود، رقیه خانم از اون موقع داره سر همش می کنه.» با چشم های غرق خونش لبخندی بهم می زند و می گوید، رقیه استاد این کارهاست. مادر هم به کمک مان می آید تا مهره ها را نخ کنیم. همین طور که دستش را روی فرش می کشد برای جمع کردن مهره های روی زمین، می گوید:« بابای رقیه چند هفته اییه شهید شده، رقیه از شب اول محرم داره بهانه گیری می کنه. امشب دیگه دستشو گرفتم و آوردم اینجا و گفتم امام حسین خودت میدونی و بچه های شهدا! از من دیگه کاری ساخته نیس...» دخترک آخرین دانه را می اندازد توی نخ و ذوق زده گره اش را محکم می کند. دست بند را می گیرم و می گذارم توی مشت کوچکش و پیشانی اش را می بوسم. می پرد توی بغلم و آهسته توی گوشم می گوید: «خاله یه راز بهت بگم؟! من بابامو بالاخره دیدم امشب. رفت تو قسمت آقاها...» امشب نه صدای منبری را شنیدم و نه نوحه روضه خوان را...آخر من خودم یک روضه ی نقد داشتم. پی‌نوشت: پدر دخترک از شهدای مظلوم تیپ فاطمیون بود. @madaranemeidan
تکیه ای در آغوش حسین(ع) اصرار دارد هییت برویم محله های پایین شهر! می گوید حالم آن جا بهتر است! بی خیال هییت های پر زرق و برق و سخنران و روضه خوان های پر سر و صدایشان! اصلا سر و ظاهرشان نمی گذارد من روضه گوش کنم. هنوز می خواهد به منبرش ادامه بدهد که لبخندی می زنم و می گویم:« باشه قبول تسلیم بریم!» راه میفتیم به سمت حاشیه شهر از یک قسمت هایی دیگر خبری از آسفالت نیست و توی ماشین حسابی دل و روده ات به هم می پیچد. هرچه می روی جلو فضا تاریک و تاریک تر می شود. فکر کنم تیر برق ها نتوانسته اند خودشون را به این جا برسانند. شیشه ماشین را پایین می کشم تا کمی حالم عوض شود. اما بوی گند فاضلاب می زند توی سرم و نزدیک است که بالا بیاورم. چند تا سرفه می کنم و روسری ام را محکم جلوی دهان و بینی ام می گیرم که خراب کاری نشود! بالاخره پرسان پرسان به هییت محله می رسیم. این جا از همان جنس جاهاییست که همیشه خبر دزدی و قتل و فساد و جنایتش توی خبرها پخش می شود. این جا همان جایی است که خوب و بدش را یک کاسه می کنند و همیشه برایش یک تیتر مفسده دار می زنند! چند دختر و پسر کوچک جلوی در تکیه ای که با چادر و داربست سرپایش کرده اند، دارند با چوب روی زمین برای هم خط و نشان می کشند. از توی تکیه صدای ضعیف حسین حسین می آید! از همسرم جدا می شوم و به قسمت زنانه می روم. چند زن با چادر های مشکی رنگ و رو رفته گوشه هییت گرم صحبت هستند. چند نفر دیگر هم گوشه تکیه دارند توی یک تشت پلاستیکی کوچک، لیوان ها را آب کشی می کنند و توی سینی می چینند. آهسته سلام می کنم و گوشه ای می نشینم. چند دقیقه ای سر و ظاهرم را برانداز می کنند و دوباره به صحبت شان ادامه می دهند. یک دفعه بچه ها می آیند تو تکیه و می گویند:« حاج آقا آمد، حاج آقا آمد» حاج آقا یا الله کنان وارد تکیه می شود. بسم الله می گوید و مجلس را شروع می کند. سلامی به اباعبدالله می کند. من هنوز غرق در فضای تکیه و شمارش زن هایی هستم که هر دقیقه زیاد تر می شوند. انگار ساعت شان را به وقت حاج آقا تنظیم کرده اند. یک دفعه کلماتی آشنا توی سخنرانی، توجهم را جلب می کند. با خودم می گویم شاید اشتباه شنیده باشم. گوشم را تیزتر می کنم. چه خوب شد که نبودی لیلا...! زن ها یکی یکی چادر هایشان را روی سرشان می کشند. تو می خواستی کربلا باشی که چه کنی؟ برای علی اکبر مادری کنی؟ هرچه جلوتر می رود یقینم بیشتر می شود. خودش است.پدر، عشق، پسر...! حاج آقا دارد روی منبر کتاب می خواند. پدر عشق پسر می خواند، توی شب علی اکبر.... اشک شوق توی چشمم جمع می شود. تا حالا ندیده بودم سخنران روی منبر کتاب بخواند و خودش یک تنه هم منبری شود و هم روضه خوان! چند صفحه ای می خواند و کتاب را می بندد و شروع به معرفی می کند. دیگر صبرم تمام می شود. از زن جوان کناری ام می پرسم:« ایشون هرشب براتون کتاب می خونه؟» لبخندی می زند و می گوید:« آره حاج آقا کتاب میاره برامون یک شب برای ما یک شب برای بچه ها. خدا خیرش بده.» ذوق زده می پرسم:« بعد کتابا رو میاره براتون شما هم بخونین یا فقط معرفیه؟» همان طور که چشمش دنبال بالا و پایین پریدن پسرش وسط تکیه است، می گوید:« نه اونقد بودجه نیس که بیاره ما هم تو وسعمون نیس بخریم. انقد واجب تر از کتاب داریم حاج خانم!» لبخندی میزنم و می گویم:« خب نمیشه مثلا چند تا بیارن امانتی بین هم بچرخونین؟!» انگار حوصله جواب ندادن نداشته باشد، بلند می شود و در حالی که به طرف پسرش می رود می گوید:« از اون دخترای جوون بپرس من خبر ندارم!» تشکر می کنم و به طرف آشپزخانه می روم. یک ظرف قند بزرگ کنار سینی است. اشاره می کنم به ظرف و می گویم:« اجازه هست اینو بچرخونم تا شما چایی بیارین؟» نگاهی بهم می کند و می گوید:« ببر دخترم!» قندها را می چرخانم و می رسم به جمع دخترهای نوجوان که حسابی سرشان به گوشی و سلفی گرفتن گرم است. همان جا کنارشان می نشینم. خودم را قاطی شان می کنم و می پرسم:« ازین کتابا که حاج آقا معرفی می کنه اینجا هست امانت بگیریم؟» موهایش را به زور زیر شالش می کند و می گوید:« نه خانم امانت نمیدن. باید بریم کتابخونه بگیریم راهش دوره ما هم دیگه بی خیالش میشیم‌.» کمی مکث می کنم و می گویم:« اگه یه پیشنهاد بدم بهتون پایه هستین انجام بدین.» بقیه دخترها جلوتر می آیند و می گویند:« مثلا چی؟!» _میز کتاب! کتاب بیاریم از همین کتابای معرفی حاج آقا اینجا امانت بدیم. البته باید یکی مسئول امانت بشه. یکی شان می گوید:« ینی اگه گم بشه خودمون باید پولشو بدیم.» _نه إن شاء الله گم نمیشه. اصلا کار سختی نیستا‌. میشه از کم شروع کنید. می پرسند:« نمیشه خودتون باشید؟» می خندم و می گویم:« نه من مسیرم اینجا نیست. شاید فقط گاهی بتونم بیام. ولی می‌دونم شما از پسش برمیان. حالا اگه موافقین بریم با حاج آقا حرف بزنیم دسته جمعی!» کمی به همدیگر نگاه می کنند.... یکی شان می گوید:«آخه ما تا حا
لا ازین کار نکردیم. شاید مامان مون اجازه نده خانم! می گویم:« نگران نباشین بهتون یاد میدم. ماماناتونم با من!» به همسرم پیامک می دهم که حاج آقا را چند دقیقه دم در نگه دارد! دخترها سر و ظاهرشان را مرتب می کنند و باهم به بیرون تکیه می رویم. حاج آقا با یک ساک بزرگ کنار دیواری ایستاده و دارد با همسرم حرف می زند. به طرف شان می رویم. سلام و احوال پرسی می کنم و ماجرا را می گویم. حاج آقا با خوش رویی استقبال می کند. چند تا کتاب از توی کیفش در می آورد و به طرفم می گیرد و می گوید:« با این چند تا می تونین شروع کنین فقط برای اول کار یه ضمانت باید بذارین.» همسرم پیش قدم می شود و کارت ملی اش را به حاج آقا می دهد و معامله جوش می خورد. با دخترها می آییم توی تکیه کتاب ها را وسط تکیه پهن می کنیم. کم کم بچه ها و زن ها دورمان را می گیرند. با یکی دو نفر از دست و پا دارهایشان، صحبت می کنم و کار را می سپارم بهشان. چشمم می افتد به اسم حسین که با گِل دور تا دور پارچه های مشکی تکیه را توی بغلش گرفته، و می گویم، خودت هوایشان را داشته باش حسین! @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴 «...از مجلس روضه که خارج می‌شویم باید مصیبتی که شنیده‌ایم، اشکی که ریخته‌ایم، مرثیه‌ای که تکرار کرده‌ایم را، توشه راه و بالِ پروازمان کنیم تا وبالمان نشوند روز قیامت. به روضه‌هایی می‌اندیشیدیم که روزنه‌هایی باز کند برای امروزمان و به یادمان بیاورد که:🔻 📌صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یک «یا لیتنی کنت معکم» ختم نمی‌شود...» ۱۴۰۱ @madaranemeidan
پویش : مادران و کودکان ایرانی💔 : مادران و کودکان عراقی💔 🎒اکنون که کوله‌های اربعینی، آماده‌ی رفتن به شده‌اند، حیف است حامل پیام عشق و ارادت ما به آقاجانمان اباعبدالله‌الحسین (ع) و زائران و خادمانش نباشند. 👩‍👧‍👦فرزندان‌مان را در کنار خود می‌نشانیم، دلهایمان را روانه 🚩🏴کربلا و مسیر پیاده‌روی اربعین می‌کنیم و دست به کار می‌شویم. 🎁 هدیه‌هایی می‌سازیم از جنس همدلی و محبت تا همراه مادران و کودکانِ ایرانیِ مسافرِ اربعین، برسند به دستِ مادران و کودکانِ عراقی. 😭 هر که دارد هوس کرببلا، بسم‌الله.... 🌱 آنان که در این پویش شرکت می‌کنند، از مراحل کارشان عکس بگیرند و به آیدی زیر ارسال کنند. @shaghayeghimandost 🤝 @madaranemeidan