eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
718 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
212 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
دختر دایی‌ام بود ولی مدت زیادی بود که پایم به خانه‌شان باز نشده بود.🙈 تماس گرفت و گفت فرداشب یک روضه جمع‌وجور گرفته‌ایم و اقوام را دعوت کرده‌ایم. شام هم در خدمتتان هستیم. گل از گلم شکفت که بعد از مدتها اقوام را می‌بینم آن هم به بهانه روضه اهل بیت (ع). همانجا جرقه‌ای توی ذهنم خورد و گفتم اجازه می‌دهید عکس شهدای شاهچراغ را هم بیاورم روضه‌تان و یک گوشه خانه برایشان‌ شمع روشن کنیم؟ گفت: بله حتما. روضه دلچسبی بود. یک روضه فامیلی که مداح و سخنران و روضه‌خوانش همه از خودمان بودند. طلبه‌ی فامیل روی منبر از فتنه و حرکت درست ما در شرایط اخیر کشور گفت. تا رسید به روایت معروف امام علی (ع) درباره فتنه، "کُنْ فِی الْفِتْنَهِ کَابْنِ اللَّبُونِ لَا ظَهْرٌ فَیُرْکَبَ وَ لَا ضَرْعٌ فَیُحْلَبَ" (در فتنه ها، چونان شتر دوساله باش، نه پشتی دارد که سواری دهد، و نه پستانی تا او را بدوشند.) پسرم گل از گلش شکفت و خوشحال و خرسند از اینکه او هم این روایت را بلد است و خوووب فهمیده و قشنگ تحلیلش می‌کند. مداح فامیل هم همان مداحی مورد علاقه پسرم را خواند: "روزامو با هر کی غیر از تو سر کردم ضرر کردم چشمامو هر جایی جز روضه تر کردم ضرر کردم" همه چیز بجا بود و دلچسب. سخنرانی، مداحی، روضه، سینه‌زنی حتی پذیرایی و شام😋 سر سفره کلی از ایده قشنگ این کار برای بغل دستی‌ام گفتم. بساط روضه فامیلی چقدر برکت دارد. دختر دایی من تقریبا ماهی یکبار چنین روضه‌ای می‌گیرد و چون الحمدلله فامیل پرجمعیتی هستیم همه را یک دفعه دعوت نمی‌کند. نوبتی دعوت می‌شویم و پای بساط "روضه فامیلی" که دختر دایی‌ام بانی‌اش شده می‌نشینیم. اینقدر از این فکر قشنگ لذت بردم که حیفم آمد درباره‌اش چیزی اینجا ننویسم. صله‌رحمی که جدی‌اش نمی‌گیریم خیلی کارراه‌انداز است. بیخود نیست که این همه آیات و روایت از اهمیتش گفته‌اند. صله‌رحم‌مان اگر درست بود، الآن این شکاف بین نسلها و آدمها را شاهد نبودیم که این حوادث را در کشور رقم بزند. روایتهای درست اگر در منبرها گفته می‌شد، اوضاع‌مان بهتر بود. هنوز هم دیر نشده، هنوز هم فرصت جبران هست. "تبیین را هر زمان از سر بگیریم، اثرگذار است." @madaranemeidan
تقریبا هر ۱۵ - ۲۰ روز میرم آرایشگاه. آرایشگاهی که میرم طوری وقت میده که در هر بازه زمانی یک نفر تو سالن هست. من که میرم آهنگ نمی زاره...قبلا بهش گفتم که دوست دارم با هم در ارامش صحبت کنیم و آهنگ نمی خوام. مثل همیشه از همه جا صحبت می کردیم...بین صحبت هاش به اغتشاشات اشاره کرد و کم شدن امنیت مردم. اینکه نگران پسرشه و ... از شهدا صحبت کردیم و اتفاقاتی که افتاده اصلا فکر نمیکردم اینقدر حامی نظام و کشور باشه. چرخید و چرخید بحثمون رسید به کتاب صوتی...چند تا کتاب بهش معرفی کردم. ایشونم گفت که پادکست هایی از کتب خواجه عبد الله انصاری رو گوش میده ...کمی رو با هم گوش دادیم و گفت و گو کردیم. اون قسمت درباره ی قربانی کردن نفس و این صحبتا بود. دیدم به مطالب معنوی عرفانی علاقه داره کتاب چهل حدیث رو بهش معرفی کردم و صوت های خانم مهاجر. قرار گذاشتیم که براش بفرستم کانالش رو میخواستم موهام رو مرتب کنم ...گفتم موهای من الان کوتاه تر بشن بهتره ولی همسرم گفتن کوتاه نکنم. گفت اشکالی نداره دل به دلش بده با این شرایط امروز و وضع حجاب باید مراقب بود😉 دوباره موجب تعجبم شد. با اینکه حجابش خیلی معمولیه ولی با مانتوهای جلوباز و غیره مشکل داشت. اینجا مستند ایکسونامی رو بهش معرفی کردم و گفت چقدر خوبه که این همه اهل مطالعه و اگاهی هستی. لذت میبرم همیشه یه چیزی برای معرفی داری. بعد از اینکه چند باره دارم میرم و هر بار صمیمی تر میشیم و صحبت هامون عمیق تر میشه. میبینم اگر آدم ها با هم صحبت کنن نقاط مشترک زیادی دارند و کلی چیز از هم یاد می گیرند ولی در دنیایی که یا سرمون تو گوشیه یا در سکوت فرو میریم. اوایل که می رفتم ازین که بچه هاش همیشه با گوشی هستن و در اینستا گرام فعالیت دارن نگران بودم ولی مستقیم چیزی نگفتم ولی هر بار سعی کردم یک نکته ی کوچکی راجع به فثای مجازی و اسیب هاش برای نوجوان ها بهش اگاهی بدم. بعد دیدم نظراش تغییر کرده و میگه پسرا سر کار برن بهتره ازین که تو گوشی باشن... @madaranemeidan
چهارشنبه شب در یکی از مناطق محروم شهر: شروع با قصه گویی درباره رییسعلی دلواری، بعدش بازی هر کس کمک کنه توپ برسونه به تانکا. و بازی کمک کنید پرچم ایران به زمین نیفته. مجدد قصه درباره امام حسن عسگری (ع) و اندکی درباره نجوم. و بعدش بچه ها رفتن تو حیاط یکی یکی از تو تلسکوپ ماه رو دیدن. جایزه هم قبل بیرون رفتن برای همه. همزمان کارگاه تربیت فرزند مادران هم در حسینیه مجاور تشکیل شد.
آماده شدیم برای خونه مامان از جایی که همسر جان نبودن اجبارا باید با تاکسی میرفتم ترجیحم به ۱۳۳ هست چون پیگیری خوبی دارن برای مسافر ها ولی ماشین نداشت به خواهرم گفتم برام اسنپ بگیر خدا رو شکر خانوم بود😍 چون بچه شیرخوار دارم و گاهی مجبورم تو ماشین هم بهش شیر بدم خانوم باشه خیلی راحت ترم خانوم اسنپ رسید خوش برخورد بودن و مثل بعضی آقایون که تا میخام بچه ها رو سر و سامون بدم و سوارشون کنم غرو لند میکنن نبود😊 همون لحظه های اول ورودم به ماشین گفت حیفت نمیاد از جوونیت سه تا بچه کوچیک چقدر اذیت میشی لبخند زدم و گفتم من بچه خیلی دوست دارم گفت آره ولی خودتو داغون میکنی اصلا میدونی آینده این بچه ها چی میشی؟ الآن همه چی به نظرم شانسیه یکی خودش خوبه بچش بده معتاده حیفت بیاد از خودت تو جوونی،منم سه تا دارم سنم خیلی کم بوده ازدواج کردم ۲۳ سالم که بوده سه تا بچه داشتم خیلی اذیت شدم با این جامعه خراب بچه چه میخای؟! بچه های این دوره خوب نیستن،بچم رفته باشگاه بهش مواد مخدر تعارف کردن نگرفته گفته من اهلش نیستم اگه میگرفت و استفاده میکرد چه خاکی تو سرم میکردم؟! همه چی شانسیه اصلا نمیشه اعتماد کرد حالا من که خوب نیستم ادعایی ندارم نماز هم نمیخونم. من تو دلم همش اینجوری بودم😕😞 خدایا چی بگم؟! گذاشتم درد و دلش تموم بشه ازین خانومای امروزی که کاشت ناخون داره و خط چشم و خلاصه زیبا بودن🙈😀 بهش گفتم عزیزم راست میگی جامعه خرابه ولی نگو شانسیه بچه شما هم میتونست بره به قول خودت از همون مواد و قرص های تو باشگاه مصرف کنه هیچی هم نگه ولی یه فرقی داشته که اومده بهتون گفته قطعا تربیت شما درست بوده محبت دیده وگرنه دلیلی نداره بیاد بگه این بچه های جامعه هم از آسمون که نمیان😁 از خونه من وشما ان اگه همه مثل شما دغدغه تربیت داشته باشن درست میشه انشالله یکم مکث کرد و گفت دخترم بهم گفته اگه میدونستم پشتم هستی میرفتم تو اغتشاشات ولی چون گفتی راضی نیستم نرفتم گفتم پس ببین یه فرقی داری با بقیه وگرنه دختر شما هم میرفت چیزی هم نمیگفت بهت گفت من به خدا سپردم گفتم تو نیتمو میدونی از کارهام😍 اصلا به تیپ اش نمیخورد بعضی حرفاش🤔 بهش گفتم خدا هم اون نیت هاتو خوب میخره خلاصه که مسیر طولانی بود وحرف خیلی زدیم گفت جوونیم حروم شده دوست داشتم پرستار بشم ولی شرایطم نبوده گفتم غصه نخور میفهمم که چقدر دوست داشتی به آرزوت برسی ولی خدا مثل کنکور سربرگ ها روجدا نمیکنه با توجه به شرایطت بهت نمره میده همه مون مسلمونیم میدونیم یه روز ازمون میپرسن جوونیت تو چه راهی گذشت اونجا میگی دوست داشتم پرستار بشم ولی نشد بچه آوردم پرستار بچه هام بودم خیلی خانوم خوبی بود میگفت کرایه اضافی نمیگیرم بعضی مسافر ها پول خرد ندارن حواسم هست،یا اگه اسنپ کرایه رو زیاد میزنه اشتباهی خودم کم میکنم گفتم ببین این یعنی شما فرق داری با بقیه ای که براشون مهم نیس این چیزا،یعنی سعی کردی بچه هات نون حلال بخورن آدمی که حروم بخوره راه درستو تشخیص نمیده ولی شما حساس بودی و خدا بهت حتما عوضش و میده شمارشو گرفتم که بازم باهاش تماس بگیرم برای اسنپ و کلی هم ازش تشکر کردم بابت همراهیش با بچه ها🤗 @madaranemeidan
تازه اومدیم زاهدان دخترم کلاس دومِ و تازه رسیدن به درس "مسجد محله ی ما" دفترش و اورد تکالیفشو انجام بده. جمله سازی بود نوبت کلمه امام جماعت شد... بعدش با هم درباره جمله که نوشته بود صحبت کردیم. @madaranemeidan
😉 برای اینکه نشون بدهم به رفتارای دور و برم بی تفاوت نیستم با همین موبایل که چند ساعتی تو دستم هست در روز، دو تا پیامک تشکر دادم 🌺 شاید فکر کنین چه کاریه خوب، اونقدر اثر نداره.... ولی چرا وقتی خدا گفته به نیت های خوبتون، که نمی تونین انجام بدین، اون ها رو براتون در نظر می گیرم، حتما این تشکرهای پیامکی هم اثر داره.... ان شاءالله حالا یکی به خاطر شعر سلام فرمانده بود که دیشب دیدم از شبکه نهال پخش میشه و وسط هاش صحبت ها ی رهبر رو می‌گذاشت و این دو تا کوچولوهای خونه سرو صدا می کردند ویکی ادامه شعر می خوند و دختر کلاس سومی ام هي اصرار می کرد ساکت باشین می خواهم، گوش بدهم! قسمت صحبت های رهبری رو.... من با پیامک 30000162 از صدا و سیما تشکر کردم. اگه تعداد زیادی پیامک و تماس برای تشکر از یک کار فرهنگی خوب انجام بشه، قوت قلب برای تولیدکنندگان میشه و تصمیم برای تولید کارهای معنایی بیشتر، ان شاء الله 🌺 یکی دوم هم حدود ساعت 11 شب کانال شاد مدرسه دخترم و چک کردم و دیدم خانم پرورشی