#روایت_دوم
زینب و زهرا
وقتی مدام از بچههایی میشنید که آب و غذا ندارند، ناراحت و غمگین میشد.
زینب خودش خیلی بچه ی آرام و کمحرفی بود.
زندگی سختی داشتند، اما پدر و مادر نگذاشته بودند آب توی دل دخترها، تکان بخورد. این روزهای سختی بچههای غزه،
زینب مدام در فکر بود....
چه کاری میتوانم انجام بدهم که غمی از دل آنها کم بشود؟!
با مادر مشورت کرد. مادر هم به بابا گفت. همهی خانواده با هم یک تصمیم زیبا گرفته بودند.
زینب و زهرا و بابا همهی آنچه میتوانستند از پول تو جیبی هایشان را روی هم گذاشتند.
شد یک میلیون تومان.
شاید بگویی یک میلیون تومان الان به پول ایران زیاد نیست اما دل بزرگ میخواهد دادن یک میلیون برای آدمهایی که از نزدیک با آنها آشنایی نداری و فقط از غمشان باخبری.
آنهم برای خانواده طلبه که تازه یک شغل خانگی را ایجاد کرده تا با آن زندگی را بچرخاند.
عرق شرم به پیشانیام نشست.
من هم مصمم شدم یک تصمیم بزرگ بگیرم.
شما را نمیدانم ...
#روایت_ارسالی
#برخیز_برای_غزه
#رزمایش_مقلوبه
#الگوی_سوم
#مادَرانـہ_تـَر
@madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر