eitaa logo
مادَرانـہ تـَر...
463 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
293 ویدیو
119 فایل
🌿 اینجا روایت‌های مادرانهٔ ما را می‌خوانید؛ ما نه شرقی هستیم و نه غربی؛ ما الگوی سوم جهان هستیم؛ برخاسته از گفتمان انقلاب اسلامی ایران اینجا زیرِ سایهٔ حضرت ماه، فاطمه‌معصومه‌ایم... «ستاد خواهران جبهه فرهنگی استان قم» ادمین👈 @Madarane_Tar
مشاهده در ایتا
دانلود
حنانه کلی صبر کرده بود تا عید بشود. می‌دانست که عمو و عمه و دایی و خاله، دیگر امسال تراول عیدی می‌دهند. اخبار فلسطین اما هرروز از تلویزیون که پخش می‌شد عرصه بر مردم و بچه‌های غزه تنگ‌تر می‌شد. حنانه آیاتی از قرآن را حفظ بود. مادر هم برایش از ماه مبارک رمضان و مهربانی‌های خداوند و ثواب کارهای خوب در قرآن گفته بود. در سوره‌ی نصر خدا گفته بود پیروزی نزدیک است. سوره فیل هم می‌گفت سربازان خدا از خانه خدا محافظت کردند و حالا حنانه دلش می‌خواست که سرباز خدا باشد و یک کار مهم انجام دهد. فکرهایش را کرد.تصمیم گرفت. قاطع و حتمی. به مادرش گفت. مادر گفت: دخترم مطمئنی؟! بله! مادر گفت: لااقل همه‌اش نه!! حنانه گفت: همه را می‌خواهم.... حنانه با اراده قوی کار مهم و بزرگی انجام داد و شد سرباز خدا . همه‌ی عیدی هایش را هدیه کرد به بچه‌های فلسطینی تا با آن آب و غذا بخرند. برای یک دختر هفت ساله، تصمیم بزرگی بود. من خودم شرمنده‌ی این تصمیم بزرگ شدم. @madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر
زینب و زهرا وقتی مدام از بچه‌هایی می‌شنید که آب و غذا ندارند، ناراحت و غمگین می‌شد. زینب خودش خیلی بچه ی آرام و کم‌حرفی بود. زندگی سختی داشتند، اما پدر و مادر نگذاشته بودند آب توی دل دخترها، تکان بخورد. این روزهای سختی بچه‌های غزه، زینب مدام در فکر بود.... چه کاری می‌توانم انجام بدهم که غمی از دل آن‌ها کم بشود؟! با مادر مشورت کرد. مادر هم به بابا گفت. همه‌ی خانواده با هم یک تصمیم زیبا گرفته بودند. زینب و زهرا و بابا همه‌ی آن‌چه می‌توانستند از پول تو جیبی هایشان را روی هم گذاشتند. شد یک میلیون تومان. شاید بگویی یک میلیون تومان الان به پول ایران زیاد نیست اما دل بزرگ می‌خواهد دادن یک میلیون برای آدم‌هایی که از نزدیک با آن‌ها آشنایی نداری و فقط از غمشان باخبری. آن‌هم برای خانواده طلبه که تازه یک شغل خانگی را ایجاد کرده تا با آن زندگی را بچرخاند. عرق شرم به پیشانی‌ام نشست. من هم مصمم شدم یک تصمیم بزرگ بگیرم. شما را نمی‌دانم ... @madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر
خانم مربی طلبه با خودم خیلی فکر می‌کردم واقعاً از ما چه کاری ساخته است چرا آقا اجازه نمی‌دهد که برویم و کار اسرائیل را یکسره کنیم؟ آن روزها که ما خودمان درگیر جنگ بودیم همه دنیا بر علیه ما بود. غیر از چند کشور معدود که آن‌ها هم فقط با ما دوست بودند و زیاد کاری ازشان برنمی‌آمد. چقدر شهید دادیم و مجروح... چقدر خانه خراب شد. چقدر سختی کشیدیم. هشت سال جنگ... کم نیست!! کاش می‌شد که این تجربه تلخ را نگذاریم برای بقیه تکرار بشود. حالا ... در عصر اینترنت .... و دنیایی که شبیه دهکده قرار است اداره بشود، یک گروه کوچک، قلب میلیون‌ها نفر را تسخیر کرده اما باز هم تنهاست!! چرا؟! چون آن نامردان ظالمی که حاکم شده اند بر دنیا ، نمی‌گذارند قاعده بازی به‌طرف حق بچرخد. خدا، اما چیز دیگری می‌خواهد. می‌خواهد بسیج لندن و پاریس شکل بگیرد و همه مردم بیایند بیرون و یک‌صدا حق را طلب کنند. حالا وسط این معرکه، بذل تکه‌ای طلا که قطره‌قطره پولش از کارهای فرهنگی که انجام داده بودم جمع شده بود که دیگر تصمیم بزرگی نبود. خدایا این زنجیر را تازه خریدم اما به تو هدیه می‌دهم به امید این‌که تو به من یک لبخند هدیه بدهی و بگویی نامت را نوشتم در زمره سربازان جبهه حق باشی. کم است اما بپذیر... @madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر
آن روز که گردنبند را برداشتم تا بدهم برای غزه، بچه ها کنارم بودند‌. هرکدامشان یک چیزی برداشتند آوردند که آن ها هم شریک باشند... آن روز کلی با هم حرف زدیم که این کمک ها چه تاثیری دارد و اینطوری ما هم در این مقاومتِ تاریخی سهیم می شویم... دیشب که سربازهای مخلص امام زمان به دستور امام، گنبد پوشالی اسرائیل را هدف گرفتند، وسط شادی ها، دعاها و رجز خوانی هایمان، دختر کوچکم گفت: «آخ جون ما گردنبدو دادیم باهاش موشک گرفتن دارند آدم بدا رو می زنند...» فکرش کودکانه بود و به حرفش خندیدم. ولی الحمدلله گفتم برای حس غرورش از این که سهمی داشته در این زدن ها. از این که دوست دارد در نابودی این غده سرطانی برای خودش سهمی پیدا کند. این ها همان نسلی هستند که قدس را می سازند ان شاالله... @madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر
بچه ها را به دوستم سپردم و راه افتادم. توی راه با خودم مرور می‌کردم که «تا می‌تونی حتما شنونده باش و از تجربیات بقیه استفاده کن.» خداروشکر می کردم که حسین کوچولوی شش ماهه را نبرده بودم. حتما اذیت می‌شد. با پرس‌وجو اتاق ستاد را پیدا کردم. در را باز کردم و با چهره های خندان و مهربان خانم هایی روبه‌رو شدم که پشت هر نگاهشان یک دنیا حرف بود. با اینکه همه همدیگر را می شناختند و من غریبه ی جمع بودم، من را بین خودشان راه دادند و از حیطه‌ی فرهنگی که درگیرش بودم پرسیدند. منی که قرار نبود صحبت کنم، نفر اول، معلم بودن خودم را لو دادم. نفر بعدی کارگردان تئاتر بود ، نفر بعدی پزشک فعال فرهنگی و نفرات بعدی... همگی بانوان و مادران فعالی بودند که دوست داشتند خدا نگاهشان کند. می‌خواستند بجنگند و در راه حق زخم بردارند و حتی بعضی ها زخمی هم بودند . اما سختی ها آنها را از ادامه ی این راه منصرف نکرده بود. برای چند ساعت از این دنیا بیرون آمدم و خواهرانی را دیدم که گویی خادمان دین اسلام اند که در این هیاهوی غفلت ها که کسی مجانی کار نمی کند، اینها به دنبال راضی کردن رسول الله از خودشان بودند. با خودشان قرار گذاشته بودند که پرچم اسلام را همه جا بلند کنند و شهد شیرین بندگی را به بانوان بسیاری بچشانند. گمنام و بدون هیچ حکم ماموریتی خودشان را وقف خدمت به حکومت اسلامی کرده بودند. حکومتی که پیامبران بسیاری به دنبالش بودند و از اول خلقت برای داشتنش خون دلها خورده شده بود. @madaranetar 👈کانال مادَرانـہ‌تـَر