شون شعر بنات الحيدري رو برای 13 آبان گفته همه مدرسه یاد بگیرن و هماهنگ با هم بخوانند... خیلی خوشحال شدم چون چند وقتی است که تو کانال ها می بینم که تو بعضی مدارس داره اجرا میشه، ولی دودل بودم که به مربی پرورشی شون اینو پیشنهاد بدهم. وقتی پیام رو دیدم همون جا از طریق شاد بهشون پیام زدم و تشکر کردم و گفتم که دو دلم بودم که بهتون بگم، چون احساس دخالت کردن تو کارتون رو داشتم. و حالا که پیام تون رو دیدم خیلی خوشحال شدم😍. ایشون هم تشکر کرد. مسلما اگه صد تا مادر از کل مدرسه از ایشون تشکر کنن و یه عده بهشون نق نزنن که این چه شعریه، و چقدر طولانی، و سخت و.... مسلما در آینده مصمم تر این کار هارو برای مدرسه ادامه میدن.... @madaranemeidan
رفته بودم خرید مغازه ی یکی از دوستان یه خانم اونجا بود. گفت این روزا خیلی نگران پسرم هستم میگه نمیرم تو اغتشاشات و فقط نگاه میکنم ولی خودم میدونم که میره بهش گفتم باید باهاش صحبت کنی و قانعش کنی که راهش این نیست ...مجال صحبت نبود. اومدم خونه و بهش از در دوستی و محبت پیام دادم که می دونم خیلی نگرانی. منم چون مادرم و درکت میکنم دوست دارم کمکت کنم. سوالاش رو بگو تا من جوابشون رو بهت بگم بتونید راضیش کنی یا هر کار دیگه ای که ازم بربیاد....رو من حساب کن ! .واحده @madaranemeidan
بعد نماز طهر یک بسته های فرهنگی اماده کردیم. وبردیم جلو یک دبیرستان موقع تعطیلی دادیم. بازخورد مدیر جالب بود اومده بود جلو در مدرسه که حضور شما باعث ترس بچه ها میشه. ولی نوجوونها مون دوست دارن دیده بشن وبراشون ارزش قائل هستیم. @madaranemeidan
بر اساس رفت و آمد و مصرانه ایستادن، امروز در کنار مادر نماینده من رو پذیرفتن برای تدریس هنر. (مدرسه معلم هنر ندارن و مادر نماینده میومد یک ماه، نقاشی میگفت بکشن) ربطش دادم به سیزده آبان کار رو، اول تکنیک بافت رو با کلی شوخی و خنده توضیح دادم و بعد به هرکس یه نوار کاغذی دادم و گفتم به یه روز جشن که فقط و فقط مخصوص شماست فکر کنید ، روزی که به خاطر دانش اموز بودنتون براتون تو مدرسه جشن میگیرن. حالا با همین حس خوب نوارهاتون رو پر از احساس کنید (خروجی کار، تعدادی از بچه‌ها متوجه مفهوم بافت نشده بودن ولی خب در مجموع راضی بودم) بعد هر ردیف نوارهای خودشون رو به هم بافتن، تاکید میکردم کار تیمی هست میخوایم یه زنجیر ببافیم و در اخر سه ریسه رو به یک قلب با تبریک روز دانش اموز وصل کردم و زدیم به کمد کلاس. پ.ن: امیدوارم این اولین جلسه اخرین جلسه‌ام نباشه، استقبال بچه‌ها خیلی خوب بود همشون زنگ اخر داشتم میرفتم خواهش کردن همیشه من بیام ولی تا مدرسه چه تصمیمی بگیره. @madaranemeidan
این هنر پسر 12 ساله من وقتی شب بهش گفتم زودتر بخواب صبح می خوایم بریم راهپیمایی،سریع دست بکار شد و این پلاکاردو درست کرد منم براش با روبان مچ بند پرچم ایران عزیزو درست کردم . @madaranemeidan
یک مدت به این مساله فکر می کردم که دراین بزنگاه ودوره بحرانهای آخرالزمانی وظیفه من مادر چیه ؛ جهاد تبیین دقیقا یعنی چه کاری؟ اصلا من وظیفه ای جز مادری دارم؟ درهمین اثنا از هر طرف پیام می رسید برید مساجد رو دست بگیرین مدارس رو دریابید ؛وو حلقه مفقوده این وقایع! ضعف تربیت دینی جامعه! حالا من کجا برم چکارکنم؟ دوست عزیزمون که دخترش مدرسه دولتی می رفت دنبال مربی می گشت با جدیت فراوون برای پرکردن کلاسهایی که آموزش وپرورش بی معلم گذاشته!!! تلاش می کرد...چالشی که برای ما یک فرصت ایجاد می کرد برای حرکت تو مسیر.. سخت بود.راه نسبتا دور؛ بچه کوچیک.دوشیفته بودن مدرسه... هرچی بود بالاخره دل رو زدیم به دریا رفتیم مدرسه،. یک حیاط بزرگ و ساختمون دوطبقه واینکه باید با کفش میرفتن سرکلاس منو برد به زمان بچگیام حال غریبی بود خیلی وقت بود پا تو همچین فضایی نگذاشته بودم مقایسه کردم با مدارس غیرانتفاعی که اغلب حیاط های کوچیک و دلگیری دارن و طفلیا تو بازی مدام باهم برخورد میکنن وجرات دویدن ندارن..هرچند باز حالت خونه بودن این مدرسه ها باعث میشه بچه ها زودتر اخت بشن بگذریم بامعاون پرورشی صحبت کردیم یک دختربچه با لباس خونه ظاهرا حتی حاضر نشده بود لباس مدرسه بپوشه تو بغل مربیها درحال لگدزدن وفریاد وگریه بود ومدام میگفت مامانمو میخوام😔 همه دلشون می سوخت براش ..من اون وسط گفتم خب اگر نیمه اولی هست میتونه سال دیگه بیاد امسال بره پیش دو؛ گفتن دوهفته اول خوب بوده با استعداد هم هست حیفه! گفتم پس کاری کنید با معلمش ارتباط عاطفی برقرار کنه مثلا براش هدیه ببره دم خونشون و تنها تو کلاس باهاش صحبت کنه. .فعلا بچه ساکت شد اما هزارتا علامت سوال تو ذهنم بود که چرا؟ این وسط ناخودآگاه عکس العمل خانم معاون محترم رو هم بررسی کردم که اجازه داد نظربدم و سریع موضع نگرفت..که واقعا برام عجیب بود والبته امیدوارکننده اوضاع خانواده ها چندان جالب نبود؛ از حجابشون از مادرایی که برای هرچیزی اعتراض میکردن اینبار حتی به تکرار ذکرهای روزانه سر صف هم معترض شده بودن!!! گفتم خب شما کار خودتونو بکنید گفتن بعضیا برای کوچکترین اتفاقی میرن اداره ؛ اداره هم کاری نداره چقدر حق با مدرسه است اعتراض رو ثبت می کنه و این مساله نهایتا به ضرر مدرسه بود .. از اون طرف خانم معلم ورزش تیمپو آورده بود البته یکی از شاگرداشون به اسم ورزش باستانی..معلم پرورشی یواشکی گفت من با این کارا هم مخالفم اما نمیشه حرفی زد..😒 تیرخلاص وقتی به ذهنم اصابت کرد که گفتن خانواده ها متوجه نشن میخواین قرآن به بچه ها یادبدین فقط هنر!! چقدر اوضاع آشفته بود! دریک مملکت اسلامی معلم جرات نکنه قران درس بده چون با معلم اصلیشون قرآن دارن دیگه کافیه!!😔 خدایا چه خبره! میدونستم این اتفاقات نتیجه کم کاری های ماست ..و ازماست که برماست🙈 مصمم شدم برای تمام ۹ کلاسی که دو ساعت زنگ هنرشون رو یکماهه که به بطالت گذروندن؛ معلم پیدا کنم..کار آسونی نبود..چون کارجهادی بود پولی دریافت نمی کردیم؛ تازه به قول ناظم مدرسه سرقضیه تهیه مقنعه؛ پول که نمیگیرین هزینه هم باید بکنین!(باشوخی) دو هفته ای به هرگروه وهرفردی که میشناختم پیام دادم خبری نشد. تا اینکه دیدم تو یکی از گروه هایی که خانومای فعالی داره صحبت ازاین بود که برای امام زمان چکارکنیم و نگران از کم کاری خودشون؛ فرصت رو مغتنم شمردم و مساله رو گفتم. شکرخدا ازهمون گروه ۵ نفر داوطلب شدن که بعد از ملاقات با کادرمدرسه با توجه به شرایط کلاسها و روزها نهایتا۴ نفر تدریس رو پذیرفتن.. معاون پرورشی و ناظم وسط حرفهاشون هرازگاهی به این مساله اشاره میکردن که شماها حیفین چرا نمیرین استخدام بشین..یا میگفتن با این توانمندیها چرا رایگان کار میکنید... خلاصه نخواستیم بریم منبر احتمالا عمق انگیزه ما رو متوجه نمیشدن ؛ این مساله رو ازاینجا فهمیدیم که یکی از اعضای کادرمدرسه گفت من دیروز رفتم سرکلاس از اول تا آخر بچه ها سرگرم کار با نمد بودن و همینطوری ساعت کلاس گذشت! خدای من این عزیزان به ظاهر معتقد و انقلابی انگار فقط میخوان بچه ها ساکت باشن و وقت بچه ها بگذره..؟ چرا انگیزه تربیتی ته همه اقدامات هست؟ آموزش بدون پرورش! البته بازم خداروشکر که خیلی مته به خشخاش نگذاشتن و با ما کنار اومدن انشاله این هفته شروع کار بچه هاست همه بچه دارن دوتاخواهر قراره یک روز باهم برن تا یکی بچه ۸ ماهه اون یکی رو‌نگه داره یکی بچه رو پیش مامانش میذاره یکی تمام تلاشش رو میکنه روزی بیاد که بتونه بچه رو خونه پیش پرستار بذاره. تازه بماند شیفت عصر کار رو سخت تر میکنه این وسط یکی دونفر سابقه تدریس ندارن و دل نگران گفتم کار با دختربچه ها سخت نیست باید اول به خدا توکل کنی و بعد به توانایی خودت اعتماد کنی. مرحله اول رو انشالله خوب پیش بریم وارد فاز بعدی میشیم انشالله. @madaranemeidan
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 عرض سلام و خداقوت خدمت همراهان محترم کانال مادران میدان. شما نیز می توانید روایت های حضور میدانی خود در این روزها را برای ما ارسال کنید. منتظر دریافت پیشنهادات، انتقادات و روایت های میدانی شما بزرگواران هستیم. @m_borzoyi @madaranemeidan
ظهر روز پنج شنبه ١٢ آبان ٤ مادر و ٨ كودك در امامزاده سيد جعفر و حميده خاتون باغ فيض دور هم جمع شديم تا به سهم خودمان براي شهداي مظلوم شاهچراغ كاري كرده باشيم، دورهمي را با خواندن نماز در امامزاده شروع كرديم، بعد از نماز مشغول درست كردن لقمه هاي نون و پنير و خيار شديم و بچه ها هم در بريدن ليبل ها و پانچ كردن و بريدن روبان ها مشغول شدند، كم كم بچه ها گرسنه شدند و از لقمه ها نوش جان كردند و لقمه هاي درست شده را در امامزاده پخش كردند، با كمك يكي از مامانها بچه ها پرچم ايران هم درست كردند و بعد از پخش باقي لقمه ها به يكديگر خدا قوت گفتيم و همديگر را به خدا سپرديم... @madaranemeidan
امروز به همراه بچه های دبستانی مون رفتیم تو دل جمعیت با بچه ها بسته های نذری به نیت درست کردیم تو خیابان به رهگذرها به مغازه دارها نذری میدادیم و با لبخند اعلام کردیم به نیت شهید هست بعضی اشک در چشمانشان جمع میشد بعضی با نچ نچ از کنارمون رد میشدن بعضی دو دل بودن اما نهایتا قبول میکردن و نمک گیر شهید عزیزمون میشدن اما از همه مهم تر نام شهید بود که در محله ی ما می پیچید ...‌ علم از دست علم دار نیفتد هرگز .... نکته: یک کانال درست کردیم و درباره مطالب گذاشتیم و کیو آر کد هم براش درست کردیم که هر کسی خواست درباره شهید اطلاع پیدا کند به منابع خوبی دسترسی داشته باشد. @madaranemeidan
29.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماهم در پارک محله مان در خیابان ازادی، روبروی دانشگاه شریف برای شب هفتم شهدای شاهچراغ اش نذری پختیم و پخش کردیم. @madaranemeidan
می خواستیم با هم *«ید واحده »* شویم در برابر دشمنی که این روزها همه ی لشگرش را با تمام توان به میدان آورده است. برنامه ی ما ، برنامه ی *همدلی* بود، و چه بهانه ای بهتر از ، مجلس بزرگداشت یاد شهدا، شهدای مظلوم شاهچراغ، شهدای مظلوم مدافع امنیت. *در کنار شهدا برای ایران همدل، ایران قوی* هر کس گوشه ای از کار را به عهده گرفت ومن را پذیرفتند تا چای ریز، مجلس شان شوم. چه لذتی داشت برایم وقتی که چای را دم می کردم اشک در چشمانم بود، گویی چای روضه ی ارباب را آماده می کردم.😭 *چایی که قرار بود با آن از مهمانان شهدا پذیرایی شود* ، هر چند شاید خودشان متوجه نباشند ، که این چای با بقیه ی چای ها متفاوت است. زیباترین لحظه برای من همین بود که مرا اذن دادند تا برای زنده نگه داشتن یادشان ، در خیمه ی شان گوشه ای از کار را بگیرم، هر چند اندک، هر چند ناچیز به امید آنکه روزی، مولایمان صاحب الزمان عج الله فرجه ، در دولتش، گوشه ای از کار را به ما بسپارد. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم توی گروه صوت گذاشت و گفت:بچه ها باید یه کاری کنیم بیاید برای ایجاد همدلی بین مردم دست به کار بشیم. هرکی هر چی درتوان داره انجام بده فقط یک غرفه ی کودک توی پارک کلی میتونه انرژی بخش باشه.... اینها چیزهایی بودکه من از حرفهاش فهمیدم... سرم شلوغ بود خیلی... دوروز بعد گفت: *ببینید من هم سه تا بچه دارم.منم کار دارم.اما الان وقتشه کاری کنیم.نباید بذاریم دیر بشه* من که هرجاخبر از بازی با بچه ها میشه بدوبدو میرم بالاخره نطقم باز شد و گفتم من میام و با بچه ها کلی بازی و خنده راه می اندازم... دوستم که پای کار ایستاده بود انقدر خوشحال شد که من هم انرژی بیشتری برای مبارزه گرفتم. یکم نگران بودم.از بی ادبی و فحاشی بعضی نادان ها توی پارک که احتمال داشت بروز کنه...بادیدن چادری ها. کمی هم پیش خودم سناریو چیدم که اگر اینطور شد فلان‌کنم بیسار کنم.مانتوبلند بپوشیم و کنارمون چیزی برداریم که اگر اتفاق بدی افتاد دفاع کنیم.... به همسایه ام که اوهم کم حجاب است اما رابطه خوبی باهم داریم قضیه راگفتم.خرما و قند آورد و از ته دل گفت خداقوت .خدا به همراهتون. هنوز نگران بودم و دوست داشتم همسرم هم بیاید الهام گفت:بخدا قرار نیست اتفاقی بیافته...فقط یه غرفه ی کودکه و آخرش یک شمع روشن کردن برای. من که پیش بینی را جزو اصول اساسی جنگ میدونستم بازهم خیال پردازی های خودم را پیش خودم حفظ کردم.... همسرم هم نگران بود باعث التهاب تو جامعه بشیم... شب نشستم و بی خبر از همسرم برگه های یادداشت را نوشتم .برگه تای رنگی رنگی که توش قلب کشیدم و نوشتم: *نمیگذاریم کسی بین من و تو کینه و دشمنی باندازه خواهر جون* ...نوشتم: *چهل سال تلاش حاج قاسم را به چهل روز جنگ رسانه ای نمی بازیم* نوشتم : *آبادی این خونه به دست خودمونه...* با عشق نوشتم..با تظاهر نه...واقعی و از ته قلبم...آیه ی نور خواندم و فوت کردم بهشان... نگران بودم... اما.. بیرون از این جا... جووور دیگر بود. جنگ ما خیییلی راحت تر از دفاع مقدس بود توی پارک.... مردم چادری و مانتویی ریشو و بدون ریش همه ایرانی بودند... همه پرچم ایران را دوست داشتند همه ذوق میکردند یک مربی کودک با عشق بچه هایشان را به بازی فرا بخواند... همه ی بچه ها آبنبات و شکلات و بادکنک و مداد رنگی و نقاشی روی صورت دوست داشتند... همه با آهنگ های ایران من ایران من آرامش میگرفتند.... بیرون همه چیز معمولی بود من و دوستانم خیلی راحت روی صورت کم حجابها و با حجاب ها و مردم عادی لبخند کاشتیم... خیلی راحت با بچه هایشان بازی کردیم.... ما خیلی راحت توانستیم کمی طعم هم_دلی و عشق در کام هم وطنانمان در یک عصر پاییزی بچکانیم.... بیرون همه چیز عادی بود...اما در فضای مجازی. نه. @madaranemeidan
مرگ بر هرچی ذهن آشفته کنه! نشسته بود کنارم و هر پنج دقیقه یه بار یه اه اه پیف پیف جدید می کرد و از تمدن دول غربی حکایت می کرد. می گفت چه کشور عقب مونده و دیکتاتوری داریم. پریروز خواهرم اینا از فرانسه یه لایو فرستادن جلو دانشگاه شون تجمع کرده بودن بعد رفته بودن جلو شهرداری اعتراض واسه وضع دوچرخه ها! انقد آزادی های مدنی اونجا محترمه. اینجا چی صدات دربیاد خوراکت یه ضربه باتوم و سرنوشتت نامعلومه! لبخندی زدم و گفتم ببین آبجی من خواهرم اینا که نه، خودم اینا زمان دانشجویی به اتفاق رفقا، وزارت خونه ای نبود که فتح نکرده باشیم. از سبزوار جمع می کردیم شبانه می اومدیم تهران. یه روز جلو وزارت بهداشت جمع بودیم یه روز جلو وزارت نفت یه روز جلو شهرداری یه روز جلو مجلس باتوم ماتومم نخوردیم. خیلی که شلوغ می کردیم خرجش یه شیلنگ آب آتشنشانی بود که رومون می گرفتن بریم سر خونه زندگی مون تا فردا پر انرژی برگردیم;))) نتونست جلوی خنده اش رو بگیره. گفت من که باورم نمیشه. اینجا هر اعتراضی تو نطفه خفه میشه. گفتم من به عنوان یه گونه معترض زنده دارم باهات حرف می زنم دیگه. تجمع داریم تا تجمع! اگه خواهرت اینا شروع کنن جلو دانشگاه شون فحاشی و بزن بزن و آتیش بازی وامیستن نگاهشون می کنن!؟ اعتراض خشن همه جای دنیا برخورد داره. چرا فقط مملکت خودتو اه پیف می بینی اصلا بیا فردا با هم بریم یه جا اعتراض اگر کاری مون داشتن. اعتراضم یه چارچوبی داره دیگه. صندلی شو کشید نزدیک و گفت.. نمی‌دونم راستش چی بگم.... گفتم نمی‌خواد چیزی بگی. اگه حال کتاب خوندن داری ادرست رو بنویس بفرست تا یه کتاب برات از فعالیت ها و تجمعات موفق دانشجویی بفرستم. این جوری حداقل کشورت تو ذهنت جای بهتری برای زندگی میشه آدرسشو تو گوشیم زد و رفت. امروز کتابو براش پیک کردم. پ.ن:اسم کتاب تشکل دهه پیشرفت محمد صادق شهبازی یه کتاب پدر و مادر دار در حوزه جنبش های دانشجویی، کوچیک جمع و جور به درد بخور! از مبانی میگیره می‌ره تا عمل! @madaranemeidan
آن شب در مدرسه خانواده ما نوبت "آیه‌های زندگی" بود. یعنی باید قرآن می‌خواندیم. دنبال آیاتی می‌گشتم که متناسب با شرایط کشور باشد تا اینکه بین کانالها و گروهها این پوستر چشمم را گرفت. دور هم حلقه زدیم و صلوات فرستادیم. قرآن را باز کردم و همین دو آیه را خواندم؛ "إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُون خَتَمَ ٱللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمۡ وَعَلَىٰ سَمۡعِهِمۡۖ وَ عَلَىٰٓ أَبۡصَٰرِهِمۡ غِشَٰوَةٞۖ وَلَهُمۡ عَذَابٌ عَظِيمٞ" بعد به پسرم گفتم: حالا شما معنی آیات رو بخوان. معنی را که خواند درباره آیات با هم گفتگو کردیم و ربطش دادیم به دشمن امروز و دشمنی‌هایش. به آنان که این روزها انگار خداوند به قلبها و چشم‌ها و گوشهایشان مهر زده. به قاتلین مستقیم و غیرمستقیم آرمان و آرشام و علی‌اصغر و روح‌الله و محمدرضا و..... #تجربه #مدرسه_خانواده #تبیین‌در‌خانواده #قرآن‌در‌میدان #مادران‌میدان‌تبیین @madaranemeidan
سر صبحی رفتم توی این سایت و حظ کردم. همون چیزی که این روزا واجب و لازمه و همه در به در دنبالش هستن. کانال اکران مردمی مجموعه فیلمها و انیمیشنها و نماهنگها و کلیپها و مستندهای خوب و محتوایی. درمان دردهای امروز ما. "آنچه نگفته‌ایم"ها روایتهای گفته نشده امیدهای داده نشده پیشرفتهای مطرح نشده نورهای منتشر نشده حالا نوبت توبه و بازگشته توبه یعنی جبران جبران کارهایی که نکردیم و حالا که ضربه‌اش رو خوردیم بریم دنبال انجامش مبادا در این شرایط داروی اشتباهی بخوریم که اوضاعمون بدتر میشه به هوش باشیم فرصت رو غنیمت بشماریم همیشه فرصت جبران نیس دیدن و نمایش دادن این فیلمها و مستندها کلی از بار تبیین رو از روی دوشمون برمیداره. پس بدوین و عضو بشین اینجا. نکته جالبش اینحاست که تمام محصولات، دسته‌بندی‌ و موضوع‌بندی و مخاطب‌سنجی و مدت زمان داره. هررر چی بخواین با هررر موضوعی یافت میشه. مناسب هر قشری کوتاه، متوسط، طولانی از ما گفتن بود این گنجینه رو از دست ندین توی خونه مهمونی مدرسه مسجد روضه و.... میشه اینها رو پخش کرد صفحه اصلی | سامانه اکران مردمی آنلاین https://ekranmardomi.ir/ @madaranemeidan
نام گذاری کلاس ها به یاد شهیدان دانش آموز ترور حرم شاهچراغ (ع)🥀 و سردار دلها حاج قاسم سلیمانی 🥀 🔸️دبستان شهدای مقیسه 🔸️ حظ امروز من کار فرهنگی خواهرم بود ایشون مدیر آموزگاردبستان شهدای مقیسه هستند نام کلاسهاشونو به اسم شهدای شاه چراغ تغییر دادن. من از این کارشون حظ بردم. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
قسمت اول روستایی پر محصول و زیبا در حاشیه ی بابلسر ، روستای پدر بزرگی ای که دیگر اثری محسوس از اقوام را نمیتوان دید ولی خانه باغ موروثی جامانده ویک استکان چای در تراس خلوتش، پای رفت و آمدم را به آنجا همچنان باز نگه داشته.. از بشقاب های ماهواره در اطراف خانه ها ناگفته پیداست که حال و هوای مردم تغییرات اساسی در این چند سال داشته. هر بار که به بهانه دیدن تعزیه، فاتحه خوانی ، یا مراسمی آیینی به آنجا رسرزدم، سعی کردم به دختران جوان و نوجوان روستا خود را نزدیک کنم وارتباطم را حفظ کنم . بعضی را در اینستاگرام دنبال میکنم، برای یکی کتاب تست. فراهم کردم. بع آن یکی در انتخاب رشته کمک کردم ، آن یکی. رابه خانه خودم دعوت کردم تا کار پایان نامه اش. در کتابخانه مزکزی تهران. را پیگیزی کند .و این وسطها کتاب معرفی کردم، ارتباط بیشتر گرفتم وقت ازدواج و طلاق حتی گاهی مشاوره معرفی کردم از تجربه ها گفتم گاهی همراهی کردم و... . خلاصه این ارتباط ها را همدلی ها را برای روز مبادایی کنار میگذارم برای روز مبادای انقلاب که به من اعتماد کنند به حرفهای من به نگاه من ... بگذریم... یک ماه هست که از اغتشاشات تهران می‌گذرد به همانجا سرزدم. پنح شنبه ها عصر جمعیت زیادی برای فاتحه خوانی به آرامگاه روستا می آیند، کمی خوراکی برای بچه ها بر میدارم تا در چمن های اطرافش بازی کنند. و من هم به همان بهانه. زمان بیشتری را آنجا بمانم. تا با دختران روستا در این روز های داغ هم صحبت شوم. بسم الله میگویم. و نگاهی التماسی به آسمان دارم که چند ساعت باران نبارد وپروژه ام را گل مالی نکند. در ورودی آرا مستان. نرگس را میبینم تازه دانشجو شده و دانشگاه علوم پزشکی ساری درس می‌خواند.. با دیدن من دوان دوان به سمتم می آید. بین بچه های اینجاهم خودش و هم خانواده اش از همه مقید ترو سنتی ترند، نوحوان که بود چادر میپوشید .کم کم مانتو و حالا عبا می پوشد. روی نمیکتی می نشینبم دستانم را می‌فشارد . تند تند برایم از خوابگاه و اتفاقات این روز های دانشگاه ساری می گوید.. اضطرابی در حرفهایش موج میزند برایش از زمان دانشجویی خودم قبلا گفته بودم و باز هم میگویم اتفاقات آن روز هاو هیجان سواری های بچه ها وعبرت تاریخ. را و اینکه زمان که همه چیز را روشن میکند ولی گاهی دیر است و آدم باید این طورمواقع برای کنار زدن غبارها از آدم های معتمدش بپرسد جمع های مختلف را ببیند و همه را با یک سنگ نراند، رسا نه های دور برش را مقایسه کند ، کتاب بخواند .و خلاصه باتهدید همین روزها و اضطرابش پلی بزند به آگاهی. بیشتر ، شناخت بیشتر از دنیا ودرس از همین اتفاقاتی که فردا تاریخ می شود ... وقت صحبت بیشتر نداریم مادربزرگش صدایش می‌کند و با بوسه ای خداحافظی میکنیم . کمی جلوتر دختر جوانی را میبینم بلوز شلوار پوشیده و موهای رنگی اش تا کمر ریخته با جعبه شیرینی به طرف می آید لبخند میزنم و برای تازه درگذشته اش آرزوی رحمت می کنم با حرکات چشم و ابرو با بچه هایم خوش و بش میکندو از من اجازه میگیرد که به آنها خوراکی بدهد و مشغول آنها شده، کمی آن طرف تر دوست هم تیپش هم به او اضافه می شود فضا گرم است کمی بیشتر می‌ایستم اما بهانه ای برای شروع بحث پیدا نکردم به همین صمیمیت اولیه و گرم گرفتن بامادر چادری اش بسنده می کنم و برای دفعات بعد نشانش می کنم تا در تعزیه. ای چیزی کنارش بنشینم گپ بزنیم وکم کم به لیست. دوستان روستایی ام اضافه اش کنم . کمی آن طرف تر خانم جوانی نزدیکی قبر اقوام مان نشسته با چند نفر دیگر وارد بحث شده اند خودم را به آنها نزدیک می کنم به بهانه بازی بچه ها کنارشان می نشینم میان بحث های امروز اسامی آشنایی مثل نیکا شاکرمی و سارینا علیزاده به گوش می رسد. امان از هجوم رسانه‌های اونور آبی🤦‍♀ به اخبار بیست و سی اشاره می کنم که جزئیات مرگ سارینا علیزاده را از زبان مادرش پخش کرده و و آنچه شنیدم بازگو می کنم از اینکه آن زن دوم هم عمه اش بوده و. عکس خانوادگی را هم نشان داده اند..سری به علامت تایید تکان میدهند. کمی گرمتر می‌شویم از آنها می خواهم که در کنار همه رسانه ها و ماهواره اخبار بیست و سی را هم ببینند که کوتاه و متنوع است و و خانواده هم از دیدنش استقبال می‌کنند و اگر هم با وی پی ان اینستا را دنبال میکنند چند نفر از آدمهای نسبتا بی طرف که خبر های روز را در قالب پیامهایشان دارند مثل آقای دارابی و یا حتی چند آدم مذهبی مورد اطمینان اطرافشان را هم فالو کنند که مسایل را از چند زاویه ببیند 👌 بچه ها حسابی خاک و خلی شده اندو با صدای آژیر یکی از آنها، به دیدار های کوتاه کوتاه امروز پایان میدهم و در حالی که آنها را جمع می کنم , در ذهنم یاد یکی از دختران روستا می کنم که استوری های ماه گذشته اش در اغتشاشات، برایم عجیب بود وبرخلاف همیشه آنجا ندیدمش باید ب
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
قسمت دوم نورخورشید از لابلای. شاخه های انجیر. خانه باغ پدر بزرگی تیغ میزند دلم میخواهد بایستم و با بچه ها انجیر بچینم اما چیزی مرا،سمت خانه ی زهرا هل می دهد دنبال بهانه ای برای ارتباط میگردم .چرخ زدن. به آستین لباس پسرک را بهانه. میکنم تلفنی بازهرا هماهنگ میکنم .برای اولین بار است که در خانه شان را میزنم. چند باری هم کلام شده ایم و فقط از. اینستا دنبالش میکردم.. بیست و یک سال دارد پانزده سالگی. ازدواج کرده. و دو بار مادر شده، اوایل چادر می پوشبد کم کم حجابش کمرنگ و کمرنگ. تر شد حالا شاید اورا نشناسی که همان زهراست. آیفون خراب است. تا از حیاط در را باز کند کمی طول میکشد. من را که دید. ذوق میکندو بعد سلام بلافاصله می‌پرسد از تهران چه خبر دارد سقوط. می‌کند ؟ همه جا را تعطیل کرده اند که بعد مدتها آمده اید؟ لبخند میزنم و تعطیلات دو روزه آخر هفته را بهانه این سفر میدانم .. داخل اتاق که شدیم ماهواره روشن است دو خانوم در برنامه کودک دایم در حال پریدن هستند.. گله میکند که بچه هایش عصبی شده اند .. درحالی که از نرفتن به حیاط سبز و بزرگ تعجب میکنم، از محدودیت ساعت تلویزیون و انتخاب برنامه‌های مناسب میگویم که مراقب تصاویری که در صفحه پاک ذهن میکاری باش که در کنار عوامل دیگر ارتباط مستقیم با هیجانات و خشونت وبچه ها دارد.. خیلی کلافه است به عکس های کوه پیمایی هفتگی من در اینستا اشاره میکند که حالش را خوب میکند همان کوه پیمایی مادرانه ، بیشتر می پرسد. و هم تیپ بودن. همه ما و گروه سالمی که ساعت قرار ورزش اول صبح دارند ، برایش جذاب است. که ساعت خلوت اول صبح گروهی خانم امنیت دارند .. اسم امنیت که آمد ، از همین استفاده میکنم. و این امنیت. را بزرگترین چیزی میدانم که در این منطقه آشوب زده ماسالعا داشته ایم و مثل سلامتی تا از دست نرود. قدرش را نمی دانیم ، نه مثل آن مرد سوری که بچه اش از ماشین. روی زمین می افتد و از ترس داعش بر نمی‌دارد... می‌گوید برای خودش نگرانی. جدی ندارد، و باید خوب و بد در کشوربماند، برای بچه ها و آینده شان نگران است، برایش از حمله رسانه ای وپرو پاگاندای رسانه ای. غرب میگویم که چطور مسایل را وارونه و به نفع اهدافش ارایه میدهد از اینکه غیر از ماهواره منابع خبری داخلی هم داشته باشیم اگر همه ی راست را نگوید دروغ هم نمی‌گوید ‌. از آرامشی که در این خانه روستایی دارد میگویم و اینکه با همه ی بالا پایین های روزگارو فارغ از رسانه ها به دل خودش و حقیقت مراجعه کند. که همین احساس خوشبختی نسبی را هم حاضر است در هیاهو با چه چیزی معامله کند . مادرش از خانه بغلی به جمع ما اضافه شده، سرطان دارد چند باری از کباب های خانه باغ مهمانش کرده ام حالا با من رفیق شده، از وضعیت مسخره کردن حجاب. در بابلسر می‌گوید که خانمها با لباس اسکی مقنعه میگذارند، زهرا از شنیدن این حرف ناراحت میشود و می‌گوید کاش اینطوری نمیشد ، این دست مسخره کردن ها آزارم میدهد .. ساعت گوشی. هشدار می‌دهد که وقتم. رو به اتمام هست، با لبخند خدا حافظی میکنم ،با همسرم تماس میگیرم که زودتر بیاید. دنبال ما ،تا چای غروب. را در خانه یکی از اقوام بخوریم .. یکی از اقوام که نوجوان دختر دارد و مدتها سر کنکور با او در تماس بودم... این روزها آماج شبهه هست خوش و بشی کنم ، کمی نزدیک تر شوم تا شاید سر بحث باز شود.. و این ماجراادامه دارد.... @madaranemeidan
18.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دور هم جمع شدیم برای ایران قوی🇮🇷،برای ایران همدل🇮🇷 مادران محله محلاتی به همراه بچه هامون در روز چهارشنبه ۱۸ آبان ماه به یاد شهدای شاهچراغ،شهید آرمان عزیز و شهدای مدافع امنیت دور هم جمع شدیم👏👏👏 برای اینکه چشم طمع دشمن رو کور کنیم💪💪 برای اینکه به هموطنان مون نشون بدیم که همه در کنار هم هستیم و بهم عشق می ورزیم و با هم در مقابل دشمنان متحد هستیم💪💪 @madaranemeidan